دگردیسی/بخش سوم/۳۵

پنه لوپ پرسید: “چی شده؟”

مارینا آرام گفت: “منم همینطور فکر می کردم، فکر می کردم حلقه معنا داره، اما در واقع با من و حلقه اینطور برخورد نشد!”

“چرا این حرف رو می زنی؟”

مارینا گفت: “ما خفاش های دیگه ای رو دیدیم که اینجایی نبودن، جنگلی بودن و جثه های بزرگ داشتن، خیلی بزرگتر از ما، پرندگان دیگر و حتی جغدها رو می کشتن و از خوردن خفاشان دیگر هم روی گردان نبودن.”

پنه لوپ مات و مبهوت نگاه کرد و زیر لب کلمات ترسناکی توی فضای انبار پراکنده شدند. سیرروکو مهربانانه اما با اصرار از مارینا خواست ادامه دهد. مارینا همه ی وقایعی را که تا رسیدن آن ها به گات و تراب رخ داده بود برایش تعریف کرد، و گفت، ماشین پرنده آمده بود و آدمها کوشیده بودند با نیزه آنان را به قتل برسانند، سیرروکو حرف های او را تایید کرد، و گفت: “دلیل داره که آدما اون خفاش رو زندونی کردن.”

شید گفت: “گات مدعی بود که اونا مارو بررسی می کنن.”

شید اندک اندک حس می کرد دارد نادیده گرفته می شود. در حالی که او خود بخشی از ماجرا بود و دوست نمی داشت مارینا همه چیز را تعریف کند. اما سیرروکو پیش از آن که رویش را به مارینا برگرداند، تنها نگاه کوتاهی به شید انداخت. همین.

“این ماجرا رو اونا به شما گفتن، امیدوارم بدونین که اونا دروغگو هستن، آدم ها می دونن که چه مخاطراتی ما رو تهدید می کنن، برا همین می خوان این خفاشا در جایی نگهداری بشن تا دچار مخاطرات آسمونی نشن…! و این نباید باعث فرار بشه.”

مارینا گفت: “نه، اما چرا آدمها حلقه به ما می بندن؟” درست همین پرسش نوک زبان شید بود، اما مارینا باز هم از او پیشی گرفت: “تو که می گویی حلقه ی اونا سیاه بود. من تحت تاثیر توضیحات تو قرار گرفتم. در اینجا هیچ کدوم از خفاشا حلقه ی سیاه ندارن. حلقه های ما از نقره ی براقه، مانند خورشیده. برای اینکه ما می خواهیم دوباره به خورشید برگردیم. هر خفاشی که حلقه ی سیاه داشته باشه، هیچوقت حق ترک شب را نخواهد داشت. اونا خفاشای علامت گذاری شده هستن، اما ماجراشون ربطی به وعده ی موعود ناکتورنا نداره.”

مارینا فوری به شید نگاه کرد و شید در چشمان او بارقه ی امید دید. آنچه سیرروکو گفته بود به نظر منطقی می آمد. اما هنوز چیزهای تاحدودی بی معنا هم بودند. شید گلو صاف کرد و آرام پرسید: “پس چرا آدمها مارو می کشن؟ یکی از نیزه هاشون نزدیک بود به من بخوره!”

سیرروکو دیگر بار نگاهی کوتاه به او کرد، گویی بار دیگر به بهشت درختی بازگشته باشند و شینوک به او بی اعتنایی کرده باشد و هیچکس دیگر هم به حرفش گوش ندهد. از خرد بودن خویش احساس نفرت کرد. حال این مورد حلقه نداشتن هم به آن همه مصیبت افزوده شده بود. پس اینجا هم غریبه خواهد بود، و این بیشتر دلخورش می کرد. مگر او نبود که اتاق پژواک آوایی را دیده و تجربه کرده بود. مگر فریدا به او نگفته بود که خفاش هوشمندی است. حال چه کسی و کی به این همه پرسش او پاسخ خواهد داد. سیرروکو جواب داد: “فکر نمی کنم آدمها قصد آزار شما رو داشتند. اونا می خواستن گات رو بزنند. اما درپی شکار شما نبودن، در واقع داشتن از شما پشتیبانی می کردن.”

شید آرام نفس کشید و با خود زمزمه کرد، یعنی این درست است؟ مارینا تصدیق کرد و گفت: “ما احمق بودیم که فرار کردیم. اونا می خواستن به ما کمک کنن.”

سیرروکو: “ناراحت نباش، وعده ی موعود ناکتورنا دروغ نیست. ما به روشنایی روز باز خواهیم گشت و سر انجام تبدیل به انسان خواهیم شد.”

انسان!

شید مات و مبهوت گوش می داد. هرگز در عمرش چنین فکر نکرده بود. هر وقت درباره ی وعده موعود ناکتورنا اندیشیده بود به این نتیجه رسیده بود که خفاشان سرانجام به روشنایی روز باز خواهند گشت. اما این که انسان بشوند را نمی دانست!

اما سیرروکو گفت: “ابتدا تغییرات صورت خواهد گرفت و بعد همه ی خفاشان حلقه دار تبدیل به انسان خواهند شد. و از همین راه سرانجام به خورشید باز خواهند گشت و دیگر با ترس از پرندگان و جانوران زندگی نخواهند کرد.”

بعد به مارینا که داشت به سیرروکو گوش می داد نگاه کرد. هنگام ترک گات و تراب مارینا ناراحت بود  اما افکارش را در درون خودش نهان می کرد. اکنون اما چهره اش از شادی می درخشید و وقتی به شید نگاه کرد، نگاهش سرشار لبخندی بهاری بود. به دورها هم نگاه کرد. پس چرا او مانند مارینا خوشحال نبود؟ مگر نیامده بود که راز حلقه ها را کشف کند، حال هم که سیرروکو داشت اسرار حلقه ها را فاش می کرد، و حلقه ها حقیقت داشتند دیگر چرا ناراحت بود؟ شاید فکر از کالبدی به کالبد دیگر رفتن برایش قابل فهم نبود! انسان ها همان ها که درکلیسا دیده بودشان و به روز و روزگارشان غبطه خورده بود، و آرزو کرده بود نیرو و قدرت و قد و قواره آنان را داشته باشد. همان ها که به نظرش آنهمه با وقار آمده بودند. اما تنها عیبشان این بود که در شب دید خوبی نداشتند و قادر به پرواز هم نبودند. کوشید خود را از این فکرها خلاص کند و تمام توانش را جمع کرد و با حسی که انگاری به سوی درخت بهشتی و پیش ارشدهای گروهشان می رود و در اقامتگاه فوقانی دارد پرسشش را با ارشدان در میان می نهد گفت: ” می خواهم بدانم شما از کجا به دیگردیسی ما اطمینان داری؟”

سیرروکو جواب داد: “برای اینکه به همین زودیها این ماجرا شروع خواهد شد.”

پچ پچ پرهیجانی در خرپا شروع شد: : انسان… انسان!”

سیرروکو گفت: “نگاه کنین!”

و به سوی فضای باز میان کف چوبی انباری راهی شد. چشمانش را بست، و ابروانش را به نشانه ی تمرکز در هم کشید و گفت: ” به زودی خواهد آمد. درون استخوانهایم حسش می کنم. استخوان های خفاشی من به زودی به استخوان های انسان تبدیل خواهند شد. پاهایم کشیده و دراز و تبدیل به پاهای انسان خواهند شد…”

دراز گوش مچ هایش را با یک حرکت تند فروکشید و روی پاهای عقب پرید و پیش از آنکه به تعادل برسد، تنها برای لحظه ای دچار تشنج شد و دمش روی زمین کشیده شد.

“دگردیسی.”

خفاشان دم گرفتند: “دگردیسی.”

سیرروکو چند قدم با دشواری روی پاهای عقبش جلو رفت. بالهایش را به پهلوهایش چسپاند، سر جلو آورد و مانند آدم ها شروع به راه رفتن کرد. انباری را انرژی شگفتی پر کرده بود، و شید با ترس و تردید به مارینا نگاه می کرد. او هم به سیرروکو خیره شده بود، مارینا در حیرت و تعجب بود، و چشمانش می درخشیدند. سیرروکو گفت: “چنگالهایم کند و کم توان و انگشتانم جمع و جور می شوند، پوستم نازک و صورتم نرم و صاف می شود، بالهایم خشک شده و مانند پوست بی خاصیتی از شانه هایم فرو می افتند.”

“دگردیسی! دگردیسی!”

شید آب دهانش را قورت داد. قلبش تند می تپید. قدمهای سیرروکو حال محکم تر و مطمئن تر شده بودند. و بالهایش چنان محکم به پهلوهایش چپسپیده بودند که انگار هرگز بال نداشته است… صورتش هم پریده رنگ شده بود و کمتر پشمالو به نظر می آمد. حتی هوای انباری سرشار نور و صدا شده بود. سرتکان داد و با شگفتی به سیرروکو نگاه کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ سیرروکو فریاد زد: “همین حالا به همه ی شما نشان خواهم داد که من می توانم قد بکشم. و قدرتمند و قوی بشوم، و مانند یک انسان در روشنای روز راه بروم.”

“دگر دیسی.”

پیکر سیرروکو لرزید و ناگهان پوستش ترکید و به هوا پرتاب شد.

“دگردیسی.”

خفاشان از شدت هیجان جیغ زدند. شید به مارینا نگاه کرد و دید او هم دارد همراه دیگران فریاد می کشد. شید به شدت احساس ترس و تنهایی کرد، و به سوی سیرروکو چرخید و از وحشت فریاد کشید. در دل انباری انسانی ایستاده بود. اما هنوز چشمان خفاشان را داشت و گوش های نوک تیزی از کله اش بیرون زده بودند. هنگام که می خندید همچنان دندانهای خفاشان با نیش های تیز از فک بالا سر به پایین پیدا بودند.

“انسان! انسان!”

شید دیده فروبست، می خواست برخود غالب شود. حادثه ی نادرستی اتفاق افتاده بود. حادثه ی نا معمولی. بار دیگر که نگاه کرد، آن انسان ناپدید شده و سیرروکو به زمین برگشته بود. خفاشی با گوش های پهن و پوست رنگ پریده روی چهار پا دیده می شد. دیگر خفاشان در سکوت سنگین و طاقت فرسایی فرو رفته بودند. تنها صدایی که شید می توانست بشنود، صدای نفس نفس زدنشان بود. سیرروکو پیروزمندانه گفت:”می بینی، ما به هم بسیار نزدیک هستیم، زمان زیادی نخواهد برد که آدمها سراغمون بیان و ناکتورنا هم اجازه دگردیسی کامل رو صادر کنه.”سیرروکو با مهربانی به مارینا نگاه کرد و گفت: ” به ما ملحق شو. همراه ما در انتظار روشنایی بمان، زیاد طول نخواهد کشید.”

خفاش بال براق دیگر یعنی پنه لوپ گفت: “پیش مون بمون. خواهش می کنم بمون.”

و خفاشان دیگر همه با هم دم گرفتند: “بمون! بمون!” مارینا به شید نگاه کرد و گفت: “شید، بمونیم؟”

ادامه دارد