حیات فرّخ منش شاعری در انزوایی فرزانه، بدون حواشی با شعری چند لایه و زبانی تشخّص یافته که خاص خود اوست. کتابهای پیشین او با تصاویر و اِلِمان های بوم زیست و نمادهای جغرافیایی زادبوم اوست تا به بیانی شهری و فضاهایی مدرن که گویای استحاله اش است دست یابد که تو گویی از راهی دور آمده تا با عرق ریزان روح تجربه های زیسته خود را با ما در میان بگذارد. در کارهای پیشین او بسامد بالای نام ها و اشیاء در طبیعت و زادروزش قله تل و خوزستان به چشم می خورد، تا اثر جدید او با نام “فرود خداوند بر برج آدمی” که انبوهی از مفاهیم اندیشگی و لایه های فلسفی و تاریخی و اسطوره ای را در انسان شهری به تصویر می کشد.

حیات فرخ

در این کار تازه، زبان حماسی فرّخ منش تعدیل شده و از فضاهای چوپانی و تکنوپاسترال چندان اثری نیست. اما رنج او تعمیم یافته و اندوه شاعر چون زخمی کهنه بر جانش مانده، زخمی که به تعبیر اسدپور شاعر از خاراندن آن لذتی توأمان با درد را بر جان آدمی می نشاند، از داغ یک عزیز و آن زمستان که آنسان بر او گذشت. عمق فلسفی، مفهومی “فرود خداوند بر برج آدمی” را می توان نماد دوگانگی در مفهوم عرفان شرق و عرفان در غرب دانست. در عرفان غرب خداوند به هیئت بشر به زمین می آید اما در عرفان شرق، عارف پله پله و در طی “هفت خوان” به عروج رسیده و در فضاهای کشف و شهود، ملکوت را تجربه می کند. طی طریق کمال از جنس حلّاج تا انّا الحق ….. 

در شعرپاییزی آمده است :

شلاق را که ساخته اند

و آهن که نیزه شد

آبها تلخ، خارها روئیدند

و بهاران، مرده زائیدند

چه حکایت غریبی! در هم تنیده شدن شعرو اسطوره تا شعر را با دانائی و جهل توأمان آدمی بیاراید و اندوه بشر دیرین را بسراید که جهل او با آهن چه کرد که به جای سازه گاوآهن و شخم برای کشت و زرع، از آهن، شمشیر و نیزه ساخت و گردن برادر خویش را زد و آن تفسیر زیبای عتیق نیشابوری در قصص قرآنی که گفت: “و چون قابیل، هابیل را بکشت، در همه کار دنیا خلل آمد، و در نور ستارگان و ماه نقصان شد از آن خون به ناحق ریخته و زان پس چشمه ها تلخ گشت و به جای گل، خار از زمین برُست.” و حکایت آن ملک الشعرای شعر که گفته بود:

“با خود چه کرده ای، ای سُرب؟ بر تو چه رفته است.؟

و سروده “من و ماه” در دفتر “هیچ بارانی تنهاییم را نمی شوید” فرّخ منش:

نخل پریش چه می داند؟ 

خاطره بز و بلوط را

من و ماه در آبادان

غریب افتادیم.

فرهنگ اقلیم و گفتمان بوم زیست در این شعر اگر چه نخل و بز و بلوط، اجزائی از نمادهای زندگی در عصر کشاورزی اند اما شاعر نخل را در یکسو می بیند و بز و بلوط را در زیست بوم خود گو این که اگر به گذشته فرهنگی بابل و کرانه های دجله و فرات و کارون و هنر بین النهرین برگردیم تمام این گستره بزرگ فرهنگی، برادران یک دیارند. چون در شعر، آبادان غریب افتاده اما خاطره من و ماه و تفاهم بز و بلوط یادکرد قابل درکی از تاریخ ماست که شعری زیبا را موجب شده است.

قصه درخت آسوریک که متنی قدیمی از دوران اشکانی است از ادبیات مردمی آن عصر که مناظره بز را با درخت نخل به تصویر می کشد که یادآور قصه بزومیش است که داستانی است متأخر نسبت به درخت آسوریک که بز از شیر و پشم خود و فوائد آن برای مردمان می گوید که چگونه مردمان از آن بهره می برند و نخل هم از کاکل زرد و سایه بلندش می گوید و میوه شیرینش که خود بازتاب چالش انسان دوران گله داری و کشاورزی در تاریخ فرهنگ ماست.

اشعار گاه لحن حماسی و گاه اعتراضی و گاهی به سمت حال و هوای تغزّل  می گرایند با سویه ای بدوی گرایی فرهنگی و بازگشت به عهد باستان، بازگشتی فرهنگی و نه زمانی، نوستالژی تاریخی عصری که از دست رفت، بازگشتی نه واپس گرا، بلکه رویکردی فرهنگی از جنس شعر آتشی، اسب سپید وحشی، و عبدوی جطّ و . . . . . عشق ورزی به انسان وحشی بودلر، انسان ارجمند شعر آتشی و انسان ابتدائی آندره برتون و حیف که در این وادی شعر فرّخ شخصیت انسانی اسطوره ای “خالوزال” بختیاری، انسان دانا و پیر خردمند را در شعرش به نحوی بایسته نپرورانده است (اَبَر مرد نیچه) “فرود خداوند بر برج آدمی” تصویر انسان پر از تضاد و تعارض و کشمکش است و ذهنیت شاعری است با لحن حماسی و اندیشه ای التزامی با رویکردی مدرن. بیان و شور گداخته او بازتاب حقایق نوستالژیک اند و در خدمت ساختار شعر.

شاعر از مرگ می گوید اما مرگ اندیش نیست. در مستی میّت ها که نمادی از اندیشه ای رو به مرگ است و علیه زندگی بپا خاسته تا شرق را با اسطوره هایش بی سیرت کند. فرّخ در شعر از نمادهای آب و آفتاب و ماه سود می جوید تا بر شرارت و سبعیّت بر آشوبد، آنجا که “بر اراّبه های شگفت، خروسی بی محل می خواند تانابهنگام زاده شود”. . . . . امری نامتجانس. 

اما درد شاعر آنجاست که گله ای که می رود گویی رنگ سپیده دمان را از خاطر برده است، یا مردی که به تعبیر شاملو به آواز زنجیرش خو کرده است:

در فصل مستی میّت

آنان که طعنه بر آفتاب

و ماه و آب می زدند

و روز مدام به شرارت رخصت می دهد

فرخ در شعر خود جابجا می خواهد با یاری و چیدمان ساختارمندی از اسامی ذات با معنی، و اسم ذات با ذات مضمونی را بیان کند و از آینده روشن نسل فردا رونمایی کند اسامی چکه باران، شب و پیراهن، دهان علف، ناف رود، پوشش خزه، صاعقه بر صندل، لمبرهای آبی، خمیازه خورشید، کوره دهان، قهوه عرب، شانه های شعر، شانه های فلسفه، . . . . . و . . . همگی در خدمت این اندیشه والایند تا شاید کودکان خواب زده/سنگهای مرده را/روزی به صدا وادارند./

فرّخ منش در جایی از تراژدی رستم و سهراب می گوید و معصومیّت و بی گناهی نفس آدمی را در برابر شرارت به تصویر می کشد. آنچه فردوسی در شاهنامه آورده تراژدی رستم و سهراب و ملودرام رستم و اسفندیار. و این است که در تراژدی همه بر حق اند. ضمن اینکه هیچ کس هم به تنهایی محّق نیست، که در دادگاه وجدان داستایوفسکی، همگان مبرّایند از گناه…

تا بیتوته بر لب گردن

دستی به تیر

دستی به کمان

دستی به نی

دستی به گفتگو

و این انتخاب آخرین، فرجام انسانی گفتگوست. اگر گزینه گفتگو میان پدر و پسر برقرار بود هیچگاه خشونتی رخ نمی داد. نه دستی به تیر، نه دستی به کمان. تنها و تنها گفتگو می توانست حقیقت مهر پدری را برملا کند.

در سروده شماره ۴ از این مجموعه شعری، سُرایش تاریخ و اسطوره و روایت سبعانه مهاجمان غُزه وحکام خوارزمشاه و سلجوقی است بر پهنه این سرزمین و تازیانه تشرّع آنان برگرده کاسپین.

امید و نومیدی توأمان، ظلمات و بیداد و روشنایی سحرگاهان، آشوب با  بیداد زمان و نومیدی در راه است در حالیکه در همان حال، آهوان پستان بر دهان کوه می گیرند و بعد بانگ سحر خروسان است که به شکل نمادین خمیازه خدایان را می رباید آنجا که گنجشکان غوغایی نور از درختان می نوشد و چه زیباست تصاویر بکری که به صف و تسلسل وار ایستاده اند تا صبح امید و روشنایی بار دیگر  بر زمین گسترده شود. 

در شعری که گذر می کند صبح/از گلوی پرنده/با برزگران خسته/که پناه می برند به نفس آب انبارها/. که البته ساختار و فرم شعر در تقطیع و افقی نویسی سطور کاستی هایی دارد که در هنگامه امواج مضامین زیبا و تصاویر بکر (استتیک) رنگ می بازد و محو می شوند. وقتی شاعر در چند سطر بشکلی موجز و کوتاه به کم آبی و موضوع خشکسالی می پردازد نقش خشکسالی و کم آبی در ادبیات اسطوره ای و انعکاس معیشت مردمان این جغرافیای پهناور و کهن، که خدایانش الهه آب و یا خدایان کم بارانی و خشکی اند و در ادبیات معاصر هم بازتاب دارند، در نقد جامعه شناختی می توان به نوشته مارکس در شیوه تولید آسیایی و نقش آب در آن اشاره کرد که به آن پرداخته شده است. ذهن و ضمیر فرّخ همواره متاثر از بوم زیست و ویژگی های فرهنگی و معیشتی این دیار است. می سراید:

این جنگل 

بی تو

بی من

چه فرقی می کند بر دل شمال ببارد؟

یا . . .؟ 

تداعی پیام انسان مدار زردشت پیامبر ایرانی که نیچه فیلسوف در چنین گفت زرتشت آورده است: 

«بامداد پگاهی که زردشت با طلوع صبح برخاست رو به خورشید ایستاد و گفت: تو ای ستاره بزرگ! نیکبختی تو چه می بود اگر نبودند کسانی که تو بر ایشان بتابی»؟ 

و شاملو هم آورده است:

«بگذار آفتاب نیز برنیاید

بخاطر فردای ما اگر

 برماش منتی است

در سروده کتیبه سرباز تصویری تلخ از بی سیرتی زمین و زمان در روزگاری که رابطه های انسانی همچون پل هایی بریده اند ، اما در این واویلا و واحسرتای ناامیدی، در اعماق و دل تاریکی هنوز کورسویی از امید سوسو می زند و پرنده به آسمان شلیک می شود، به تعبیر شعر هویزه در کتاب  “در پیاده رو” از لهراسب زنگنه که سروده است:

به شهر من روزی بیا 

که گنجه ها لانه کبوتران باشند 

و توپ ها فقط 

تخم پرنده شلیک کنند 

جایی که تسلسل حوادث و رابطه علت و معلولی به ساختار شعر مدد می رساند. در جایی که شاعر به زمان فرمان ایست می دهد و در کمال ایجاز زمان را به حالت تعلیق می بَرد. زمانی انفسی و نه تقویمی که در ذهن سیال شاعر جاری است در زمانی که:

روز از گلوی پرنده بی باغ 

بیرون نمی جهد 

وقتی نگین فیروزه ای نیشابور کهن جمجمه ای زنده است در خاکی که به تعبیر شکسپیر بودن به از نبودن است، اوج اعتلای اندیشه گی فردوسی که هزاره ای پیش سروده بود:

به گیتی نماند بجز گفتنی …. 

و فروغ که سروده بود:

تنها صداست که می ماند 

گاه فرخ گستره شعر و نگاه فلسفی خویش را تا معرکه شکست ها و بازتاب ها و علل حرمان ها و ناکامی ها تعمیم می دهد:

هیچ گاه، هیچ کس 

به گاه نیامد 

هیچ گاه هیچ چیز به گاه نرفت 

و این غم و اندوه و حرمان را انوری شاعر در قرن پنجم هجری سروده بود:

هزار نقش برآرد زمانه و نبود 

یکی چنان که درآیینه تصور ماست 

و شاملو هم نهصد سال بعد از انوری گفته بود:

تمام کلمات جهان در دستان ما بود   اما عاقبت آن نگفتیم که به کار آید 

شوربختی را که در آسیاب به نوبت هم هرگز نوبت به ما نرسید…

و نومیدوار همچون شاعری دردمند در عین شورمندی می گرید و می سراید: 

پنهان به پستوی چشم 

رجز عاجزانه سر دادم 

گویی شاملو بود که پیش از این گریه آسا گفته بود: 

با آتش حقیرت

در سایه سار بید

 چشم انتظار کدام سپیده دمی؟

و بعد البته منِ شاعر، منِ دانای کل، چیزی شبیه آنچه داستایوفسکی می گفت: همان خودخواهی ضروری روشنفکرانه و فریاد اینک منم! که در این هنگامه شوریدگی و نومیدی و هم در لحظه های خلسه ملهم از شهود و انکشاف، برجستگی خاصی دارد.

در افعال: 

در ربودم، برافراشتم  دریغ نکردم  و بیاراستم سوسن به دره ها

و نگاهی مدرن که در آن فردیت برجسته است، فردیت نماد امر مدرن و اندیشه فردیت که اساس مدرنیسم است، انگار «فاوست گوته» که آدمی را برای زمین فرزانه می خواهد در عصری با محوریت فرد که بر دوران انسان گله وار اسطوره ای پایان می بخشد. اما با تمام تأکید شعر بر انسان و مناسبات مدرن، باز هم ذهنیت بدوی گرا و طبیعت مدار زادبوم او رهایش نمی کند، به موسم بهار که قارچ و چویل و کرفس کوهی از زیر انبوه برف و باران سر بر می کشند و سرک می کشند بر سینه مادر زمین باز هم می سراید که: 

درخت به تنهایی می ماند که دو مفهوم فردیت و تنهایی هر دو بر وحدت و در همان حال هر دو در تضادند و هر دو هم محصول و عارضه مدرنیته اند.

فردیت محصول مدرنیته و تنهایی عارضه آن است:

آدمی خو با خویش می گیرد 

درخت به تنهایی می ماند 

در جاهایی از این مجموعه شعری فرخمنش از رقص و هم صوتی کلمات و ایجاد اصوات در کلمات همنشین وزن و ریتم می آفریند، به نوعی موسیقی درون و آهنگین…

صوت حرف س در این عبارات در کنار سطور : دستهای ما / در دو کاسه مسی / و بعد می گوید: بر کول چنار مقدس/ به بین النهرین فرود آمدم 

کلمات در هم آمیزی ساختارمند با حس آمیزی در وحدتی از فرم و مضمون تصاویری بکر و اسطوره ای را موجب شده اند که تغزل و حماسه در آن در هم آمیخته اند. واژگانی با بارهای اندیشگی و تاریخی:

در فراغاری امن

که مزیدم

از بن انجیرها و انگبین

در آغالیدن گرازهای وحشی

در آبهای آلوده و زمین های خشک

که تصاویری آکنده از وضعیتی تکنوپاسترال و مدرن که زیبایی شناختی (استتیک) کار را دو چندان می کند و فرم و ذهنیتی پست مدرن را از جهانی چهل تکه رونمایی می کند.

و دریغ و درد شاعر برای آنچه که این سان گذشت و حیف و افسوس برای جهانی که شرم را چون قطره اشکی بر زمین ریخت و انسان و تنهایی و بویناکی جهان او…

بی گاه

که بار بیانداختند

عفیفه های حوا

در زمستان های بی بارش و بستری نازا از صدف ها و بی گاهان

که بی نصیب ترد و به بار ننشسته چریده شدیم

تو گویی ناغافلان همساز که در طوفان، کودکان ناهمگون می زاید

چون همیشه های دیرمجال که اندک و سخت و نامنتظرند

و این گونه بود که از بهارهای آمده و رفته به تعبیر شاملو:

هیچ گاه حظ تماشایی نچشیدیم

و اینک منم! پیامبری با گام های زمینی … گو اینکه فرخمنش در این مجموعه شعری به درکی تازه تر و فلسفی رسیده اما نمادهای طبیعت در راهند و او را رها نمی کنند تا هنوز دمخور با لحن حماسی اش باشد.

در سروده شماره ۴۱ از این دفتر شعر به لحن حماسی نزدیک شده و آن خودخواهی ضروری هنرمند را در ضمیر اول شخص دانای کل به رخ می کشد با اینکه گفتگو از شکست است، خطاب به اسفندیار می گوید:

این چندمین زمستان است

که زین های مرده را به توف می سپاریم

 در سلاخی گندم ….

اما با واژگانی که از مرگ هم سبقت گرفته اند و این یعنی امید!

مرداد ۹۸ 

لهراسب زنگنه