کارنامه

محمدرضا مرزوقی  متولد ۶ خرداد ۱۳۵۵ در آبادان است. او برای تحصیل در رشته تأتر از سال ۷۵ به تهران آمد و اکنون ساکن این شهر است. وی کارشناس ادبیات نمایشی و عضو انجمن مستندسازان خانه سینما و انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و انجمن صنفی نویسندگان تهران است.

محمدرضا مرزوقی

تولید سریال مستند و چند مستند تک قسمتی و نوشتن چندیدن فیلمنامه و انیمیشن و نمایشنامه از جمله فعالیتهای جنبی او است.

کتابهای مرزوقی که در زمینه ادبیات بزرگسال منتشر شده اند می توان از رمانهای «عاتکه» و «پسین شوم» و «بارداری بی هنگام آقای میم» و «باید حرف‌های دیشبمو جدی می‌گرفتی!» توسط نشر روشنگران و مطالعات زنان و دو رمان «تل عاشقون» و «شاهدخت بلخ» توسط نشر افق و «دور زدن در خیابان یک‌ طرفه» توسط نشر ثالت نام برد.

مرزوقی در ادبیات کودک و نوجوان نیز سالها است که قلم می‌زند. رمان «بچه‌های کشتی رافائل» که جوایزی نیز کسب کرد و همچنین «لبخندی برای سوفیا» و داستان «بزرگ‌گوش کوچک» از جمله آثار نوجوان او است که توسط انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است.

مجموعه‌ی هفت جلدی بچه محل نقا‌ش‌ها که داستانی درباره‌ی تاریخ هنر به زبان ساده برای نوجوانان است، تاکنون چندین نشان و جایزه ادبی برده و نیز دو کتاب «دی وی دی اسرارالغولان» و «دلهره ‌های خیابان وحید» نیز از رمانهای نوجوان اوست که توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

او آثاری نیز در دست چاپ دارد، از جمله: «راه دیگر» نشر افراز، «مشترک مورد نظر» انتشارات مدرسهٍ، «قمری توی ایوون» انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مجموعه کتاب‌های “فابه‌فاهای تا به تا” درباره تاریخ فکر در میان زوج‌های متفکر توسط نشر ایرانبان.

از وی بیش از صد مقاله و نقد ادبی و سینما و تاتر در روزنامه‌ها چاپ شده است.

جوایز:

کاندیدای جایزه‌ی کتاب اصفهان در سال ۸۲ برای رمان عاتکه

کاندیدای جایزه‌ی یلدای سال ۸۲ برای رمان عاتکه

کاندیدای کتاب فصل پاییز سال ۸۶ برای رمان پسین شوم

کاندیدای کتاب سال ۹۴ برای رمان «بچه‌های کشتی رافائل»

برگزیده کتاب سال غنی‌پور برای رمان «بچه‌های کشتی رافائل»

کاندیدای کتاب سال کانون برای رمان «بچه‌های کشتی رافائل»

برگزیده داستان کوتاه جایزه سپیدار برای داستان«من کِنار کُنار می‌مانم»

مریم رئیس دانا

امروز دیدمت. توی تلویزیون بودی. یک لحظه بودی و بعد یکهو پارازیت تصویرت را خراب کرد. حتی وقت نکردم درست ببینمت تا مطمئن شوم خودت هستی یا… ولی آن لبخند کج گوشه ‌ی لبها که انگار همیشه داشت بقیه را مسخره می‌کرد و آن نگاه که انگار از تمام دنیا طلبکار بود، نمی‌توانست مال کس دیگری باشد. گیرم کمی مثل خودم پُر شده بودی و برخلاف آن روزها ریشت را شش تیغه زده بودی. من همیشه شش تیغه بودم. هنوز هم هستم. من کچل نشده ‌ام. تو شده ‌‌ای. همان موقع هم موی درست و درمانی نداشتی. نمی‌دانم چه کانالی بود. چه فرقی هم می‌کرد. با دیدنت یکهو بوی خانه‌ ی طرشت و بوی باغ توت پیچید توی دماغم. بوی نان سنگکی کنار زیرگذری که هنوز هم هستش. فقط مزه‌ ی نانش فرق کرده. 

من و تو با هم به این شهر آمده بودیم. هر دو ورودی ترم دو دانشگاه بودیم. هر دو گرفتار شهری شده بودیم که به قول خودت آدم‌ ها در آن دو دسته می‌شدند؛ آن‌ها که می‌بردند و آنها که برای همیشه بازنده می‌ ماندند.

پیش خودت چه فکر کرده بودی که برای همخانه شدن آمدی سراغ من؟ ما حتی هم‌ رشته هم نبودیم. من تأتر می‌خواندم، تو می‌خواستی خبرنگار شوی. تنها اشتراک‌مان بوفه ‌ای بود که گاه بین کلاس‌ها آنجا پلاس می‌نشستیم و سیگار چس‌دود می‌کردیم و از آینده ‌ای حرف می‌ زدیم که تقریبا هیچی از آن نمی‌دانستیم و کارهای نکرده ‌ای که فقط لافش را می‌ زدیم؛ برای ما تأتری‌ها سریال‌هایی که قرار بود بازی کنیم و هیچ‌وقت بازی نمی‌کردیم یا نوشتن نمایشنامه ‌ای که سال‌ها تو همان صفحه‌ ی اول دومش فریز شده بود و جلو نمی‌رفت، گاهی آنقدر بد بود که رغبت نمی‌کردیم برگردیم نگاهش کنیم. شما هم از اصلاحات می‌گفتید و از خبرهای داغ روز. از اینکه به ‌تازگی کدام شخصیت مهم سیاسی یا اقتصادی را در جلسه‌ ای دیده ‌اید یا می‌خواهید درباره‌ ی خشونت‌زدایی در جامعه‌ی ایران با فلان نویسنده و شخصیت مهم که با تئوری ضدخشونت در کتاب تازه ‌اش حسابی گل کرده بود حرف بزنید. توی بوفه‌ ی دانشگاه، در فاصله ‌ی میان این خزعبلات، گاهی سیگاری از هم می‌گرفتیم یا چای روی دست مانده ‌ای به هم تعارف می‌کردیم. جمع‌مان همیشه جمع بود و بوفه‌ ی دانشگاه یک لحظه هم خلوت نمی‌شد. خصوصا دور میز ما. بچه‌ ها گُر و گُر می‌آمدند دور میز می‌نشستند یا ایستاده به حرف‌هایی که زده می‌شد و به خبرهای روز گوش می ‌دادند. این که فلانی تازگی چه گفته یا تیتر فلان روزنامه‌ ی دیروز یا امروز چه بوده و هست و همین چیزها. یک روز هم خبر یک ترور بزرگ توی دانشگاه حسابی سروصدا کرد. تو داد می ‌زدی: «کار خودشونه…!» چنان غرق خواندن نمایشنامه ‌ی کرگدن یونسکو شده بودم که حواسم نبود بپرسم این «خودشان» کی‌ها هستند.

چند روز بعد بود که به من گفتی از خوابگاه بیرونت کرده ‌اند. ساک بزرگی دستت بود و مثل دربدرها دنبال یک جان‌پناه بودی. گفتم وسایل دیگری نداری؟ نداشتی. آن‌موقع در یک خانه‌ ی اجاره ‌ای ارزان در طرشت زندگی می‌کردم. مالک اصلی خانه قاضی بازنشسته ‌ای بود که بچه‌هایش همه رفته بودند خارج و خودش هم مرده بود و خانه‌ ی کوچک تک‌ خوابه‌ اش را که درست وسط باغ‌های طرشت بود خالی گذاشته بود برای قیّمش. قیم هم دنبال مستاجری بی دردسر می‌گشت تا بتواند با یک قرارداد خطی سر و ته همه چیز را هم بیاورد و کار به بنگاه و بعد هم محضر و قانون و این چیزها نکشد. آن مستاجر من بودم. در عوض زندگی راحتی نصیبم شده بود. وسط تهران صاحب خانه ‌ای شده بودم با مقداری وسایل کهنه که هنوز قابل استفاده بودند. دور و برش انگار همیشه شمال بود بس که باغ و درخت داشت و غروب‌ ها کلاغ‌ها تمام درخت‌های چنار آن باغ ‌ها را صاحب می‌شدند. بهار بود و توت‌های طرشت تازه رسیده بودند و شب ‌ها کیف می‌داد دوتایی ملافه می‌بردیم زیر درخت‌های توت و یکی‌مان ملافه را مثل دامن می‌گرفت و یکی دیگر شروع می‌کرد به توت تکاندن. من از جنوب آمده بودم و توت سفید برایم تازگی داشت. بچگی‌ ام زیر درخت شاتوت سپری شده بود. آن هم چه شاتوت‌هایی! ترش و شیرین و آبدار. با توت سفید میانه‌ای نداشتم. اما به قول تو مفت بود و اگر کوفت هم بود می‌ارزید.

محله‌ مان مذهبی بودند و یادم است رفت و آمد دوست و رفیق به خانه همیشه کار ساده ‌ای نبود. با این همه چند بار مهمانی گرفتیم و بچه‌های دانشگاه را تو خانه دور هم جمع کردیم و حسابی خوش گذشت. سوسکی و ندا را که تو دفتر فیلمسازی باهاشان آشنا شده بودم دعوت کرده بودم و آنها که دوست داشتند پارتی بچه هنری ‌ها را ببینند تمام سوروسات مهمانی را خودشان ترتیب دادند. توی مهمانی بچه‌ های گروه تاترمان هم بودند. تاتری که سال قبل در آن نقش یک بیمار را بازی کرده بودم در نمایشنامه‌ ای از چخوف. در جاده‌ ی بزرگ بود اسمش. علی تار زد و چیزهایی خواند. من هم با دو دانگ صدا چند ترانه از گوگوش و مرضیه و ابی خواندم. بعد هم زدیم به بزن و بکوب و خوشحالی. جوان بودیم و فکر می‌کردیم فرصت آنقدر کم است که باید از همین مقدارش هم حداکثر استفاده را ببریم. آخر سر هم همسایه‌‌ ی طبقه‌ ی پایین که مذهبی بود زنگ زد به قیم که فکر می‌کرد صاحبخانه است و گزارشمان را داد. او هم زنگ زد به خانه و حسابی شستم. من دبه کردم اما با صدایی که تو خانه پیچیده بود مگر می‌شد دبه کرد. درِ آشپزخانه را بسته بودم و سرم را برده بودم از پنجره بیرون ولی باز هم سر و صدا شنیده می‌شد. اهمیتی ندادم به غرولندهای قیم که هی می‌گفت:«خدا رو شکر کن به جای من زنگ نزده پلیس بیاد.» فردای بعد از مهمانی مرد همسایه آمد دم در و گفت اگر دوباره تکرار شود ال می‌کند و بل می‌کند. تو رفته بودی دم در که جواب بدهی. من اعصاب و حوصله‌اش را نداشتم. داشتی منطقی با مرد حرف می‌زدی. گفتی:«چند تا رفیق دور هم جمع شدیم خواستیم خوش باشیم، مگه به کسی ضرری رسوندیم؟»

مرد با لحنی حق به جانب و کمی متعجب گفت:«معلومه که رسوندین. بدآموزی داره.»

تو خنده ‌‌ای مودبانه کردی و گفتی:«بدآموزی برای کی؟»

صدای مرد را شنیدم که گفت:«برای دخترای من.»

دو تا دختر چهار و پنج ساله داشت. کوچک‌تره حتی هنوز نمی‌توانست درست حرف بزند. گاهی می‌دیدم همراه مادرشان چادر سر کرده‌اند و هر سه کاملا شبیه به هم پشت سر مرد می‌رفتند جایی. لحظه ‌ای سکوت کردی. بالاخره گفتی:«ما اینجا کار خلافی مرتکب نشدیم که…»

نمی‌دانستم منظورت از خلاف چه بود اما خنده‌ام گرفت. چون تقریبا همه چیز خلاف بود. با این‌که نه چیزی خورده بودیم و نه چیزی کشیده بودیم. جوان تر از این حرف‌ها بودیم که برای خوش بودن نیاز به این چیزها داشته باشیم. بعد هم با مرد همسایه رفتید روی پشت بام و دیگر ادامه ‌ی حرف‌هاتان را نشنیدم. کمی بعد داشتم توی آشپزخانه کوکو سبزی آماده می‌کردم که صدای خنده‌ تان را در راه پله شنیدم. با تعجب آمدم پشت در هال ایستادم. صدای مرد همسایه را شنیدم که به آمیزه ‌ای از شوخی و خنده گفت:«بهرحال می‌دونم شما هم جوونین و نیازهای خودتون رو دارین. ولی یه کم ملاحظه کنین بهتره. باور کنین ما هم مخالف شادی شما جوونا نیستیم…»

داشتم از تعجب وسط هال معلق می‌زدم. وقتی داخل شدی با چشم‌های گرد شده بهت زل زده بودم. لبخندی پیروزمندانه روی لبت بود و ریش پرفسوری ‌ای که تازه گذاشته بودی را با نوک انگشت‌ها گرفتی و چشمکی به من زدی. پریدم روی سرت و در حالی‌که با مشت‌ به بازویت می‌کوبیدم شبیه تکیه کلام آن ترانه داد می‌زدم:«بابا تو دیگه کی هستی؟!»

آن روز تازه فهمیدم همخانه همیشه هم وبال گردن و روی مخ نیست. می‌تواند یک چنین وقت‌هایی به داد آدم برسد. پاییز همان سال بود که هر دو با هم سرما خوردیم و من هی سرت داد می‌زدم:«بس که جلو دهنته نگرفتی! عین آدم عطسه کن.»

 همان موقع بود که برای اولین بار سروکله‌ی عاطی تو خانه ‌مان پیدا شد. قبل از این فقط صدایش را توی تلفن شنیده بودم که با تو کار داشت و همیشه هم عجله داشت. یک قابلمه ‌ی بزرگ سوپ پیاز با خودش آورده بود. عجب سوپی بود. در زندگی دانشجویی و فکسنی ما خوردن غذای مامان‌پز یک اتفاق مهم بود. مریضی اصلا از یادمان رفته بود. بعد هم با ماشینش تو را برد درمانگاه. هرچه خواستید من بیایم راضی نشدم. بهتر دیدم هر دارویی دکتر به تو داد با هم قسمت کنیم. حتی آمپول‌ها را هم نصف کردیم.

«معنی نداره سه تا پنسیلین بزنی به بدنت. نابود می‌شی.»

با چشم‌های مریضت مظلوم نگاهم کردی و گفتی:«سه تا رو که نمی‌شه نصف کرد!»

خودم آمپولت را زدم. اما برای خودم مجبور شدم بروم درمانگاه سر طرشت. تو با همان اولی خوب شدی. من با دوتا آمپول و کلی قرص چند روز طول کشید تا خوب شوم.

بعد از آن عاطی همیشه می‌آمد بهمان سر می‌زد. نمی‌دانستم رابطه ‌تان چقدر جدی است. خصوصا که تو دانشگاه گاهی می‌دیدم این‌ور و آن‌ور هم چشم و گوش ‌ات می‌چرخد. اما این دختر از آن سوِرها بود که آمده بود بماند یا ببرد. گفتی:«دخترِ یکی از کله‌گنده‌هاست.» فکر می‌کردم سروظاهرش خیلی هم به دختر یکی از کله ‌گنده‌ها نمی‌خورد. وقتی گفتم خندیدی و گفتی:«دیگه دوره ‌ی اون شکل و قیافه‌ها گذشته.»

به‌ نظر نمی‌رسید دختر بدی باشد. اما یکی دو باری که جلویش سر به سرم گذاشتی و دیدم چطور تو نگاهش تمسخر است و خنده‌اش شکل خندیدن به یک شوخی دوستانه نیست، کمی ازش رمیدم. بعدها با هم گیر سه پیچ دادید به من که باید من هم تنها نمانم. متوجه شدم برای جمع‌های سه نفری‌ مان نیاز به یک پایه چهارم دارید که حس بهتری داشته باشید. می‌دانستم عاطی خیلی تو جمع سه نفره حال نمی‌کند و راحت نیست. در واقع فقط برای او بود که من هم باید یکی برای خودم دست و پا می‌کردم.

من عاشق هدیه بودم. از بچگی عاشقش بودم و حتی آن روزها که دوباره طبق معمول غیب‌شان زده بود و نمی‌دانستم یکهو کجا رفته‌ بودند، همچنان دنبال خبری از او بودم. جلوی عاطی هی دخترهای دانشگاه را به من پیشنهاد می‌کردی و هر بار بیشتر سختم می‌شد که بگویم بابا کسی که پاییز گذشته می‌رفتم جلوی شهرک‌شان، عشق اول و آخر زندگی‌ام است. بالاخره یک‌ شب که با هم تنها بودیم و باز هم حرف رابطه را پیش کشیدی، راستش را بهت گفتم. یادم است داشتیم از شبکه‌ی ام بی سی سریال فرندز را نگاه می‌کردیم. همان قسمتی که چندلر عاشق دوست دختر جویی شده بود. وقتی سریال تمام شد، شوخی جدی دوباره سر حرف را باز کردی. حتی یادم است بهت گفتم که یک شب با خودت تا جلوی در شهرک‌شان رفته ‌ایم. متعجب بهم زل زدی و گفتی:«خب چرا نمی‌ری پیداش کنی؟»

وقتی گفتم اصلا نمی‌دانم الان کجا هستند باورت نمی‌شد. بعد هم زدی زیر خنده و گفتی:«بابا تو دیگه چه اسکلی هستی! خودتو معطل دختری کردی که حتی نمی‌دونی خودش و خونواده‌ش الان کجان؟!»

خب حق با تو بود. چه می‌توانستم بگویم. اما می‌دانستم بالاخره یک روز دوباره سر و کله‌شان پیدا می‌شود. هرچند باز هم روز از نو و روزی از نو.

سرانجام یک روز عاطی کار خودش را کرد و با یکی از دوستانش به خانه‌ ی ما آمد. همین‌طور مثلا به عنوان پایه ‌ی بازی آورده بودش. اسمش فریبا بود و در همان اولین نگاه ازش خوشم آمد. وقتی داشتی ورق‌ها را بُر می‌زدی، نگاه من را به دخترک دیدی که ساکت نشسته بود و به گل قالی چشم دوخته بود. به عاطی چشمکی زدی و فکر کردی من نمی‌بینم که با ابرو من را به او نشان دادی. نیشش تا بناگوش باز شد و دندان‌های قشنگش ریخت بیرون. نشستیم به بازی کردن. تو و عاطی به عمد روبروی هم نشستید که من و فریبا هم روبروی هم بنشینیم. هر دو فکر کرده بودیم مثلا نیت‌تان خیر است. نگو می‌خواهید راحت‌تر تقلب کنید. دیدم هی دست عاطی یک لحظه به ابرویش است و یک لحظه به دماغش و یک لحظه به چانه‌اش. تا دستش به دماغش بود خشت می‌آمدی. تا به ابرو دست می‌برد چه می‌دانم گشنیز و برای دل هم که همان دل بود. وقتی چند بار پشت سر هم دل آوردی رو کردم به عاطی و گفتم:«عاطی دلت درد می‌کنه؟»

با تعجب نگاهم کرد و گفت: «من؟! نه… یه کم فکر کنم…» نگاه کرد به فریبا و ادامه داد:«نکنه آب هویج بستنی دم دانشگاه یه چیزیش می‌شد؟»

فریبا گفت: «آب هویج بستنی فقط دل درد میاره. دیگه ابرو درد و دماغ درد که نمیاره.»

تو از خنده کف هال پهن شدی و من به فریبا نگاه کردم و فکر کردم کار بلد است. فقط دستش را دیر رو می‌کند که این هم از کار درستیش بود.

بعدها دیگر دربند و درکه را چهارتایی می‌رفتیم. از هدیه خبری نبود و می‌دانستم خبری هم نمی‌شود. مثل همیشه رفته بودند تو غیبت چند ساله و من فقط باید منتظر می‌ماندم. یکی از شب‌هایی که رفته بودیم درکه تا صبح بمانیم دوتایی رفتیم جایی چوب جمع کنیم و آتشی درست کنیم. دخترها داشتند جلوی چادر سور و سات شام را آماده می‌کردند. موقع چوب جمع کردن بود که به من گفتی:«می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

متعجب نگاهت کردم و وقتی فهمیدم منظورت فریبا است گفتم:«قراره چه کار کنم؟»

خندیدی و گفتی: «حداقل یه پیشنهادی… یه رفاقتی… تا کی می‌خوای منتظر اون دختر… چه نسبتی باهات داشت؟»

هدیه را می‌گفتی. خندیدم و گفتم: «انتظار اونو کشیدن واسه وقت گل نی خوبه.»

گفتی: «خب الان چرا معطلی خره. دختر خوبیه ها… باباش از اون مایه داراس!»

گفتم: «مثه بابای عاطی؟»

یکهو متوجه شدم بدجور گفته‌ام و بلافاصله اضافه کردم:«منظورم این بود که بابای فریبا هم کاره‌ ایه؟»

چوب‌ها را دادی دستم و نشستی روی تخته سنگی کنار رودخانه و سیگاری روشن کردی. گفتی:«همینه که می‌گم خری دیگه. بابای این نباشه بابای عاطی دستش به هیچ جا بند نیس. یکی فقط رابطه داره. رابطه هم تا تقی به توقی می‌خوره کارش تمومه. اینجا هم که دیدی چه جوریه؟ ولی اون ننه بابا پولداره. پول اوناس که می‌تونه امثال بابای عاطی رو سر پا نگه داره. بابا طرف آدم حسابیه که برات پیدا کردم.»

خندیدم و گفتم:«دمت گرم. تو این همه آدم حسابی رو از کجا پیدا می‌کنی؟»

گفتی:«ما اینیم دیگه. بلدیم.»

تو چهره ‌ت غرور می‌ دیدم و پیروزی و یک‌جور حس تازه که هنور نمی‌فهمیدمش. گفتم:«من که سر و شکل و قیافه‌ ی تو رو ندارم، چرا فکر می‌کنی دختره باید ازم خوشش بیاد؟»

چشمکی زدی و گفتی: «اومده. خبر نداری. بعدم آدم فقط شکل و قیافه نیس.» دست دراز کردی و چانه ‌ام را نرم و دوستانه گرفتی و گفتی:«یه کم این لعنتی رو هم کار بنداز. بابا یه خورده شیرین زبونی که کسی رو نکشته.»

خندیدم و خودم را عقب کشیدم. دستت افتاد. گفتم: «شیرین زبونی برای دخترها یا بابای دخترها؟»

گفتی: «اول خودشون. بعد باباهاشون. بابا اینجا سرزمین میخ‌هاست. باید میختو یه جایی گیر بدی. و الا مثل این همه آدم که تو این شهر مسخره دارن وول می‌زنن کلاهت پس معرکه است.»

راست می‌گفتی. یا فکر می‌کردم داری درست می‌گویی و برای همین جوابی نداشتم که بدهم. به شوخی گفتم:«اول باید دک و پوزمو مثل تو راست و ریس بکنم که…»

شنگول بودی و سرخوش زُل زدی به من. گفتی:«تو هم به اندازه‌ی خودت شکل و قیافه داری. فقط باید یه تکونی به خودت بدی. معنی نمی‌ده آدم از یازده سالگی تا الان عاشق یه نفر باشه.»

به شوخی گفتم:«عاشق یه نفر و خورده ‌ای! بهرحال منم که همیشه بیکار ننشستم.»

خیلی جدی گفتی:«از یه رابطه‌ ی جدی حرف می‌زنم. نه از پرسه‌گردی.»

گفتم: «رابطه‌ ی جدی ترسناکه.»

جدی نمی‌گفتم اما فکر می‌کردم این حرف‌ها هنوز برای ما زود است. خیلی زود. گفتی: «حالا کی گفته بری زیر بار زندگی؟ فعلا میخو می‌کوبیم. بعدش باید هوامونو داشته باشن. بهرحال ما میخو کوبیدیم تو سرزمین اونا. باید برامون کاری بکنن. می‌کنن. به این همه مثلا آقازاده نگاه کن. فکر می‌کنی از شکم ننه‌ شون آقازاده به دنیا اومده‌ ن؟»

گفتم:«کی گفته باد همیشه به سمت اونا می‌وزه؟»

خندیدی و بلند شدی و دست انداختی روی شانه‌ام. گفتی:«پس بادنما رو واسه کِی ساخته‌ن؟»

چوب‌ها را از دستم گرفتی و از بلندی راه افتادی سمت بالا. دنبالت می‌آمدم و هر چوبی سر راه بود برمی‌داشتم. 

بعد از آن شب بود که رابطه‌ ام با فریبا جدی‌تر شد. اولش قرار گذاشتیم تو یک کافه ‌ای. آن موقع هنوز تهران مثل الان پر از کافی‌شاپ نشده بود. باید کلی می‌گشتی تا جای دنجی پیدا کنی. چندباری به همین جاهای دنج رفتیم. دختر خوبی بود. فقط کارمان با هم جلو نمی‌ رفت. تیز بود. فهمیده بود جای دیگری گیرم. آخرش هم به من گفت. حرفش را رد نکردم اما یک‌ جورهایی خواستم با خنده و بچه ‌بازی در آوردن از زیرش در بروم. قبول کرد اما گفت با هم دوست بمانیم. فقط دوست. بعد از آن محبتش به من بیشتر هم شد. حتی چند تا کار بهم پیشنهاد کرد. طفلک اهل منت گذاشتن نبود. اما نمی‌خواستم مدیونش باشم. ترجیح دادم به همان کارهای نیمه ‌وقت بچسبم و کنارش نمایشنامه بنویسم و گاهی نقدی برای روزنامه ‌ها و همین کارهای بی‌ پول الکی وقت پرکن.

تو و عاطی اما جلو رفتید. بلافاصله تو یکی از دم و دستگاه‌ هایی که پدرش نفوذ داشت دستت را به عنوان خبرنگار بند کرد. چیزی نگذشت که شدی مدیر روابط عمومی آنجا. بعد هم هی جلو و جلوتر رفتی. خودت می‌گفتی مطبوعات این ‌وری دست خودمان است. هیچ ‌وقت نمی‌دانستم دقیقا کدام ور منظورت است. چون همیشه بودی. حتی وقتی کلی روزنامه و نشریه یکهو تعطیل شدند باز تو بودی. خبرهایت بود. مطالبت بود. هنوز با من همخانه بودی. پول تو دست و بالت زیاد شده بود و گاهی که لارژ بازی ‌ات گل می‌کرد تمام خریدهای خانه را خودت تنهایی می‌کردی. قیّم، که مثلا صاحبخانه بود، کرایه را زیاد کرد. دو برابر. من نمی‌خواستم زیر بار بروم. به طرف گفتی خیالی نیست. طوری گفتی که گل از گلش شکفت. قبول کردی تمام اضافه‌ ی اجاره‌خانه را خودت بدهی. من هنوز همان فس مثقالی را می‌دادم که از اول با قیّم طی کرده بودیم. نمی‌خواستم زیر دینت باشم. باز لارژ بازی در آوردی و گفتی:«یه وقت تو زیر بالم رو گرفتی حالا من.»

از این اخلاقت خوشم آمده بود اما معذب بودم. بیخود دندان صاحبخانه را گرد کرده بودی. هنوز به یک سال نکشیده بود که عاطی پایش را توی یک کفش کرد باید تکلیفش را یک سره کنی. تکلیف تو معلوم بود. با او ازدواج می‌کردی. حتی وقتی این خبر را به من دادی باز هم اصرار کردی چرا با فریبا کنار نمی‌آیم. به خنده گفتم:«ما که با هم مشکلی نداریم. گاهی سری به گروه‌ شون می ‌زنم و می‌بینمش.» فریبا تو دانشگاه نقاشی می‌خواند. معلوم بود نقاش خوبی نمی‌شود. اما خوب بلد بود سره و ناسره را از هم تمیز بدهد و زیاد کتاب خوانده بود. گفتی:«خره منظورم اینه هنوزم فرصت هست…»

گفتم:«حرفامونو زدیم. بهت نگفتم چون فکر کردم مهم نیس.» مطمئن ادامه دادم:«اما رفقای خوبی هستیم.»

 قیافه ‌ای گرفتی که فکر کردم می‌خواهی جیغ بزنی. خنده ‌ام گرفت. اما فقط یک جمله گفتی:«خودت بهتر می‌دونی.»

تا چند روز باهام سرسنگین بودی. انگار مثلا حوصله ‌ام را نداری. وقتی هم اوضاع عادی شد دیگر زیاد نمی‌دیدمت. یا سر کار بودی یا دنبال کارهای عاطی و بابای عاطی و گاهی مامان و باقی خانواده. گاهی دو سه روز پیدایت نمی‌شد. فکر می‌کردم درست نیست وقتی اینقدر کم در خانه هستی این همه اجاره بدهی. وقتی گفتم، طوری نگاهم کردی که فهمیدم اصلا ککت هم نمی‌گزد. اما تو نگاهت یک چیزی بود که برایم تازگی داشت. به خنده گفتم:«شبیه آدمی شدم که ساک به دست دنبال جاییه برا موندن.»

خسته جواب دادی:«فعلا تا دور همیم خوش باش.»

این حرفت هم حالم را بهتر نکرد. موعد تمدید قرارداد بود و باز سروکله‌ی قیّم پیدا شد. به او گفتی دو ماه وقت بدهد. وقتی قیّم را تا راهرو بدرقه کردیم و برگشتیم تو هال گفتم:«دو ماه؟ چرا؟»

رفتی نشستی پای لپ تاپی که عاطی برای تولدت خریده بود و الکی موس را بالا و پایین کردی. کلی گذشت تا سرانجام گفتی:«دارم از اینجا می‌رم.»

کجا؟

برنامه‌ م با عاطی جدی شده. البته می‌تونم تا یه مدتی اجاره رو بدم اما… تو هم فکر یه کار جدی باش.

من که کار دارم.

حرفم آنقدر به ‌نظرت چرت آمد که نتوانستی جلوی لبخند کجت را بگیری و جمعش کنی. ادامه دادم:«شاید بهتر بود به این مردک اینقدر رو نمی‌دادیم. من واقعا نمی‌تونم از پس اجاره ‌ی اینجا بر بیام.»

بلند شدی و حین رفتن به اتاقت گفتی: «می‌گردیم برات یه همخونه پیدا می‌کنیم.»

دنبالت آمدم به اتاق. مستاصل گفتم:«همخونه…؟! من.. من نمی‌تونم با یه آدم تازه… اصلا من تنهایی خیلی اوکی بودم. حالا…»

خسته روی تخت دراز کشیدی. گفتی: «پس باید فکر یه جای ارزون‌تر باشی.»

خواستم بگویم این ارزانترین جایی است که پیدا می‌شود. اما چیزی نگفتم. اصلا حوصله‌ ی بحث کردن نداشتم.

وقتی خانه را به صاحبخانه پس دادیم، مجبور شدم برگردم جنوب. نه کاری داشتم نه درآمدی. ماندنم در تهران به صرفه نبود. تو شهرستان هم کاری برای انجام دادن نداشتم. اما لااقل مراقب بابا و مامان بودم. همان روزها بود که نمی‌دانم از کدام فامیل و آشنا شنیدم هدیه و خانواده ‌اش رفته ‌اند آمریکا.

یادم است تازه موبایل خریده بودی که به من زنگ زدی. می‌خواستی دعوتم کنی به مراسم عروسی. بعد هم از کله‌ گنده‌هایی گفتی که به مراسم دعوت بودند. حالم از موضوع هدیه بد بود اما زدم به شوخی و به خنده گفتم:  «خودت می‌دونی اهل این‌جور مراسم نیستم.» بیشتر اصرار کردی. بهانه آوردم که تو تهران جایی برای رفتن ندارم. گفتی برایم هتل می‌گیری. کمی حرفت برایم سنگین بود اما چیزی نگفتم. خندیدی و اضافه کردی:«در ضمن رفیق قدیمیتم هست. شاید دیدیش. البته زن و مرد جداست. باید مراعات یه چیزایی رو می‌کردیم. خودت می‌دونی دیگه…»

گفتم:«بدجور گرفتارم. اومدنی بودم خبرت می‌کنم.»

انگار بهت برخورد که سرد خداحافظی کردی. روز عروسی ‌ات از دوستی تو تهران خواهش کردم یک دسته گل بخرد و همراه کارتی از طرف من بفرستد به مجلس ‌ات. هیچ‌وقت نفهمیدم تو و عاطی اصلا دسته گل را دیدید یا نه.

بعدها گهگاه تلفنی می‌کردی. تو بیشتر پیگیرم بودی. آنقدر گرفتار مریضی بابا و کارهای دیگر شده بودم که فرصت نمی‌کردم به کسی زنگ بزنم.

تا اینکه یک وقتی شنیدم برای پدرزنت دردسری درست شده و… فکر کنم توی خبرها خواندم. بعد هم از بی‌بی‌سی و جاهای دیگر خبرش را شنیدم. تو تصاویری که ازش پخش می‌کرد تو هم کنارش بودی. با قد بلند و چارشانه ‌ای که داشتی هرکس جز من فکر می‌کرد بادیگاردش هستی. زنگ زدم سراغت را بگیرم. جواب ندادی. حتما خیلی گرفتار بودی. بعدها هم چندبار زنگ زدم. اما تلفنت خاموش بود. ایمیل زدم. جواب ندادی. اصلا انگار نمی‌دیدی. فکر کردم شاید همه چیز را عوض کرده ‌ای.

مدت‌ها گذشت. شاید چند سال. اوضاع دوباره عادی شده بود. پدرزنت حالا پست و مقام تازه ‌ای گرفته بود. گاهی توی خبرها می‌دیدمش. بیشتر از شبکه‌ های آن‌ور. معلوم بود تصاویر را از شبکه‌های خودمان گرفته ‌اند. از بس این‌ور را نمی‌گرفتیم تصاویر خودمان را هم از آن‌ور می‌دیدیم. یکی دوبار تو هم کنارش بودی. تغییر کرده بودی. مثل مردهای جا افتاده که حواس‌شان به همه چیز است. تو این تصاویر دیگر تو مثل بادیگارد نبودی. بلکه چند بادیگارد دور خودت و پدرزنت بودند.

سالی دو سه بار بهت زنگ می ‌زدم. یکی دو بارش معمولا کله‌ ام گرم بود و فقط دنبال دو تا گوش قدیمی می‌گشتم. گوشی در کار نبود. تلفنت زنگ می‌خورد می ‌رفت روی پیغام‌گیر. من هم از پیغام‌گیر بیزار بودم. گاهی وقت ‌ها هم بوق‌های عجیب و غریبی می‌خورد که فکر می‌کردم به‌ خاطر امنیت و این حرف‌هاست. شاید هم فقط توهم بود. تا این‌که یکهو زیر پایت خالی شد و شنیدم و خواندم حسابی به دردسر افتاده‌ ای. باز هم هرچه زنگ زدم جواب ندادی. پیام دادم، ایمیل زدم… همه بی‌جواب ماندند.

مدتی از همه جا بی‌خبر بودم. دنبال هدیه فیسبوک را زیر و رو می‌کردم و چیزی پیدا نمی‌کردم. همچنان خانه ‌ی بابا زندگی می‌کردم و تنها دلخوشی ‌ام اینترنت و فیسبوک و همین چیزها بود که وصلم می‌کرد به دنیایی که ازش پرت شده بودم بیرون. یک ‌بار که رفته بودم پیام‌های فیسبوکم را از توی ایمیلم پاک کنم، ایمیلی را دیدم که برایم ناشناس بود. بازش کردم. از تو بود. نه ماه از ارسالش می‌گذشت. نوشته بودی رفته ‌اید به ونکوور کانادا و حالا با عاطی دارید روی یک پروژه‌ ی ساختمانی کار می‌کنید. بعد هم پرسیده بودی من چه کار می‌کنم که نوشتم برایت و گفتم بالاخره رفتم تو سازمانی کار گرفتم که اصلا حوصله ‌اش را ندارم و حتی حاضر نیستم خودم برنامه‌هایش را ببینم. ننوشتم هنوز منتظرم خبری از هدیه بشود.

بعدها تو اینستاگرام پیدایم کردی. عکس‌هایت را با عاطی می‌دیدم. تو یکی از عکس‌ها عاطی حامله بود. موهایش توی باد می‌رفت و پالتوی قرمزی که تنش بود حسابی ورم کرده بود. خوشحال دست انداخته بودی روی شانه‌اش. با همان لبخند کج و نگاهی که انگار طلبش را از دنیا وصول کرده بود. خوشحال بودم که هنوز هم هستی. امروز که دیدمت باز هم خوشحال‌ شدم. نه از دیدنت. فقط از یادآوری خاطرات خانه‌ ی طرشت.