اسد مذنبی
۱
روزی در پاریس در خانه هومن آذرکلاه هنرمند بی بدیل تئاتر نشسته بودیم که گفتم، هومن جان تلفن علی کشتگر را بگیر تا حال و احوالی بکنیم. کشتگر را پس از انشعاب از سازمان فداییان، چند بار در محضر دوست نازنینم مسعود نقره کار در خیابان خورشید در دروازه شمران دیده بودم. خانه دکتر پاتوق بچه های سیاسی بود(و من اولین بار پرویز قلیچ خانی که آن هنگام بیشتر شنونده بود، را آنجا دیدم) و هرگاه گذرمان به تهران می افتاد، یکراست می رفتیم پیش دکترکه انتشارات چکیده را با دوستانش بنیان گذاشته بود. انتشاراتی که همان روزهای نخست انقلاب خیلی شکوهمند(!) به تاراج رفت. روزهایی که هنوز سرود “این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد…” از ضبط صوت های جلو دانشگاه تهران و بیخ گوش زهرا خانم و چماقدارانش پخش می شد که فریاد می زدند: بنی صدر صد درصد! البته از آن صد در صد، فقط چند درصد نصیب بنی صدر شد و به کمک همان چند درصد شانس، توانست بگریزد و زنده بماند و پی ببرد که عالمِ خراب سیاست مثل “خرابات” و “بیت اللطف”های زمان حافظ نیست که مردان هر زمان که بخواهند داخل شوند و باکره از آنجا بیرون آیند! اینرا هم بگویم که اگر حکومت به دست ما جوانانی که آنزمان خون مان مباح اعلام شده بود می افتاد، شاید همین بلا را بر سر دیگران می آوردیم و اگرهنوز هم درخارج نان مظلومیت آن سالها را می خوریم باید آنرا به حساب خوش شانسی گذاشت!
۲
یکسالی پس از آنکه زرهی و نسرین الماسی عزیز که به ضرب چوب و چماق از آموزش و پرورش اخراج شده بودند، پس از آزادی نسرین از زندان بندرعباس به تهران کوچیدند، منهم که جزو اولین اخراجی ها بودم متواری شدم و به تهران رفتم. در تهران زرهی علاوه بر کار تئاتر به اتفاق دکتر رجبی مورخ نامدار، در جوار سوپر پارس یک انجمن ادبی نیز تأسیس کرده بودند که پاتوق من و سیدعلی صالحی و دوستان دیگر بود، و آن انجمن ادبی هم سکوی پرتابی شد برای جمع ما. و چون به کمک زرهی و احمدی نسب مشغول بازی در نمایشی شدم که زرهی نوشته بود و احمدی نژاد کارگردانی می کرد، کمتر دکتر نقره کار را می دیدم. و زمانی که بگیر بگیر شدیدتر شد آن حلقه های سیاسی نیز از هم گسسته شد و دکتر نقره کار را دیگر ندیدم. تا آنروز در خانه هومن در پاریس درگفتگوی تلفنی به کشتگر گفتم، اگر بچه های پاریس یک جهرمی به نام کشتگر دارند ما هم در تهرانتو یک رئیس جهرمی به اسم آمو داریم (جهرمی ها مانند بندری ها به عمو می گویند آمو) کشتگر پرسید اسمش چیست؟ گفتم آمو عزت مصلی نژاد. کشتگر گفت آمو عزت رئیس همه ماست!
۳
سرانجام پس از چند سال زندگی در فیلیپین و مالزی و اروپا، به کانادا رسیدم. درکانادا توسط زرهی، به مجلس می خوریِ خان دنالی راه یافتم که آنزمان شعرهای طنزش را در شهروند مانند ورق زر می بردند. حالا البته خان دنالی اجازه نمی دهد شعرهایش را مثل ورق زر ببرند چون دفترهای شعرش را در گاو صندوق گذاشته و اجازه بردن نمی دهد شاید منتظر است مردم به قیمت واقعی ورق زر پی ببرند. و حتی آمو عزت که شایعه است مهره مار دارد و در دل سخت پوستانی مثل اسد نیز نفوذ می کند، نتوانسته قفل سکوت این گاو صندوق را بشکند!
۴
از مجلس می خوریِ خان دنالی که ابن سینا در وصفش گفته:
چو بوعلی می ناب ار حکیمانه خوری/ به حق حق که وجودت به حق شود ملحق
به مجلس عیش و شعر و قصه و حکایت و فلسفه و حکمتِ آمو عزت نقب زدم که پیش از من، صدها دوست دیگر از دانش و ذوق سرشارش، بهره ها می بردند. و در یکی از همین شب ها برای نخستین بار آذر را دیدم؛ و سالها بعد در شبی که سرخوش از می ناب بودیم و آمو عزت و دنالی شعر می خواندند و جمیله آواز، آذر عصا زنان وارد شد. گفتند سخت مریض است. و ناگهان با تمام عظمت و استقامتش، قوایش تحلیل رفت و همانند زنده یاد ایرج عماد، یکسال نشد که آمو عزت و درنا و پدرام را تنها گذاشت و رفت. و عجیب انسانی بود این زن که توانسته بود با وجود ناملایمات ناشی از سالها آوارگی و دربدری، دوستی را با رفتار و کردار خود معنا نماید. و حالاکه آمو عزت تنها شده خان دنالی به وی نهیب می زند که قدری نیز به فکر خودت باش چون آمو نیز همچون آذر، بسان شمعی است که خود می سوزد، اما مجلس انس و الفت و انسانیت را روشن نگاه داشته. گفتم دنالی عزیز، من و تو چه خبر داریم شاید پدر عزت، او را وقف کرده تا بتواند داد بشر را از کهتر و مهتر بستاند!
۵
این نکته را نیز بگویم که آمو عزت با همه خلوص نیت، هیچگاه دوستان را بر مملکت جهرم ترجیح نداده و نخواهد داد. و جهرمی ها شانس آورده اند؛ چرا که اگر آمو عزت به پادشاهی می رسید و مثلا می شد جَهرُمشاه، حتما جهرم را پایتخت قرار می داد و جهرمی ها را به خاطر جنگ و جدل های بی حساب خود به خاطر دارالخلافه، بیچاره می کرد. و من به آمو عزت پیغام می دهم که اگر جهرمشاه نیز می شدی نمی توانستی مانند امروز بر دلهای مردمان حکومت نمایی!