با این تخته بند تن از شامگاه
با این شور غرق در گناه،
با یاد آن سیاه قلمِ انبوه از ملال
خرم دمی نشستهام از پی رشک؛
زیبا رخی در بر من نشسته با اشک:
پر کرشمه، طناز و دلبر
لب شکفته، تنها و خوش بر
***
گیسوان رمیده در دشت
زانرو نداده بر باد
آن پیچ سرنوشت،
درخشش چشمها را؛
کام دل از لب خونین آن خیال
بشست غمهای سالیان سیاه را
شدت تابش زلفهای جلال و جاه را
دل داده به باد، آن سیه چشمان مست.
لب بر لب من،
نهاده از سر شوق،
آن مست بیم زدۀ زیبا پرست.
جلوهای در آبگینۀ جام
بر روی آن خال چهرۀ یار
خرامان و افتان و خیزان
میزند بوسهای همچو لالۀ مست.
***
منم اینک بر فراز این سپهر پر فروز
سپرده ام خود را بر شعاع پریشان نیمروز
باد میوزد و میبرد مرا
با خود چون برگ خشکیدۀ قرون؛
در تلألو خورشید پیروز فام
از این سو به آن سو.