شماره ۳۰۱
جمعه ۸ ماه جون ۱۹۹۰- بعد از ظهر – در کتابخانه- آیواسیتی
تمام شب صدای سرفه های مامان می آمد. از دور دست و از نزدیک…سرفه هایی متداوم و از ته جگر…در میان سرفه ها، صدای مهیب رعد و متعاقب آن تش برق خانه را تکان می داد. وبعد رگبار و باران بهطور مکرر می بارید.
آیا صدای رعد، انعکاس سرفه های آسمان نبود که از عمق وجودش خیز برمی داشت و می جهید توی اتاق های کوچکمان در آیواسیتی و در و پنجره هایمان را به شدت می لرزاند؟
چشمهایم را که باز کردم، ساعت سه و نیم صبح بود. در پشت در خانه مان صدای جیغ های خروشان و شورانگیز زن و مرد جوانی را شنیدم که شتابان می دویدند روی اسفالت خیابان، زیر رگبار شدید و در میان رعد و برق … هیجانشان تصویر سازی می کرد و صدایشان به نوع ویژه ای شور انگیز و دلربا بود.
اکنون که در کتابخانه نشسته ام به سرفه های مداوم مامان فکر می کنم که تمام شب در گوشهایم می پیچید. به نامه های جواب داده نشده، به کتاب های نخوانده، قصه های ننوشته، حرف های نگفته، آرزو های نشکفته، و رویاهای ندیده… و خواب… که در میانه بستن چشم هایم، مورفئوس مرا احاطه می کند و به سرعت مرا از خودم می رباید و زیباترین قصه ها را در ذهنم می بافد… بافه هایی سوررئالیستی همراه با یک موسیقی ناشنودنی، برای فراموشی…
نه، چرا فراموش کنم؟ نه، هیچ چیز را نباید فراموش کنم! این لحظه های روشن و پر شکوه را که وحشیانه آزادند…که مثل این گلدان پلاستیکی گوشه دیوار کتابخانه زندانی نشده اند… چرا فراموش کنم این شکوفه های نازک میرا و گذرا را که از جنس پلاستیک نیستند و بوی خاک و ماندگی و فراموش شدگی نمی دهند…این گلدان پلاستیک ارزان قیمتی که در گوشه دیوار کتابخانه، همین دیوار روبروی صندلی ام، ساکت و بهت زده نشسته و با نگاه مرده ای به من زل می زند، به همه ما، بی آن که کسی نیم نگاهی به او بیندازد! چه شرمگینانه خواهد بود اگر کسی او را در سطل اشغال بیندازد و رویاهای سالها زندانی بودنش را با آشغال های دیگر در هم بیامیزد! به گلدان پلاستیکی نزدیک می شوم. می توانم بازوانش را از هم جدا کنم و دوباره بهم بچسبانم. مثل یک کودک کنجکاو ویرانگر… برگ های رنگ پریده اش را سیصد و شصت و پنج بار بچرخانم و هیچ چیز هم عوض نشود جز او و رویاهایش!
مادرم که شامه تیزی دارد، و آنتن های حسی نامرئی اش خارق العاده قوی اند، که صدای سرفه هایش تمام شب در گوشم می پیچید، گفته بود که: در کشور همسایه بمب هایی مرتبن منفجر می شوند و این باد غوغا گر ریزه های مسموم را به شهر و خانه و اتاقش می پراکند و این ریزه های مسموم راههای تنفسی اش را سخت کرده اند. گفت: بعد از انفجار آن بمب ها، باران سیاه می بارد. و پیراهن سفیدش مثل پوست تن یک پلنگ نقطه نقطه و نقشدار شده است. گفت: آب گل آلود و تلخ شده است. گفت: ما ذره ذره داریم می میریم. گفت: هرزه گان توی تخم چشم آدم ها زل می زنند و شادی های کوچک را از ما می دزدند. گفت: باید عینک سیاه دودی به چشم بزنم تا هرزه گران آرزو ها و اندیشه هایم را نتوانند از تخم چشم هایم بیرون بکشند. من همه این حرف ها را از لابلای سرفه های شدید مامان شنیدم. همین دیشب. وقتی که ساعت سه و نیم صبح، صدای رعد و باران سیل آسا مکررن شیشه پنجره ام را می لرزاند. و مارپیچ برق آیینه اتاقم را روشن کرده بود.
نه… من شکایت نمی کنم. نه از دوری مادرم و نه از هیچ چیزدیگر…نه،… شکایت نمی کنم. تن من از طغیان و رعد و آتش و برق ساخته شده است. هر چند هسته من در سرد ترین شب زمستانی سال های حزبی فرم گرفته است. می دانم هیچ اژگلی در اجاق نمی سوخته… و مادرم که میدانم آن شب سرش را گرسنه بر بالش گذاشته، از سرما خودش را مثل یک قلب پر تپش توی بغل پدرم مچاله کرده بوده است. و آنقدر غمگین بوده است که جز عشق ورزی هیچ چیز گرمش نمی کرده است. و می دانم که مادرم از وحشت فعالیت های حزبی پدرم برای زحمتکشان و در واهمه از دست دادن او در دینامیت گذاری های دشمنان تا صبح با او عشقبازی کرده است. . و می دانم برادر سه ماهه ام در گهواره گریه می کرده است. و می دانم که من درگریه او و شورانگیزی آن لحظه های پر تپش ناگهان آفریده شده ام . و می دانم که من حاصل همآغوشی گرما در سرما هستم. و من آنگونه طماعانه خون مادرم را مکیده ام که شیر مادرم خشک شده و او مجبور شده است که برادر کوچکم را به مادر شیر محمد کوه نشین بسپارد تا پستان های بزرگ و پر شیرش زندگی را به او برگردانند. شیر محمد که پستان های مادرش را با برادر کوچکم قسمت کرده بود، همچون انکیدو برادر گیلگمش، با تمام رئوفتش گنجشک ها را مثل صیادی توانا از روی درخت ها شکار می کرد، پرشان را می کند و گوشت و استخوانشان را خام خام می خورد. چشم های زرد و درشت و مدورش را به گنجشک ها می دوخت و گنجشک ها توان پروازشان گرفته می شد. چشم های عسلی شیرگونه او قدرت ربایش خاصی داشتند. درست همچون چشم های کوهستانی مادرش….زینب خواهر بزرگ تر شیر محمد شش انگشتی بدنیا آمده بود. بعدها که بزرگ شد و ازدواج کرد و صاحب شش بچه شد، همه شش بچه اش هم شش انگشتی بدنیا آمدند. بعد ها، آنانی که شش هفت ماهگی برادرم را در بیشه های کوهستانی خانه مادر شیر محمد دیده بودند، با خنده می گفتند که برادرم روی خاکها می نشسته و مگس ها غژ غژ کنان روی سر و صورتش می نشسته اند تا از کندوی چشمهایش شیرمایه شیرین عسل را بچشند! و او دور از من و مادر و پدر و خواهر و برادرها، صبورانه با پیراهن خیس گوگول می کرده کنار شیر محمد، و مادر شیر محمد آوازهای لری می خوانده وقتی که مشک دوغ را تکان می داده، تا از دوغ کره بگیرد. و من چه سبعانه در شکم مادرم خون مادرم را می مکیدم و بی آنکه بدانم شیر را از برادرم دریغ می کردم!
چه ظالم بوده ام من!
بهار بود که مش چراغ یا شاید مش صفر درخت کنار را تکان داد و کنارهای قرمز تپ تپ تپ به زمین ریختند وموزاییک های شطرنجی خانه را قرمز کردند. لنگه کفش ها و دمپایی ها و توکول های کلفت و باریک همراه کنارها به زمین می افتادند از لابلای شاخ و برگ های این درخت کهنسال…که پس از اینهمه سال هنوز بارور بود و میوه های شیرین می داد. هیزم های چفت و چیل و کج و معوج را که صحرا کاران از دشت و صحرا به شهر می آوردند و روی پشت الاغ بار می کردند، خریداری می کردیم و به انبارهای ذغال و غلام گردش ها می ریختیم. آن روز توکولی سنگین از لابلای شاخ و برگ درخت کنار سر خورد و افتاد روی سر برادرم که حالا هفت هشت ساله بود. برادرم که شیر مادر شیر محمد را نوشیده بود. که آنقدر سریع بود که در کودکی معادله های ریاضی دبیرستانی را در یک چشم بهم زدن حل می کرد. و معادله های فیزیک و شیمی را هم… و در بیویولوژی و فیزیولوژی اش سر آمد بود…
لحظه اصابت توکول به سر برادرم کوتاه بود. برادرم ناگهان ایستاد. رنگ از چهره اش پرید. شیاری از خون روی پیشانی و گونه اش سرازیر شد. سکوت شد. همه صداها خاموش شدند. برادرم گفت: “مثل اینکه دارم می میرم!”
او را شتابان به مطب پدرم بردیم. سرش را باندپیچی کردند. رنگ چهره اش به حالت عادی برگشت. بعدها همگی با خنده و مزاح جمله او “مثل اینکه دارم می میرم!” را تکرار می کردند. و هیچکس به این فکر نمی کرد که خنده های ما برای کودکی که در مرز مرگ و زندگی ایستاده بوده است، چقدر می توانند بیرحمانه باشند…
کودکی همیشه با معصومیت میانه ای ندارد. کودکی گاه با بیرحمی و بی توجهی همراه است.
ادامه دارد…