شماره ۳۰۲
ادامه- جمعه ۸ ماه جون ۱۹۹۰- در کتابخانه – آیواسیتی
دوباره آسمان ابری است. انعکاس ابرهای باردار در آب، میان گودال های کوچک کم عمق، به شدت آدم را برای ثبت یک لحظه ناب و گذرا دعوت می کند. در وجه شعر، عکاسی و فیلمبرداری… آدمها چه سرد و بیروح از کنار این لحظه های پر از زیبایی می گذرند. سوار ماشین هایشان می شوند و در خیابانها گم می شوند.
جوانی بیست ساله نشسته است روی چمن های روبروی کتابخانه و ساعت هاست که به ساقه درخت نه چندان قطوری تکیه داده است. به کتابی زل زده است. نمی دانم به چه فکر می کند. اما تکان نمی خورد و چشمهایش خیره اند به یک نقطه ثابت. به یک واژه ، که حالا دیگر واژه نیست. داستانی است که شاید در گذشته رخ داده بوده است و یا در آینده رخ خواهد داد! این مرد تنهاست. گویی از یکی از کشورهای آسیای جنوب شرقی آمده است. از چین شاید… شاید هم از تایوان، ژاپن، یا تبت… جایی از آنجاها که با فرهنگ سکوت و تنهایی رابطه ای عمیق و فرهنگی دارند. و شاید هم با روزهای ابری و بارانی….
من اما با آفتاب وحشی و داغ، و تشنگی کویری آشنا هستم. با خنکی یک لیوان آب یا یک قاچ هندوانه در لحظه های تند و شهوت انگیز و بیقرار تشنگی… من مفهوم سایه را، مثل همین درخت روبروی کتابخانه در روزهای مضطرب تابستان، خوب می شناسم…..من بادهای سرخ را با غلیان خاک و خاشاک … و رقص خروشان برگ ها و راه گم کردگی شاخه های شکسته در مسیر تکه های پلاستیک و کاغذ و آشغال… و خاک… و باد…
از دور دست ها صدای طبل می آید و صدای الله و اکبر از گلدسته مساجد و پشت بامها و ایوان خانه ها… و ناگهان در میان این همه غوغا و همهمه، صدای یک جارچی می آید در کوچه…در یک ظهر تابستان که بوی فاجعه می دهد. جارچی فریاد می کشد: “کودکی گم شده است!”… از پشت در سنگین تخته ای با قبه های میخی، جارچی را می بینم که می نشیند روی یک خواجه نشین، سربندش را باز می کند، عرق صورتش را پاک می کند و بعد از جا برمی خیزد. دستش را دور دهانش هلال می کند و دوباره فریاد می کشد: “ای مردم، کودکی گم شده است.”
چند کوچه آنطرف تر، مادری سرش را به دیوارهای آجری می کوبد. موهایش را می کند. گیس هایش را با چاقو می برد. با ناخن هایش به صورتش چنگ می اندازد و یا پیراهنش را به تن می درد…می دود هراسان و سرگردان در کوچه پس کوچه ها و کودکش را صدا می زند.
در چند کوچه آنطرف تر، استخوان های کودکی زیر چرخ های یک هژده چرخه خرد می شوند. کودکی پیت نفت را برمی دارد و به خیال آب نفت می نوشد. ماری در بیشه ها و علفزارها می لغزد در مزرعه ی باقلا و دختر ده دوازده ساله ای را نیش می زند. دختر چند قدم بر می دارد. به زمین می افتد. مار از روی دمپایی خاک آلودش می گذرد…
تابستان گذشته است، اما ماه آبان هوا داغ و شرجی است. خودروی ارتشی در روز چهارم آبان مانور می دهد برای دختران دبیرستانی… سربازان، دست تکان دادن های دختران را که از پشت شیشه پنجره ها نگاه می کنند، خیز بردارانه، وحشی و بی تعهد، سرشار از هوس های تابستانی، گاز می دهند از پشت فرمان و قدرتمدارانه از وسط دو اتوبوس دخترانه می گذرند در خیابان های باریک یک شهر کوچک سنتی… و بازوی دو دختر ساده شهرستانی را که در آرامش و بی آلایشی برای هم دست تکان می دهند، از شانه قطع می کنند. دو دست خون آلود به زمین می افتند و زیر چرخ های عقبی خودرو ارتشی له می شوند. جشن تولد شاه است. دختران دبیرستانی را برده اند به استادیوم ورزشی برای مراسم رژه و هلهله.
لحظه، یک لحظه باریک، یکی را زیر چرخ هایی له می کند و یکی دیگر را به اوج لذت می رساند. لحظه که ما از حرکت نازک آن غافلیم.
وقتی دخترها از بیمارستان به خانه برمی گردند، دست های مصنوعی و انگشت های پلاستیکی شان زیر چادر های کودری پنهانند. چشم های سرزنش بار سنت، آنها را گناهکار می پندارند. آن ها و خانواده هایشان بی آبرو انگاشته می شوند. و هیچکس سرنشینان مست و خودکامه خودروی ارتشی را نشانه نمی گیرد و مورد مواخذه قرار نمی دهد. تیرهای هلاک کننده زبانی، چکانده می شوند به قلب دختران شانزده هفده ساله در اوج جوانی و شکفتگی شان… دخترانی که سال ها بعد، پس از دهه ها در خانه ماندن، باکره از دنیا می روند. و هیچکس از سرنوشتشان با خبر نمی شود. دو دختر بی دست، با پوست های کبود و پریده رنگ، لب های قهو ه ای و چشمهای غبار گرفته، مثل پنجره های عاق بیق گرفته و پستو های تار عنکبوت گرفته…همنوا با شیشه های دربسته سرکه و ترشی، آب نارنج و آب لیمو…مثل کپک های سفید لزج زیر چوب پنبه ها…زندانی در شبستان های نمور…
(مرا ببخشید دختران پرشور تابستان های داغ که اینگونه خشونت بار تنهایی تان را تصویر می کنم. می دانم که دنیایتان جور دیگری بوده است. می دانم که خلاقانه زندگی کرده اید. می دانم که مولد بوده اید. می دانم که خندیده اید به آنچه که خنده آور بوده. اما هنوز کسی در کنه زندگی تان جستجو نکرده است! شما را کشف نکرده است! مجبور بوده اید برای عده ای نامریی بشوید! کاش می دیدمتان. کاش صدایتان را می شنیدم. نعره های خشمگینتان را از پشت پستوها و شبستان های نمور… کاش صدایتان می کردم.)
مادر بزرگ ها می گویند: “فرستادن دختر ها به مدرسه آنها را بی عصمت می کند….”
(دختران پرشور تابستان های داغ ؛ کاش همه مادر بزرگها و پدر بزرگهای شهر را که با زبان تندشان شما را در غلاف پوشانده بودند، می دیدم و سرشان داد می کشیدم. خشمم را ابراز می کردم. آنانی که برای آرامش روح خودشان، چارچوب حرم ها و امامزاده ها را می بوسیدند و به در و دیوار حنا می رشتند! و جای پنج انگشت حنایی شان دیوارها را سرخ و قهوه ای می کرد. یا در سوراخ سوکول ها به نیابت سوراخ نافشان حنا فرو می کردند. چه کسی گفته بود که آدم زشتکار اگر انگشتش را در ناف امامزاده ای فرو کند، امامزاده انگشتش را گاز خواهد گرفت. و او هرگز قادر نخواهد بود که انگشتش را رها کند. شاید به این دلیل هر کسی جرأت نداشت که انگشتش را در ناف امامزاده ای فرو کند و درون آن حنا بمالد. کی دوست دارد که بی انگشت بشود؟)
زمان، چه مفهوم انتزاعی و پراکنده ای دارد!
زمان چقدر سریع می گذرد. و من در لایه های زندگی فرو رفته ام. از یک تصویر عبور می کنم به تصویری دیگر و از یک خاطره به خاطره ای دیگر…
اتوبوسم حرکت کرده است و من چه غافل بودم. گم بودم در خاطره ها. باید یکساعت دیگر صبر کنم تا اتوبوس بعدی را بگیرم. خواب هایم را ننوشتم. مهم نیست. همه را به خاطر دارم…
چقدر دلم برای مامانم تنگ شده!
ادامه دارد….