شماره ۳۰۶

ادامه قصه “الیزابت”

پنجشنبه ۱۴ ماه جون ۱۹۹۰ – آیواسیتی

الیزابت گفت: البته…فقط برا یه لیوان آب…

فوٌاد با خنده گفت: هنوز نیومده داری بیرونم می کنی؟

الیزابت خندید. از بی معنایی خنده خودش و این گفت و گوی پوچ و ساده لوحانه در این اتاقک کوچک در ماشین ، یکجوری به ستوه آمد. حس کرد این مرد با داشتن همسر و دو بچه مثل یک پسر چهارده – پانزده ساله به دنیا نگاه می کند.  مردی که مثل پیتر پن نشسته است کنارش روی صندلی ماشین و دارد او را به خانه اش می رساند.

الیزابت کلید انداخت و در خانه را باز کرد. فوٌاد وارد شد. به اطراف نگاهی انداخت. اتاق نشیمن الیزابت کوچک و ساده بود. با یک مبل کرم رنگ، تلویزیونی روی یک چهار پایه قهوه ای رنگ، یک میز ناهارخوری با دو صندلی و کتابخانه ای کوچک.

الیزابت گفت: بهتره بلند صحبت نکنیم. نمی خوام همخونه ام “مری” بیدار بشه.

الیزابت به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب به اتاق برگشت. فوٌاد نشسته بود روی مبل و به قفسه کتابها نگاه می کرد. لیوان آب را گرفت و نوشید.

فوٌاد گفت: میشه خواهش کنم کنارم بشینی؟

الیزابت کنارش نشست. فوٌاد شروع کرد به نوازش کردن موهایش.

چه موهای نرمی!

موهایش را بو کرد.

… چه خوشبو! مثل گلهای بهاری… توی دشت های وسیع و سر سبز…

لای پنجره باز بود. الیزابت برخاست و پرده را کشید. دوباره نشست کنارش. و با نفس های عمیق موهایش را بو کشید.

 بوی بابونه و گلهای وحشی…. بوی نرگس های بهاری….

 فوٌاد الیزابت را بسرعت در آغوش کشید وگفت: دوستت دارم الیزابت، باورکن دوستت دارم.

الیزابت خندید و گفت: خواهش می کنم این حرف رو نزن!

و یکی از دو چراغ روشن را خاموش کرد.

فوٌاد پرسید: اشکالی نداره که….

و انگشتانش را کشید روی بازوان نرم الیزابت.

اشکالی نداره که….دارم اینکارو می کنم؟

و انگشتانش را سراند به پایین.

نه…اگه اشکالی داشت از همون اول بهت اجازه نمی دادم….

الیزابت توی حرکات و حرف های خودش درمانده بود. خودش هم نمی فهمید چرا به مردی که تمام شب کنارش ایستاده بود و غذاهای عجیب و غریب می گذاشت توی دهانش و برایش مشروب می ریخت، اجازه می دهد که تنش را لمس کند. آیا بخاطر ارضاء حس کنجکاوی اش بود یا اینکه حقیقتن به محبت نیاز داشت؟ به خود گفت: بیست و چهار ساله ام و چقدر تنها هستم! یکبار، چهار پنج سال پیش، جوانی که با او به جشن پرام دبیرستان رفته بود، به او گفته بود “دوستت دارم” … اما رابطه شان از وقتی که او به دانشگاه بوستون رفته بود، کاملن قطع شده بود.

به چهره اش که در دستشویی خانه نسترن خیره شده بود، برای اولین بار الیزابت دیگری را می دید. الیزابتی با چشمها و لب های زیبا و پوستی روشن و لطیف. با موهایی گرچه کم پشت، اما بلوند و درخشان و نرم… پس چرا اینقدر تنهاست؟

فوٌاد چراغ دیگر را خاموش کرد. نور کمرنگی از پشت پنجره به اتاق می تابید.

فوٌاد پستان های گرد و سفت الیزابت را لمس کرد و به رانهایش دست کشید. ..ران هایی که از کودکی با زندگی درطبیعت فرم گرفته بودند. ران هایی محکم که در مزرعه پدرش و کار در کشتزارهای ذرت و لوبیا و نخود، شکیل و متناسب شده بودند. با دویدن بدنبال گوساله های بازیگوش و اسب های زحمتکش و پر کار…

فوٌاد قبل از اینکه دومین لیوان اسکاچ را برای الیزابت آورده باشد به او گفته بود که: تو دختر بسیار حساسی هستی!

و الیزابت خندیده بود. یکجوری حس کرده بود که او همین جمله را تاکنون به زنان بسیاری گفته است.

فوٌاد دستش را پایین آورد، الیزابت گفت: نه…

فوٌاد پرسید: چرا؟

نمی خوام!

آخه چرا؟

الیزابت چیزی نگفت.

فوٌاد گفت: تو بسیار صادق و بی ریایی! بی ریایی تو منو به طرفت جلب کرده…

موهای خشن فوٌاد، دست های زمخت و بوی ادوکلن ارزان قیمتش الیزابت را به حس های متضاد و غریبی می کشاند. گویی اجزایی از این خصیصه ها و تصویرها و بوها را در قصه ها خوانده بود و در فیلم ها دیده بود. آدمها و چهره هایی که گویی یک زمان نه چندان دوروقتی که اولین بار به شهر شیکاگو رفته بود از کنارشان رد شده بود و آنها با نگاه وحشی شان او را یکجوری توی خودش مچاله کرده بودند. و انگار مثل لاکپشت مجبورش کرده بودند که تمام وجودش را توی لاک خودش پنهان کند. همانجا که برای اولین بار آدمهایی را دیده بود با پوستی سیاه و لب هایی ضخیم.

فوٌاد گفت: دوستت دارم الیزابت، باورکن…. از همان لحظه ای که تو رو دیدم عاشقت شدم!

الیزابت گفت: تو رو خدا این حرفا رو ول کن!

اما فوٌاد در دنیای دیگری سیر می کرد.

الیزابت خودش را کنار کشید و گفت: یه سئوال ازت دارم.

بگو.

اگه همسرت هم بخواد با کسی ارتباط برقرار کنه، همینطور آزاد و راحت… تو می پذیری؟

انگشتان فوٌاد روی یک نقطه ثابت ماند. من و من کنان گفت:

البته! … اما من اونو به انجام اینکار ترغیب نمی کنم!

سکوت بین شان برقرار بود.

الیزابت در اتاق نیمه تاریک به چشمهای فوٌاد خیره نگاه کرد. فوٌاد چشمهایش را چرخاند به سویی دیگر. جرعه ای دیگر آب نوشید. بعد از اندکی سکوت گفت: من از همسرم متنفر نیستم. فقط دیگه بینمون چیزی نیس! چیزی که ما رو به هم متصل کنه… میدونی من با زنهای زیادی بودم.

برا چی داری اینو به من میگی؟

هیچی . همینطوری… من حتا توی یه رابطه سه نفره هم بودم… روی یه تختخواب با دو تا زن…

خب… که چی؟

هیچی! مسئله اینه که … وقتی که تو استاد دانشگاه باشی، خیلی ها می خوان باهات باشن بدون اینکه تو ازشون توقعی داشته باشی!

خب، برا چی اینا رو به من میگی؟

برا اینکه تو رو دوس دارم!

این حرفو دیگه بهم نزن… اصلن نمی خوام از دوست داشتن حرف بزنی.

چرا؟

برا اینکه دوست داشتن برام خیلی مهمه…

برا منم مهمه!

اما اینکه میگی دوست داشتن نیس!

پس چیه؟

برای اینکه کسی که منو دوست داشته باشه من از چشمها و حرکاتش می فهمم. همین برام کافیه….

تو آدم مشکلی هستی.

شاید…

تو منو دوست نداری؟

نه!

ازم خوشت میاد؟ حتا یه کم؟

خوش اومدن یه چیز دیگه س….

اما من تو رو دوس دارم… خیلی… خیلی دوستت دارم…

قلب فوٌاد شروع کردن به تپیدن. گردن کشیده الیزابت را شورانگیزانه بوسید. گوش هایش را هم. لب هایش را هم. نفسش تند تر شد و تند تر… بوی ادوکلنش حال الیزابت را دگرگون کرد.انگار بوی این ادوکلن او را می برد به یک اتاق کوچک در محله ای خوابگونه، با پرده های پریده رنگ که زنی جوان در ازاء چند دلار تنش را برای همخوابگی به مردی می فروخت. همین صحنه را توی یک تئاتر دیده بود. در همین شهر…در دپارتمان تئاتر…. اما چرا در این لحظه بخصوص ناگهان این صحنه را به خاطر آورده بود؟

تن الیزابت لحظه به لحظه سردتر می شد. و تن فوٌاد گرمتر…

فوٌاد گفت: لمسم کن!!

الیزابت سرد بود. حس کرد در همان اتاق کوچک در محله ای خوابگونه نشسته است روی یک تختخواب مندرس و بوی این ادوکلن ارزان قیمت احاطه اش کرده … خودش را بسرعت از فوٌاد کنار کشید. فوٌاد خودش را به او نزدیک تر کرد.

فوٌاد گفت: چرا لمسم نمی کنی؟

الیزابت دگرگون شد. فکر کرد مردی که در اولین همخوابگی، از زنی برای ارضای تمناهایش چیز ویژه ای را بخواهد،  چه ارتباطات موحشی را به دنبال خواهد داشت!

الیزابت فریاد گونه گفت: بس کن! دیگه بس کن!

فوٌاد در لحظه پایانی بود. با تکرار جملات “بس کن” الیزابت ناگهان به اوج رسید. الیزابت بسرعت خودش را کنار کشید. خشمگین بود و مستأصل. فوٌاد به زمین غلطید. الیزابت از جا برخاست. سر و صورت و لباس هایش را مرتب کرد. و ایستاد کنار دیوار.

فوٌاد گفت: حس می کنم آماده نبودی!

الیزابت چیزی نگفت.

فوٌاد گفت: نمی خواستم اینطوری بشه!

الیزابت چیزی نگفت.

می تونم یه کم دیگه آب بنوشم؟

می تونی بری توی آشپزخونه لیوانتو پر کنی.

فوٌاد لباس هایش را پوشید.

فوٌاد گفت: واقعن نمی خواستم اینطوری بشه!

فوٌاد آب نوشید. صدای قورت دادنش بلند و زنگدار بود. الیزابت در خانه را باز کرد. آسمان اندکی روشن شده بود.

ببین هر چی می خوای بهت می دم… فقط از من متنفر نباش!

در گاراژ خانه بغلی صدای روشن شدن ماشینی می آمد. فوٌاد  خانه را ترک کرد. الیزابت در را بست. “مری” همخانه الیزابت به توالت رفت. الیزابت به دیوار تکیه داد. حالت تهوع داشت. از پله ها بالا رفت. می خواست استفراغ کند. اما “مری” توی دستشویی بود. و در توالت بسته بود. چشمهایش را بست. دلش هم برای خودش می سوخت هم برای فوٌاد.

پایان