شماره ۳۰۷

یک تصویر – یک شعر کوتاه

عزت گوشه گیر

جمعه ۱۵ ماه جون ۱۹۹۰ – آیواسیتی

وقتی که کفش هایم دهان باز می کنند

می دانم که واژه های دلم

دلتنگند

و استخوان هایم

از درون دارند می ترکند

زن فکر کرد که تمام عمرش در سکوت گذشته است. ( چی؟ تمام عمر؟!! چه جمله غلیظ غلو آمیزی!!)  با زبانی همیشه شکسته و ناقص، ( چی؟ همیشه؟!! چه غلیظ تر و گزافه گویانه تر!!)  و ذهنی همیشه پراکنده و مغشوش… (آه…همیشه؟!! چقدر بیمزه… شورش را درآورده ام) درست مثل همین مردی که همین الان دارد در کنارم راه می رود. (درست مثل همین مرد؟!! از کجا می دانم؟! دیگر شورش را در آورده ام!…باشد بگذار ادامه بدهم!)… مردی که می خواهد درمیانسالگی دوباره کودک بشود. گوگول کند. راه رفتن را یاد بگیرد. بعد به بلوغ برسد. دوچرخه سواری کند و بعد هم عاشق بشود…

(خب که چی بشود؟)…

(هیچی بتمرگ و صدایت را ببر… همه اش پارازیت می دهی!)…

… مردی که می خواهد عیب و نقص های خودش را بشناسد و کاستی هایش را ترمیم کند. مثل این زن… همین زنی که وقتی به بشقاب غذایش خیره می شود و می بیند که بشقاب ترک خورده است، حس می کند که خودش ترک خورده است و تمام همتش را می گذارد تا ترک خوردگی اش را ترمیم کند. اما بشقابی که ترک خورده است یکبار شکسته شده است و صدای شکسته شدنش یکبار در و پنجره خانه را شکان و تکان داده است. و بعد سکوت حاکم شده است. سکوت، سرد و سخت… مثل واژه لعنتی عفت و نجابت. مثل واژه سکوت…

زن که به کفش هایش نگاه کرد دید پیوسته در زندگی اش آموخته است که به زمین پیوسته چشم بدوزد… پیوسته… و به دکمه ها و گره کفش هایش پیوسته خیره بشود. کفش هایی که دهان باز می کردند و پیوسته آقای کفشدوز آن دهان ها را می دوخت. اول لب ها را با دو انگشتش سفت می چسبید تا دندان ها را پشت شان پنهان کنند. (مگر دندان ها می خواستند چه چیزی را از هم بدرند؟) همان کفش هایی که در حقیقت از فرط دلتنگی داشتند می ترکیدند!

به خود گفت: چرا هنوز مردانی به من دل می بندند که دلبسته سکوت من هستند؟ شاید همین گریز از سکوت بود که باعث شد که شب خواب ببیند که دارد روی هوای سفت و محکم آسمان راه می رود. مگر هوا سفت است؟ آره که سفت است! در خواب همه چیز امکان پذیر است. هوا حجم دارد وقتی که پاهایت را با کفش های دهان باز روی آن فشار می دهی…. زن بدون تصور دردناک هیچی و پوچی از خواب بیدار شد. دید مردی که همین چند لحظه پیش در کنارش راه می رفته، حالا روی مبل اتاق نشیمن دراز کشیده است. و مثل کودکی خودش را درون خودش مچاله کرده است. به چشم های بسته اش که مردمک های نا آرام زیر آن پلک ها بل بل می زدند، خیره شد و اصلن نفهمید چرا ناگهان به زنی فکر کرد که…  که در همسایگی اش از ناچاری و حتمن تهیدستی زهدانش را به حراج گذاشته بود. (آیا هنوز هم می گذارد؟).  اصلن این مرد چه ربطی دارد به زن همسایه که زهدانش را به این و آن اجاره می دهد؟ سالی یکبار حامله می شود و نوزادش را در ازاء پنج شش هزار دلار می فروشد. راستی اسمش چیست؟ آیا اسمش را فراموش کرده بود یا آن اسم آنقدر برایش بی اهمیت بود که مثل خرده ریزهای بی اهمیت زندگی آن را دور ریخته بود؟ چه بیرحم است آدم! اما انگار موهای آن زن خرمایی بوده است… شاید هم آنها را بلوند می کرده که همرنگ یک جماعت بشود. انگار در چهارمین حاملگی اش بود که ناگهان با این تکه کوچولوی توی شکمش که نمیدانست دختر است یا پسر یا آمیخته ای از هر دو، رابطه ای ناگسستنی پیدا کرد. زن نمی فهمید چرا. “زن”، آن زن تهیدست حراج بگذار نبود که حاملگی آن زن تهیدست حراج بگذار را تجربه کرده باشد. با خود فکر کرد که آیا آن زن به خاطر می آورد که با کدام مرد همبستر شده بوده است؟ و آیا می دانست که به چه کسی می خواهد نوزادش را بفروشد؟ فقط یک حس بود یک تلنگرشاید که تکان های این تکه کوچولو او را به اوج ابر ها برد و غلتش داد توی وسعت آسمان و رقصاندش با باد….مثل یک پیراهن سبز روی یک بند رخت مندرس…

چهار ماهه بود که شبانه خانه را ترک کرد. بار و بنه اش را بست و رفت…و زن با کنجکاوی هایش تنها ماند. در آغاز خیلی کنجکاو نبود. اما وقتی زن و مردی با یک ماشین تمیز آلبالویی رنگ زنگ در خانه همسایه را به صدا در آوردند و مستاجر جدید بروبر به آنها نگاه کرد، آنوقت بود که زن با کنجکاوی آمد در خانه و آنجا بود که فهمید این زن و مرد با ماشین آلبالویی رنگشان سراغ “مارتا” را می گیرند…آه … آره الان اسمش بیادش آمد… مارتا… زنی با موهای پر پشت خرمایی رنگ…

زن با کنجکاوی هایش تنها ماند. در آن خیابان دراز بیگانه… با آپارتمان های تو سری خورده و همشکل…

مردی که مثل یک کودک خوابیده است روی مبل، حالا انگار یک جوان تازه بالغ است که همینطور که چشمهایش بسته است، با لبخندی چهره اش از هم گشوده می شود. انگار خواب می بیند. خوابی که زن نمی تواند قصه اش را از پشت پلک های بسته اش بخواند. زن نمی داند چرا ناگهان به یک عروس ده ساله فکر می کند و یک داماد شانزده ساله… و به یک عروس بیست ساله و داماد سی ساله… و عروس سی ساله و داماد چهل ساله… و عروس چهل ساله و داماد پنجاه ساله… و دهه ها را بسرعت زندگی می کند.

زن همینطور که به بشقاب شکسته غذایش خیره نگاه می کرد، و به کفش هایش با دهان باز و جوان نابالغ میانسال که روی مبل دراز کشیده بود غرق خواب و در خواب لبخند مزموزی چهره اش را از هم گشوده بود و دندان هایش از پشت لب ها پیدا بود… و زن، عروس ده ساله را بیاد آورد که داماد شانزده ساله او را به اتاقی برد در سکوت و در میان کتابهای موریانه خورده، کتابی را به او نشان داد و گفت: بازش کن!

و دختر به انبوه کتاب های موریانه خورده خیره شده بود و فکر کرده بود که آیا آنهمه کلمات چاپی با بار عظیم خردمندی شان موریانه ها را آنقدر خردمند خواهد کرد که بجای کلمات جوهری، خاک باغچه را بجوند؟

داماد شانزده ساله کتاب را به دست عروس ده ساله داد و گفت: بازش کن!

عروس ده ساله کتاب را باز کرد. یک ارگان مردانه قرمز رنگ نقاشی شده از میانه کتاب جهید بیرون. عروس ده ساله ترسید. کتاب را بست. داماد شانزده ساله خندید. دندان هایش سفید و یکدست و جوان بودند. دختر ناگهان به گاراژ دو خانه آنطرفتر فکر کرد و صدای عاروق زدن مردان مست در گوش هایش پیچید. و بوی عرق و صدای موسیقی سبکی او را احاطه کرد.

مرد غلتی می زند روی مبل و چشم هایش را باز می کند و مثل جوان شانزده ساله نگاهش خیره می ماند به او. لب های مرد از هم باز می شوند. لبخند می زند با یکردیف دندان نه چندان سفید… یکنوع زردی از کبرگی جرم سیگار یا شاید چربی غذاهایی که تا میانسالگی خورده بود.

زن به خود می گوید: چقدر حرف دارم که به خودم بگویم. و چقدر دوست دارم که انگشتانم روی تارهایی بلغزند. تارهای دلی؟ شاید بعدن… الان چقدر دوست دارم چنگ بنوازم یا ویلن سل…

بشقاب شکسته را به آشپزخانه می برد. به خود می گوید: چقدر خوبست اگر “تمام” عمرم در سکوت گذشته باشد! زبانم هیچوقت شکسته و ناقص نبوده است. و ذهنم هرگز نه مغشوش بوده است و نه پراکنده… اوه، تازه اگر همه این ها بوده ام چقدر خوشبخت بوده ام من!

بشقاب را اما می اندازد توی سطل آشغال و نمی داند چرا به “مارتا” فکر می کند. کاش “مارتا” هیچوقت موهایش را بلوند نکند.  رنگ خرمایی خیلی به او می آید. حتمن بچه اش موهای خرمایی اش را خیلی دوست خواهد داشت. راستی بچه اش دختر خواهد بود یا پسر؟ چه فرقی می کند بچه آدم، بچه آدم است چه پسر باشد چه دختر!

-ادامه دارد