ساعت درست
چهار و دوازده دقیقه بامداد است
داشتم با خودم فکر می کردم
برایت نامه ای بنویسم
شهرزاد سلام
دیگر تمامش کن
این روزگار
دردناک تر از آن است
که لذت شنیدن داستانهای تو
درمانش کند.
۲
بعضی چیزها هستند
که هیچ وقت
تمام نخواهند شد
مثل کوچه ای بن بست
مثل نبودن تو
مثل مرگ، که مدتهاست
نشانم را
از صدای بارانهای شبانه
فهمیده است
و هر بار که آسمان ابری می شود
می آید کنارم دراز می کشد
و آهسته کنار گوشم می گوید
آرام باش
یک روز همه چیز
درست خواهد شد.
۳
می گویند مرگ تنها یک قدم
با هرکسی فاصله دارد
اما من دیده ام
آدمهایی را که از خواب برخاسته اند
و دیده اند که مرگ کنارشان
آرام خوابیده است.
گاهی می آید می نشیند پشت پنجره
چای مینوشد،
و خیره میشود
به دود سیگارهای پیاپی من
مرگ گاهی مردی می شود
که هر شب با دستهایی پر از پینه
پشت در انتظار می کشد
تا فرزندانش
با رویاهای در آغوش گرفته شان
به خواب بروند
تا به خانه برگردد
مرگ تویی
که مادران سرزمینم را
چشم به راه مردانی گذاشته ای
که دیگر باز نخواهند گشت.
۴
من این روزها
درست شبیه باد شده ام
بی خانه، آواره
می چرخم لابه لای تمام روزهایی
که از دست رفته است
زوزه می کشم
از گلوی ناودان خانه ها
شبیه عقربه های ساعت
می پیچم به دور خودم
مثل گلدانی لب پریده
از یاد رفته گوشه یک باغ
من باران شده ام
قطره، قطره، می نشینم به روی گونه هات
سُر می خورم تا شیار لبهات
ایوب شده ام
تنها برای دیدن یک طلوع
هزار بار غروب را
دوره کرده ام
با این همه شب که می آید
پناه می برم
به تار تار گیسوان تو
پیچ و تاب آغوشت
به عطر شرجی لبهایت
تا این که
چشمهایت را باز می کنی
و آفتاب
از میان آن
طلوع می کند
۵
وقتی نیستی
همه چیز
شبیه تو می شود
به جز غروب
که رنگ چشمهای من است
وقتی آمدنت را
انتظار می کشم
و باران
رد سر انگشتهای توست
که روی گونه های من
جا مانده است
و خوشه های گندم
رد انگشتهای آفتاب است
وقتی هر غروب
آن دورها
دفنش می کنند
با سینه ای خونین
درست شبیه
چشمهای من.
۶
گیرم که آفتاب
دیگر سراغ آسمان من
نمی آید
گیرم که باد
بی تفاوت از کنار پرده ها
عبور می کند
و تمام باران ها
سهم من شده است
اما درون سینه ام
اسبی وحشی زندگی می کند
که خاطره هایم را
رویاهایم را
رنگ چشمهایش را
تا ابد
با خود می برد