شماره ۳۰۹

ادامه قصه “نسترن”

یکشنبه ۱۷ ماه جون ۱۹۹۰ – آیواسیتی

از کافه بیرون آمدیم. پرسه زنان در شب. یک شب شرجی و اندکی گرم. قدری پیاده راه رفتیم تا فوٌاد ماشینش را در محلی که پارک کرده بود پیدا کند.

گفت: باید بنزین بزنم.

گفتم: باشه.

در پمپ بنزین ایستادیم. او به مغازه خوارو بار فروشی رفت تا پول بنزین را بپردازد. وقتی که برگشت پاکت بزرگ حاوی قوطی های آبجو، چیپس و پفک را روی صندلی بین راننده و مسافر گذاشت. پاکت های چیپس و پفک را باز کرد و گفت: بخور…

داشتم قصه سمیه را می خواندم. سعی کردم قصه را برایش تعریف کنم و توجه او را به مسائل زنان و مردان عرب در ایران جلب کنم. اما او از گوش دادن به حرف هایم طفره می رفت. توی دنیای دیگری بود و من مجبور بودم حرف هایم را نیمه کاره رها کنم.

گفتم: من چندان در مورد آداب و رسوم اعراب ایران چیزی نمی دونستم. این قصه و مخصوصن شخصیت “سمیه” چشمای منو بروی زندگی یک ملیت عرب در ایران باز کرده!

چند پر چیپس گذاشت توی دهانش و با سر و صدا شروع کردن به جویدن. گفت: بخور…

بیاد الیزابت افتادم که می گفت: “هر تجربه بدی از بی تجربگی بهتر است.” و او در تمام طول مدت صحبت کردن با فوٌاد به یاد رمان “بلندی های بادگیر” بوده است و “هیث کلیف” و “امیلی برونته”. و اینکه “کاترین” چه خوب تفاوت های شور و عشق را درک می کرده است… و بعد ناگهان وقتی که الیزابت غرق رخدادها بود، من ناگهان جمله ای از ژان پل سارتر ذهنم را اشغال کرده بود. جمله ای که برای اولین بار از دهان یک  زن مارکسیست فراری شنیده بودم. و ناگهان چهره آن زن مارکسیست فراری که با پدر سلطنت طلب من توی فرانسه در حال جدال ایدئولوژیک بودند به یادم آمد و آن زن که ناگهان گفته بود: “بدتر از دست های آلوده هم دستی هست. دستهای شسته از همه چیز” …. و من آن موقع خیلی معنی آن را نفهمیده بودم…

فوٌاد گفت: میدونی که من زندان بودم!

من اصلن تصور شنیدن چنین جمله ی جهشی را در لحظه جویدن چیپس نداشتم. این جمله بسیار ناگهانی گفته شد.

گفتم: نه… نمی دونستم!

من سه سال زندان بودم، وقتی که هفده سالم بود.

بعد ناگهان با چشمانی که یک رگه ترس در آنها مواج بود، گفت: به کسی نگی ها!!

گفتم: چقدر دیوونه ای تو!

خب، نمی خوام کسی بدونه!

باشه ! مگه آدم کشته بودی؟

خنده کوتاهی کرد و چیزی نگفت. گویی که از گفته خودش یکجوری پشیمان شده بود. سکوت بین ما بود. فقط صدای قرچ قرچ پرهای چیپس فضا را پر کرده بود.

گفت: میدونی… نسترن…

چی؟

دست هایم را توی دستش گرفت و گفت: میدونی…

چی می دونم؟

به چشمهایم نگاه کرد و دست هایم را از دست هایش بیرون کشید.

گفت: میدونی… من واقعن از دوستت منیژه خوشم میومد. می دونستم شوهر داره اما ازش خوشم میومد. وسوسه م می کرد. فکر می کنی چرا من ازش خوشم میومد؟

چه میدونم! من که تو نیستم که بدونم!

خب، لابد یه چیزی درش بوده که منو وسوسه می کرده!

خب، منیژه خوشگله، زنونه س، با سواده، شیوه ارتباط برقرار کردنو میدونه… هم غریزی هم از راه تجربه و خونده هاش و طبعن تحصیلش توی رشته روانشناسی…

آره… همینه که میگی!

مهمتر از همه یه انسانه پر از شفقت و مهربانی…

میدونی، وقتی که اینجا رو ترک کرد و رفت شهر خودشون، برام یه نامه نوشت. اما من جوابشو ندادم!

آه چه بدبختی بزرگی!!…چه بلایی سرش آوردی!!  آه ای منیژه بیچاره فلک زده… که لابد شب و روز توی سر خودت زدی و گریه کردی که پرنس فوٌاد جوابتو نداده…  آه … ای روزگار جبار…

فوٌاد لبخند کمرنگی زد و با صدایی ملانکولیک گفت: جدن دیوونه ای نسترن!

کی به کی می گه!

من دارم راستش رو می گم… تو خودت میدونی که چقد راس می گم…

راستش داره حوصله م سر می ره. می خوام برم خونه. خوابم میاد.

میدونی… دوستت “ویولا” هم چند بار ازم خواسته بود که با هم بریم بیرون… و

پیش کشیدن دوستانم در این زمینه یکجوری داشت اذیتم می کرد. به خود گفتم: ویولا دوست منست. و من خوب می شناسمش. دوست پسر دارد. و میدانم که هرگز با مردی که همسر دارد ارتباط محرمانه ای برقرار نمی کند. این فوٌاد چه طرح و خیالی در سر دارد که حالا دوستانم را ردیف جلوی من رژه می دواند و یکی یکی از روابط خصوصی اش با آنها با من حرف می زند؟

می خوای بگی که تموم دخترای شهر باهات خوابیدن؟

نه… من و ویولا فقط با هم ناهار خوردیم!

ماشینش را در محوطه پارک بزرگ شهر پارک کرد.  هوا کاملن تاریک بود.

گفت: به این پارک میگن پارک عشاق.

گفتم: پارک ها همیشه یه جوری پر راز و رمزن….

از پاکت دو تا قوطی آبجو درآورد. یکی را به من داد و یکی را خودش شروع کرد به نوشیدن. در عین بیحوصلگی کنجکاو شده بودم.

گفت: اگه پلیس اومد آبجوت رو زیر پات قایم کن!

آبجو مزه خوبی داشت. یکجوری آغشته شده بود با طعم کنجکاوی.

گفت: میدونی… تو کشورای ما، تو چشم هم نگاه کردن یا به همدیگه نگاه کردن یه چیز طبیعیه. ما با نگاه کردن به همدیگه با هم ارتباط برقرار می کنیم. با نگاه با هم حرف می زنیم. احساساتمون رو بیان می کنیم. اما آمریکایی ها از نگاه کردن می ترسن. وحشتزده می شن. یه جوری با مذهب پیوریتن بزرگ شدن و بار اومدن. انگار نگاه کردن رو تجاوز به حریمشون می بینن. فکر می کنن می خوایم اونا رو ترور کنیم. واسه این من سعی می کنم که به چشاشون نگاه نکنم…

گفتم: خب، هر کشوری فرهنگ خاص خودشو داره… اینجا هم اینطوریه…

اینجا آدم هیچوقت نباید از کاستی هاش حرف بزنه. چون اونو به اسلحه ای علیه خودت تبدیل می کنن و توی سرت می زنن…

در تاریکی نگاهش را نمی دیدم. اما صدایش بشدت آشفته و ملانکولیک شده بود.

ادامه داد: یه بار نبراسکا که بودم به یکی از استادام گفتم که زبان انگلیسی م ضعیفه. زبان انگلیسیم اصلن ضعیف نبود، اما خجالتی بودم و اعتماد بنفسم پایین بود. تنها بودم و هزار فکر تو سرم می چرخید. .. بعد از اون همه ش ازم ایراد می گرفت که زبان انگلیسیت ضعیفه… بعد از اون یاد گرفتم که هیچوقت فریب تعریفا شون رو نخورم. و هیچوقت متواضع و فروتن نباشم. هر کی که بمن می گفت: You are great!   منم یواشکی می گفتم فاک یو. چون میدونستم بعدش به دشمن من تبدیل می شه…

گفتم: آره، درست میگی. اما من متوجه شدم که همه جا همینطوره… اینجا یه جور دیگه به چشم ما میاد. چون ما اینجا به دنیا نیومدیم و احساس غریبگی می کنیم. هر چیزی رو که اذیتمون می کنه بزرگنمایی می کنیم. فکر کنم که ….

ناگهان حرفم را قطع کرد و گفت: می خوام برم توالت!

حس کردم که مثل آب یک کتری روی آتش سر ریز کرده. حوصله شنیدن ندارد وفقط می خواهد خودش حرف بزند. برایم این نوع رفتار آشنا بود. عصبانی شده بودم این سومین باری بود که در طول راه رفتنمان، قهوه نوشیدنمان، و آبجو نوشیدنمان حرفم را قطع می کرد.

 وقتی برگشت، گفتم: مردهایی که از کشورهای اسلامی به دنیای غرب پا می گذارن، فرهنگ قدیمی رو با خودشون حمل می کنن. حتا مثلن روشنفکرای مثلن پیشرفته شون نمی تونن از افکار سنتی مذهبی خودشونو رها کنن. من به هیچکدوم از ین مردا اعتمادی ندارم. حرفای مثلن قلمبه سلمبه می زنن اما در عمل خیلی عقب موندن!

گفت: داری به من کنایه می زنی؟

کنایه چیه؟ من دارم خیلی پوست کنده بهت می گم که تو اینجوری هستی!

مگه چی گفتم؟

خیلی برای تو و امثال تو متاسفم!!

سکوت کرد. یعد ناگهان شروع کرد بازوانم را لمس کردن. دست هایم را. انگشتانم را.

داری چیکار می کنی؟

اما من اینجوری نیستم که تو میگی… من یه مرد فمینیستم…

دستم را رها کردم و با اندکی تشر گفتم: برو بابا… حالا فمینسم شده آلت دست آدما… یه کم به خودت و اعمال خودت نگاه کن…

گفت: عصبانیتت واسه اینه که الان دستتو گرفتم؟

همه چی… همه چی…

چی مثلن؟ این که من زن دارم؟

داری چی میگی؟ کی از همسرت حرف زد؟ چرا همسرت رو داری میاری وسط؟

میدونی، مسئله همسر داشتن بی معنیه… چون از بعد بشری ش که نگاه بکنی آدم میتونه با …

من اصلن نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی؟

… که… که… آدم ممکنه با داشتن همسر عواطفی به آدمای دیگه پیدا بکنه… نمیشه جلو احساسات رو گرفت…

ما اصلن در مورد…

تازه… مسئله تک همسری داره جاشو به روابط عاشقانه جمعی میده….

همه چیزو داری قاطی می کنی…

یکباره سکوت کرد و با صدایی آرام گفت: کتاب “ایزادورا دانکن” رو خوندی؟

صدایم هنوز با خشم توام بود. گفتم: فیلمشو دیدم با بازیگری ونسا ردگریو…

گفت: میدونی، من وقتی که زندان بودم کتاب “ایزادورا دانکن” رو خوندم. اون عاشق مردای زیادی بوده…

میدونم… خب…

… از تنها مردی که بدش میومده باغبون خونه شون بوده… که یه بار به طور اتفاقی باغبون اونو می بوسه… بعد…

معلم فرانسوی ش که بخاطر زشت بودن و کوچولو موچولو بودنش همیشه اونو “قورباغه” خطاب می کرده، در جریان یه بوسه اتفاقی یهویی ازش خوشش میاد… خب که چی؟

فوٌاد ناگهان با خوشحالی گفت: همین… همین…

همین چی؟

…. که چرا به خودت اجازه نمیدی که منو ببوسی؟

خیلی خری!

آره… من از همون اول بهت گفتم که من یه خرم… اما بهم گوش نمی دی!

از خرم رد کردی!! میدونی داری چی میگی؟

آره… شاید اگه منو ببوسی متوجه بشی که ازم خوشت بیاد!

همین؟ بهمین سادگی؟

آره… یه قورباغه میتونه یهویی تبدیل بشه به یه پرنس خوش سیما! مگه خودت نگفتی؟

چی گفتم؟

جوابم را نداد. برایم عجیب بود که حرف هایش مرا به خنده انداخته بود. پاسخی به من نداد. گفت: باید سری بزنم به آفیسم. اشکالی نداره یه دقیقه بریم دپارتمان ادبیات؟

بقیه داستان در شماره آینده چاپ می شود.

ادامه دارد.