شماره ۳۱۱
چهارشنبه ۲۰ ماه جون ۱۹۹۰ – غروب – کافه ای در مال – آیواسیتی
نمایش رومئو و ژولیت به شیوه اکسپریمنتال در خواب
خواب دیدم در نمایش رومئو و ژولیت بازی می کنم. اجرا به گونه ای بود که باید بدون هیچ تمرینی برویم روی صحنه و نمایش را به شیوه بدیهه گویی و خود بخودی اجرا کنیم؛ با آنچه که از نمایشنامه به خاطر داریم و با هر حس آنی که وقایع و شخصیت ها و جوهره کشمکش ها در ما القاء می کرد.
صحنه تئاتر فضایی بود بین آمریکا و تهران و زبان مرتبن از انگلیسی به فارسی و از فارسی به انگلیسی شیفت می کرد. سریع و ناخودآگاه. کارگردان آمریکایی بود و بازیگران بجز من همه آمریکایی بودند. و “شرل” بازیگری که چند ماه پیش نقش مریم را در نمایشنامه ام “حاملگی مریم” بازی کرده بود هم، یکی از بازیگران نمایش بود. من نمی دانم کدام نقش را بازی می کردم. نمی دانم بعد از بیداری فراموش کردم یا واقعن نمیدانستم که هستم. و نمی دانم که آیا برای تمام بازیگران رلشان نامشخص بود یا فقط من درابهام بودم و ایهام… نمی توانستم که خودم را در صحنه به دیوانگی بزنم. و حقیقتن هم دیوانه نشده بودم.
دیوانگی همیشه برایم رهایی بوده است. و در این رهایی من همیشه به شکفتگی می رسم و به گونه ویژه ای خلاق می شوم. در این لحظات پر جذبه برایم دیگر مهم نیست که چه کسی هستم، از کجا آمده ام و در کنار چه کسی ایستاده ام… به غریزه برمی گردم و به حس هایم اجازه می دهم که خودشان مرا بازی کنند و یا مرا به بازی بگیرند. اما متاسفانه در نمایش اکسپریمنتال رومئو و ژولیت بشدت خودآگاه بودم و آشفته. در آن مودی که اغلب آرزو می کنم بتوانم از آن بگریزم. در چنین مواقعی معمولن سکوت، عمل و حرکت برایم بهترین روش برای بیان خود است. باید می توانستم از خود بیخودی و دیوانگی را در خودم پرورش بدهم و با حرکت، رقص، یا آوا خودم را به جوهر رل نمایشی ام، شخصیتی از نمایش که دیگر آن نمایش اصلی نیست نزدیک کنم. با آواهایی مثل آواز… یا آواهایی که واژه ندارند. معنا ندارند. فقط آواهایی هستند که در زمان شادی، ترس، و هر شرایط ویژه دیگری خودشان را ناخودآگانه بروز می دهند.
انگار دراین فضای صحنه ای به لباس صحنه ای ام فکر می کردم. نمی دانستم چه لباسی را انتخاب کنم و بپوشم. اتاق گریم بسته بود. و من خودم با انتخاب های بسیار سریع می بایستی همه چیز را برای صحنه مهیا کنم. شرل که آشفتگی مرا دید، گفت: چرا یکی از این لباسهای سفید براق را نمی پوشی؟
به لباس سفید براق نگا ه کردم.آراسته و بلند بود. درست مثل همان پیراهنی که در بالماسکه دبیرستان ایراندخت پوشیده بودم. و در نقش راهبه بر صحنه ظاهر شده بودم. بازیگران در حرکت بودند. هیچکس هیچ تکستی را در دست نداشت.پشت صحنه بطور غریبی آشفته بود و در هم ریخته. نمی دانم این بی نظمی تعمدی بود و جزیی از استایل نمایش یا حقیقتن بی نظمی بود در کار نمایش! هر کس کار خودش را می کرد هرج و مرج جویانه… ناهماهنگی در اوج بود . باید در اوج ناهماهنگی، شوریدگی را در خودم می جستم. کاش در یک لحظه به خودم اجازه می دادم که دیوانگی ناگهان در من شکوفا شود. سرم را به دیوار می کوبیدم یا قهقهه وار می خندیدم…. اما به طور عذاب آوری خودآگاه بودم.
بعد … در نهایت خود آگاهی از خواب بیدار شدم.
دیدار با منصور. ب
آشفته بودم. شعر بلندی را که نوشته بودم در دست گرفتم. سوار اتوبوس شدم و رفتم به دیدن منصور. منصور انسانی است به غایت هوشمند و تیزبین . شعور خارق العاده و باریک بینی اش همیشه مرا از ژرفای چاهی تاریک به روی زمین می کشاند. نمی خواستم که با چشمهای ریزبین اش آشفتگی مرا ببیند. روحیه ام پایین بود.
منصور نشسته بود در کافه و در حالی که کتاب می خواند آرام آرام سوپ می خورد. همان بلوز و شلوار سیاه همیشگی را به تن داشت. نوشتن تز دکترایش در حال اتمام است. موهای پانکی اش را کوتاه کرده بود. با یکنوع شکیبایی خردمندانه به من نگاه کرد. از چشمهایش خواندم که آشفتگی مرا حس کرده است. در حالی که می خواستم خودم، خودم را از خودم بگریزانم، شعر جدیدم را برایش خواندم. ناگهان نگاهش درخشید. درخشش چشمهایش برایم موفقیت بزرگی بود. تأثیر پذیری شعر را در نگاهش حس کرده بودم. چشمهایش عمیق، سیاه، شفاف و درخشانند. چشمهایش هیچگاه دروغ نمی گویند. در واکاوی و تحلیل ادبیات، سیاست و تاریخ، سختگیر و سنجیده است. و همه چیز را در نهایت زلالیت، اما با دید منقدانه، منتقدانه و سخت گیرانه بررسی می کند. قاشق را کنار بشقابش گذاشت. سوپ هنوز در کاسه بود.
گفت: شعر شما بسیار روان است و مملو است از تصاویر سوررئالیستی و حس های متضاد. این تضاد، انسانی و دلچسب است. البته باید شعرتان را چند بار دیگر بخوانم. اما در خوانش اول، می بینم که صدای شما در شعر با صدای شما در نمایشنامه هایتان فرق می کند. آنچه که در این شعر اهمیت دارد این است که با صدای محکمی حرف می زنید. رنج و تلخی را با تسلط، قدرت، آگاهی و بی پروایی بیان می کنید.
می دانم که سرخ شده بودم.
گفت: شعرتان ریتم دارد… مثل تداوم ریزش آرام آرام باران است که قطره هایش مدام می چکد با ضرباهنگی مکرربر چهره آدم… مثل بودن در یک اتاق ساکت که صدای تکراری ساعتی تک تک کنان تمرکز را از شما می رباید. واژه ها صدا دارند. آهنگینند… کلماتش انگار دوباره مرا با ریسمانی ابریشمین از ژرفنای چاهی تیره به روی زمین کشاندند. انگار هنوز مملو بودم از سرمای زیر زمین، مثل پرسفونه، که او با یک کاسه سوپ گرم یا لیوانی چای داغ مرا به زندگی برگرداند. نگاه و تفسیر شاعرانه اش وجودم را منبسط کرد. دوست داشتم در برابرش تعظیم کنم. نگاه سخت گیرانه و کاوش گرانه اش را دوست دارم. و در کنار آن روح انسانی اش را و احترام گذاری اش به انسان… دراو این خصیصه های نادر بشدت بارزاند.
پرسید: نمایشنامه جدیدی نوشته اید؟
گفتم: بله. نمایشنامه جدیدم درباره جدال خروشان سودابه است با فردوسی. در باز آفرینی این متن جدید، خشم سودابه را عریان کرده ام در اعتراض به نگاه سالارمندی مردانه. سودابه به غایت خشمگین است از قضاوتی که درباره او در تاریخ شده است!
لبخند زد و گفت: ایرانیان علیه نمایشنامه تان موضع خواهند گرفت!
گفتم: مهم نیست. هر کس هر چه می خواهد بگوید. ایرانیان اصلن به تئاتر نمی روند، چه برسد به دیدن نمایشنامه ای به زبان انگلیسی! من در نوشته هایم حقیقت تفکر و نگاهم را بیان می کنم.
گفت: خوشحال می شوم که آن را بخوانم، البته اگر دوست داشته باشید…
گفتم: حتمن.
بعد با نرمش گفت: کتابی برایتان آورده ام. از توی کیف سیاهش کتاب طوبا و معنای شب، نوشته شهرنوش پارسی را در آورد و به من داد. در ایران رمان سگ و زمستان بلند او را خوانده بودم و داستان های دیگری را که در مجلات مختلف چاپ کرده بود.
منصور گفت: کتاب را که خواندم، قسمت سقط جنین مونس مرا به یاد نمایشنامه تان حاملگی مریم انداخته بود.
سوپ اش کاملن سرد شده بود. چند تکه نان توی بشقابش هم… و من در درون به خودم می گفتم: “من مهم نیستم. منصور عزیز، خواهش می کنم سوپ تان را بخورید.” گویی برایش چندان مهم نبود که سوپ اش را سرد بخورد.
در اتوبوس که نشستم، کتاب را شروع کردم به خواندن.
طوبا و معنای شب
کتاب که به نیمه رسیده بود، شب خواب دیدم که “ستاره” از رمان طوبا و معنای شب بیرون آمده و مرا احاطه کرده است در یک شب ظلمانی… در سیلاسوکول های پر از کثافت و بوی گند و عفونت و وز وز مگس ها…. و دزدهای کمین کرده در تیرگی شب…. و پشت درخت های کنار… و دیوارهای خزه بسته در زمستان… دیوارهای بلند ناپایدار و ورم کردگی گچ روی سطح آنها… خواب فقط تصویر بود. مثل عکسی سیاه و سفید… یا یک فیلم صامت… و در خواب دیدم که گویی پارسی پور بدل من است. همزاد من است. خود من است. و یا من بدل او هستم. همزاد او است. خود او هستم. اینکه جوهر نوشته را من در تخیلم زندگی کرده ام. و با این مفاهیم نزدیک بوده ام.
فلسفه بافی های ادیب، زندگی مورچه ای، نقب زدن به عرفان و تاریخ، زبان و گویش در دوره های مختلف تاریخی، زبان ویژه و سنتی زنان و مردان و بچه ها… و تداخل رمان بوف کور صادق هدایت ، و به شخصیت رمان زندگی دیگر دادن، و “زن” را جستجو کردن، او را متحول کردن… با تصویر سازی و تخیل غنی… همه برایم تکان دهنده بود. لیلایی که از چمدان صادق هدایت بیرون می آید و با ابعاد هزار ساله و هزار گونه اش مرتبن می میرد و دوباره زنده می شود… میرانده می شود و دوباره به زندگی برگردانده می شود…خود را تکه تکه می کند و دوباره خودی از نو می سازد… لیلایی که با طوبا یکی می شود. طوبا او را می زاید و او، طوبا را می زاید…. طوبا حقیقت را در لیلا می جوید. لیلایی که در شب مانده است… در ابهام… و در مه و غبار…لیلایی که کولی وار زندگی می کند. که می شناسد. که نمی ترسد. که خودش است…
و خواندم و خواندم…
و کتاب ، فیلم کوتاه و مؤثر “طوبا” را به یادم آورد. و مرا برد به روزها و شب های ماه رمضان و بیدار شدن ها و سحری خوردن ها و روزه گرفتن ها… و مزه اجباری خوردن نان قندی های کپک زده با فنجانی چای گرم…. و آبریز گاه های گود و شیبدار دزفول… و بعد…
ناگهان “قره العین” را دیدم، “رابعه عدویه” را، و “تحفه” را…. “تحفه”، زنی در تذکره الأولیاء فریدالدین عطار… زنی که سالها پیش در ایران، زندگیش را در در تذکره الأولیاء خوانده بودم. و زندگیش مرا بسیار تکان داده بود… و می دانم که لیلا هم زن اثیری هدایت را در خود دارد و هم “تحفه” عطار را… و هم زنهای هفت پیکر نظامی گنجوی را… زن هایی که هزاران بعد دارند و هزاران زن دیگر را در درون خود پنهان دارند.
در طول خواندن کتاب، چند موضوع برایم در ابهام ماند. در حالیکه داستان، بیان شاعرانه و تصویر سازی های بدیع، مرا به غایت مسحور کرده بود. در اوج بودم در تمام طول خواندن….
۱- چرا طوبا از شوهر اولش خودش خواستگاری می کند؟ آیا به این اعتقاد دارد که زن همچون مرد حق همسر گزینی دارد یا بخاطر مادرش اینکار را می کند؟
۲- چرا شاهزاده؛ شوهر لیلا، به طوبا اعتماد می کند و راز زندگی اش را با او در میان می گذارد و اعتراف می کند که می خواهد لیلا را بکشد؟
۳- قسمت داستانگویی شاهزاده با طوبا، قدری شتابزده نوشته شده است. گویی پارسی پور آنقدر در زوایای قصه تاریخی شاهزاده فرو رفته است که زمینه های مناسب و محیط لازم جهت رشد و قصه سرایی را برای لیلا فراهم نمی کند. در این قسمت خواننده حضور نویسنده و تداخل او را در داستان به وضوح حس می کند و این از روال روان نوشته می کاهد.
۴- پارسی پور در شخصیت پردازی بسیار تمیز، درخشان و قدرتمند پیش می رود. شخصیت ها با کلام و روحیه و تجربه های خود حرف می زنند و خودشانند. و از نظرگاه های مختلف بطور روان و همواری، آبگونه وار تغییر می کنند و متحول می شوند.
۵- پارسی پور با نگاه روانکاوانه و ریزبینی هوشمندانه ای به درون شخصیت ها نقب می زند، کالبد شکافی شان می کند و ابعاد گونه گون شخصیت آنها را برای خواننده روشن می کند. شخصیت ها هیچکدام مثبت مثبت و منفی منفی نیستند. رگه های مختلفی از حالات بشری در آن هاست که آنها را حقیقی جلوه می دهد.
۶- ماجرای کمال، مریم و کریم، قدری شتابزده نوشته شده است. هر چند بطالت جنبش های چریکی آن دوره به نوعی تصویر سازی شده است، اما تب و تاب ها و تپش های روشنفکرانه و انقلابی پنهان می مانند. و بدینگونه تیر خوردن، مرگ و بویژه صحنه خاکسپاری اندکی تصنعی جلوه گر می شود. طوبا نیز اندکی در غبار می ماند. گویی در لحظه پی جویی به حقیقت، ناگهان توقف ایجاد می شود. درون طوبا از دید خواننده مخفی می ماند و خواننده فقط با برون او ارتباط برقرار می کند.
۷- آبستن شدن درخت فوق العاده زیباست. درخت پر بار انار… و خیرات انارها به مردم، تار شکسته و طغیان طوبا به غایت زیبا به تصویر در آمده اند.
ادامه دارد