استقبال شما از چاپ ترجمه‌ی کتاب «جنگ: نیرویی که به ما معنا می‌دهد» به صورت پاورقی، ما را بر آن داشت تا این بخش شهروند را تداوم بخشیم و به ترجمه و چاپِ سریالی کتاب بپردازیم.

اولین کتابی که در این زمینه انتخاب کرده‌ایم «لحظات تصمیم‌گیری» خاطرات جرج دبلیو بوش، رئیس‌جمهور آمریکا، است که همین چند هفته پیش به انگلیسی منتشر شد. ترجمه‌ی فارسی این کتاب از این هفته به صورت پاورقی در شهروند منتشر می‌شود.

جرج دبلیو بوش

ترجمه‌: آرش عزیزی

 برای عشق‌های زندگی‌ام: لورا، باربارا و جنا

 مقدمه

در سال آخر ریاست ‌جمهوری‌ام جدا به فکر نوشتن خاطراتم افتادم. به پیشنهاد کارل روو با چندین نفر از تاریخدانان برجسته دیدار کردم. تک تک‌شان گفتند وظیفه دارم این کتاب را بنویسم. احساس‌شان این بود که مهم است چشم‌اندازم در مورد دوره‌ی ریاست‌جمهوری‌ام را به زبان خودم بنویسم.

جی وینیکِ تاریخدان پرسید: «فیلم «آپولو ۱۳» را دیدی؟ همه می‌دانند فضانوردها آخرِ فیلم به خانه می‌رسند، اما آدم مدام لبه‌ی صندلی نشسته به این فکر که چگونه این کار را می‌کنند».

تقریبا تمام تاریخ‌دانان پیشنهاد کردند کتاب «خاطرات» از رئیس‌جمهور اولیس اس. گرانت را بخوانم که خواندم. کتاب صدای ممتاز او را ضبط می‌کند. او از خاطراتش استفاده می‌کند تا تجربه‌اش در زمان جنگ داخلی را از نو خلق کند. می‌توانستم بفهمم چرا کارش دوام آورده است.

من هم مثل گرنت تصمیم گرفتم ماجرای تمام و کمال زندگی‌ام یا دوران ریاست‌جمهوری‌ام را ننویسم. در عوض داستان دورانم در کاخ سفید را با تمرکز بر مهمترین بخش این کار نوشته‌ام: تصمیم‌گیری. هر بخش بر اساس تصمیمی مهم یا مجموعه‌ای از تصمیمات مرتبط نوشته شده. در نتیجه کتاب به صورت موضوعی جریان می‌گیرد و نه به صورت تاریخ‌نگاری روز به روز. تمام مسائل مهمی را که از میزم گذشتند پوشش نداده‌ام. به بسیاری اعضای متعهد کابینه و کارمندانم یا مختصر اشاره کردم و یا اصلا اشاره نکرده‌ام. به خدمات‌آن‌ها ارج می‌گذارم و همیشه به خاطر کمک‌شان قدردانم.

از نوشتن این کتاب دو هدف دارم. اول این‌که امیدوارم تصویری رسم کنم که هشت سال پشت سر هم رئیس‌جمهور بودن چگونه بود. به نظرم رسیدن به نتیجه‌ی قطعی در مورد ریاست جمهوری من (یا اصلا هر ریاست‌جمهوری اخیری) تا چندین دهه غیرممکن است. گذشت زمان اجازه می‌دهد شورها آرام شود، نتیجه‌ها روشن شود و دانشوران رویکردهای مختلف را مقایسه کنند. امیدِ من این است که کتاب حاضر منبعی باشد برای هر کس که این دوره از تاریخ آمریکا را مطالعه می‌کند.

دوم این‌که می‌نویسم تا به خوانندگانم چشم‌اندازی در مورد تصمیم‌گیری در محیطی پیچیده بدهم. بسیاری از تصمیماتی که به میزِ رئیس‌جمهور می‌رسند، تصمیماتی دشوار هستند و استدلالات قدرتمندی در هر دو طرف هست. در سراسر کتاب گزینه‌هایی که محک زدم و اصولی که از آن‌ها پیروی کردم شرح داده‌ام. امیدوارم این به شما درک بهتری بدهد که من چرا این تصمیمات را گرفتم.

«لحظات تصمیم‌گیری» اساسا بر پایه حافظه‌ی من نوشته شده. با کمکِ محققان روایت خودم را با اسناد دولتی، یادداشت‌های همزمان، مصاحبه‌های شخصی، گزارش‌های خبری و سایر منابع، که بعضی‌هایش همچنان رده‌بندی‌شده‌است، تایید کرده‌ام. جاهایی بوده که مجبور بودم تنها به حافظه‌ی خودم اتکا کنم. اگر در هر کجای این کتاب بی‌دقتی پیدا شود مسئولیت‌اش با من است.

در صفحات پیش‌رو تلاش کرده‌ام تا جای امکان راجع به تصمیماتی بنویسم که به درستی گرفتم، تصمیماتی که به اشتباه گرفتم و بگویم اگر دوباره امکانش بود، ایندفعه چه می‌کردم. البته که در ریاست‌جمهوری امکان تکرار نیست. باید آن‌کاری که به نظرت درست است انجام دهی و عواقبش را بپذیری. سعی کردم در هر روز از هشت سال حضورم در این سمت همین کار را بکنم. خدمت در مقام رئیس‌جمهور افتخارِ یک عمر بود و از شما قدردانم که به من فرصت می‌دهید داستانم را با شما به اشتراک بگذارم.

 

بخش اول: ترک

 

سئوال ساده‌ای بود. لورا با صدای آرام و آرامش‌بخشش پرسید: «آخرین روزی را که مشروب نخوردی، یادت هست؟». نه تهدید می‌کرد و نه غر می‌زد. منتظر جواب بود. همسرم از آن آدم‌هایی است که لحظه‌ی مناسب را قاپ می‌زند. این هم یکی از آن لحظات بود.

به اعتراض درآمدم که: «معلومه که یادمه». بعد به هفته‌ی قبل فکر کردم. شبِ دوشنبه با دوستانم چندتایی آبجو خورده بودم. سه‌شنبه نوشیدنی محبوب بعد از شامم را برای خودم درست کرده بودم: ‌بی اند بی، بندیکتین و برندی. چهارشنبه بعد از این‌که باربارا و جنا را خواب کردم، چند گیلاس بوربون و سونز زده بودم. پنجشنبه و جمعه شبِ آبجوخوری بود. شنبه من و لورا با دوستان بیرون رفته بودیم. قبل از شام مارتینی خورده بودم، با شام، آبجو و بعد از شام، بی اند بی. خیلی خوب، هفته‌ی اول را که رفوزه شدم.

حافظه‌ام را شخم زدم به دنبال یک روز بدون الکل در چند هفته‌ی گذشته؛ بعد ماهِ گذشته؛ بعد بیشتر. یادم نمی‌آمد. مشروب خوردن عادت شده بود.

شخصیتم اهل عادت کردن است. از دانشگاه شروع کردم به سیگار کشیدن و نه سالی می‌کشیدم. با انفیه‌ای زیرلبی، سیگار را ترک کردم. بعد با جویدن تنباکوی برگ‌بلند، آن یکی را ترک کردم. آخرش کارم به سیگار برگ رسید.

مدتی سعی کردم عادتِ مشروب خوردنم را توجیه کنم. اصلا به بدی بعضی مشروب‌خورهایی که در شهرمان، میدلندِ تگزاس، می‌شناختم، نبودم. در طول روز یا سر کار مشروب نمی‌خوردم. بدن خوبی داشتم و تقریبا هر روز بعدازظهر می‌دویدم که این هم عادت دیگری بود.

مدتی که گذشت فهمیدم دویدنم نه فقط برای تندرستی که در ضمن برای تصفیه بدنم از سموم است. سئوالِ کوچک لورا سئوال‌های بزرگی برای خودم پیش آورد. دوست داشتم در خانه با دختران‌مان وقت صرف کنم، یا بیرون مشروب بخورم؟ دوست داشتم در تخت با لورا کتاب بخوانم، یا با خودم بعد از خوابیدن خانواده، بوربون بخورم؟ می‌شد به خداوند نزدیک‌تر شوم یا الکل داشت خدای من می‌شد؟ جواب‌ها را می‌دانستم، اما جمع کردن اراده‌ی ایجادِ تغییر سخت بود.

در سال ۱۹۸۶ من و لورا هر دو چهل ساله شدیم. دوستان‌مان، دان و سوزی اوانز هم همینطور. تصمیم‌گرفتیم در هتلِ دانمور در شهر کلرادو اسپرینگز جشن مشترکی بگیریم. دوستان کودکی‌مان، جو و جَن اونیل، برادرم نیل و دوست میدلندی دیگرم، پنی سایر را دعوت کردیم.

شام رسمی تولد شنبه شب بود. غذای مفصلی خوردیم و چندین و چند شیشه‌ی شصت دلاری شراب سیلور اوک با آن بالا انداختیم. بارها به سلامتی خوردیم ـ به سلامتی سلامت‌مان، به سلامتی بچه‌هایمان، به سلامتی پرستارانی که در خانه مواظب بچه‌ها بودند. صدایمان بالاتر و بالاتر رفت و داستان‌های مشابه را دوباره و دوباره تکرار کردیم. جایی رسید که من و دان فکر کردیم اینقدر باحال هستیم که باید همین ماجرا را میز به میز ببریم. کل رستوران را تعطیل کردیم، کلی پول مشروب دادیم و رفتیم بخوابیم.

صبحِ فردا با خماری بدی از خواب پا شدم. رفتم دویدنِ روزانه‌ام را انجام بدهم و چیز زیادی از شب قبل یادم نمی‌آمد. نصف راه را که دویده بودم، ذهنم شروع کرد به روشن شدن. جریان‌های زندگی‌ام در نظرم روشن شدند. چند ماه بود دعا می‌کردم خدا نشانم دهد چگونه بهتر اراده‌اش را انعکاس دهم. خواندن کتاب مقدس برایم ماهیتِ وسوسه و این واقعیت که عشقِ لذات دنیوی می‌تواند جای عشقِ خدا را بگیرد، روشن کرده بود. مشکل من فقط مشروب‌خوری نبود؛ خودخواهی بود. مشروب باعث شده بود خودم را قبل از بقیه، بخصوص قبل از خانواده‌ام، قرار دهم. بیشتر از این عاشق لورا و دخترانم بودم که اجازه دهم چنین اتفاقی بیافتد. ایمان راه نجات را نشانم داد. می‌دانستم می‌توانم به لطف خدا برای کمک به تغییر حساب کنم. آسان نمی‌بود اما دویدنم که تمام شد تصمیمم را گرفته بودم: مشروب‌خوردن دیگر برایم بس بود.

برگشتم به اتاق هتل و به لورا گفتم دیگر یک لیوان مشروب هم نمی‌خورم. جوری نگاهم کرد که انگار هنوز مستِ الکل بودم. بعد گفت: «عالیه، جورج».

می‌دانم چه فکری می‌کرد. قبلا هم حرف ترک زده بودم و چیزی حاصل نشده بود. چیزی که او نمی‌دانست این بود که این‌بار از درون تغییر کرده بودم ـ و این به من امکان می‌داد تا ابد رفتارم را تغییر دهم.

پنج روز طول کشید تا تازگی تصمیمم تمام شود. خاطره‌ی خماری و کسالت که از ذهنم رفت، وسوسه‌ی مشروب خوردن شدت گرفت. بدنم الکل می‌طلبید. دعا کردم قدرت مبارزه با هوس‌هایم را داشته باشم. سخت‌تر و بیش‌تر دویدم تا اینگونه خودم را منضبط کنم. در ضمن کلی شکلات خوردم. بدنم شکر می‌خواست. شکلات راه آسانِ تامین آن بود. این گونه در ضمن انگیزه‌ی دیگری هم برای دویدن داشتم: کم نگه داشتن وزنم.

لورا خیلی پشتم بود. احساس می‌کرد که واقعاً دارم ترک می‌کنم. هر وقت موضوع را مطرح می‌کردم، از من می‌خواست تصمیمم را عوض نکنم. بعضی مواقع فقط حرفِ دوباره مشروب خوردن را می‌زدم تا حرف‌های مشتاق‌کننده‌اش را بشنوم.

دوستانم هم کمک کردند گرچه بیشترشان وقتی پیش من بودند همچنان مشروب می‌خوردند. اول سخت بود که ببینم مردم کوکتل و آبجو می‌خورند، اما هوشیار بودن کمکم کرد بفهمم وقتی مست بوده‌ام لابد چقدر بی‌مغز به نظر می‌آمدم. هر چه زمان گذشت، بیشتر احساس کردم اوضاع در دست من است. مشروب نخوردن هم برای خودش عادتی شده بود ـ عادتی که خوشحال بودم آن‌را حفظ کنم.

ادامه دارد