۹ اکتبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

خوشحالم…چقدر خوبست که خوشحالم. چون هدیه تولم را گرفتم. زندگی مگر آمیخته ای از لحظه ها نیست؟ معمولاً بیشترین لحظه های آدم در اندوه، حس بی حاصلی و کسالت می گذرند و یک لحظه ی دلچسب، ناگهان هستی را رنگ می دهد. مهم نیست که در سیبری آمریکا، آدم خودش را با آفتاب سواحل گرم فریب بدهد. فریب جزء ذات لحظه های خوب زندگی است. من می دانم که خودم را فریب می دهم، اما اصلاً گول خودم را نمی خورم. باورش نمی کنم، اما درش زندگی می کنم. زیبایی “فریب” در این است که از اندوه بسیار زلال تر است. من آن “فریب” خوب نوازشگر را به خودم می قبولانم. یک حس بسیار نرم و بسیار نازک است مثل حباب شبنم که با طلوع آفتاب می ترکد. مهم نیست که حباب عمری ندارد….مهم نیست…باید “لحظه” را آفرید. باید مثل گلی که ناگهان می شکفد شیره اش را مثل نیش زنبور در آن فرو برد و مکید. باید عمق لذت را چشید و آن را مثل چربی زیر پوست برای روزهای یخبندان ذخیره کرد. باید زیبایی یک “لحظه” را مثل یک تصویر، ابدی کرد.

Nico به من تلفن کرد. در صدایش حالتی بود که علیرغم متعهد بودن به حلقه ی دور انگشتش به من فکر کرده است و احتمالاً با خودش بسیار در جدال بوده است که به من تلفن نکند، اما تلفن کرد. مهربان بود. گفت که: دو روز پیش نمایشنامه ات را خوانده ام و نمی شود در تلفن درباره ی  آن صحبت کرد.

پرسیدم: خوشت آمد؟

گفت: بله….خیلی!

پرسیدم: فردا آزاد هستی؟

گفت: بله…شنبه است.

پرسیدم: دوست داری برای شام به منزلمان بیایی؟

برایش غیرمترقبه بود. قدری مکث کرد. بعد گفت: چرا که نه!

پرسیدم: چه ساعتی دوست داری بیایی؟

باز هم از این پرسش تعجب کرد. تعجبش را قورت داد. مکث کرد.

گفتم: ساعت پنج یا شش؟ کدام؟

گیج شده بود.

گفتم: میدانی؛ من ماشین ندارم ولی می آیم مرکز شهر و ترا به خانه ام می آورم!

گیج تر شد!

گفت: خودم یک جوری با اتوبوس می آیم!

گفتم: می ترسم راه را گم کنی!

گفت: نه….نگران نباش.

روز بعد وقتی که به منزلم آمد، قدری درباره ی نمایشنامه ام صحبت کرد. گفت: شخصیت نمایشنامه ات یک تبعیدی است از یک کشور دوردست با تمام پیچیدگی های زندگی یک تبعیدی… و این موضوع پر اهمیتی است که مطرح کرده ای.

مگر من چه می خواستم از یک خواننده نمایشنامه ام، جز این که درک کند که من در نوشته ام چه می گویم!؟ من به یک خواننده ی حساس نیازمند بودم که تجربه و درک شرایط یک انسان بیگانه را داشته باشد. یا آنقدر “کنجکاو” باشد که بخواهد تجربه ای را به کمبود تجربیاتش بیفزاید. “درک” و “کنجکاوی” یک خواننده ی خوب، نویسنده را ارضاء می کند. همین برای من کافی بود. دیگر هیچ چیز نمی خواستم.

بعد گفت: فکر می کنم امروز تو را دیدم!

پرسیدم: کجا؟

گفت: در خیابان. ساعت یک بعد از ظهر بود و داشتم برای مصاحبه تلویزیونی به Communication Center می رفتم. بعد تو را دیدم.

گفتم: چرا صدایم نکردی؟

گفت: تو آنطرف خیابان بودی. از من دور بودی. منهم عجله داشتم که به مصاحبه برسم!

آیا او می دانست که در همان لحظه من در حال گفت وگوی ذهنی با او بودم؟

آیا من حقیقتاً دیوانه شده ام؟ احتمالاً با سنگینی و تناقض این همه فکر، نیمی از ریشه ی موهایم جانشان را از دست داده اند و روحشان از رنگ تهی شده است! مسخره بود چند روز پیش که در سالن تئاتر تماماً چشم هایم دودو می زد تا شاید کسی مثل او را در آنجا پیدا کنم تا با او احساس همراهی کنم، سالن با آن همه جمعیت خالی به نظر می رسید. حوصله نداشتم با هیچکس صحبت کنم….اما خب… تولدم رنگ گرفت با تلفن و دیدار کسی که می توانستم با او چند کلمه حرف عمیق رد و بدل کنم. کسی که مرا می فهمد. حسم می کند و برایم وقت می گذارد!

پریشب در کلاس فیلیپه اتفاق جالبی رخ داد. باید قطعه ای درباره ی یک واژه می نوشتیم. آن واژه Insolence (گستاخی ـ جسارت) بود و من اشتباهاً آن را Innocence (معصومیت) خوانده بودم. قطعه ای که نوشتم درباره ی احساسم بود درباره ی لحظه ای که آن اشتباه رخ داده بود و این که چرا واژه را آن گونه که می باید دیده باشم، ندیده بودم. و این که آن واژه که واژه ای نیست که باید باشد، چگونه مفهوم همه چیز را تغییر می دهد و آن تغییر چه اثری بر خواننده و شنونده می گذارد. خوشحالم که در این جابجایی هم آفرینش رخ داده بود.