دکتر ابراهیم بنی احمد در سال ١٣٠٧ یکی از آن ١٢ نفری بود که بامحمد رضا شاهِ در کودکی در یک دبستان بودند…
یکی از شاگردان استاد بنی احمد چنین نقلِ به مضمون می کند:
همیشه عصای پیری بر دستش بود. بیشتر نگاه می کرد و کمتر سخن می گفت. حتی سر کلاس دانشسرای عالی می گفت “شما بگوئید، من می شنوم….”
دانشجوها را با نام حیوانات صدا میزد! به من می گفت: “مارمولک امروز تو از انسانیت بگو” روزی از استاد پرسیدم چرا دانشجوها را با نام حیوانات صدا می زنید ؟ گفت “انسان شدن سخت است…”
روزهای آخر سلطنت پهلوی، یک روز صبح به درب خانه استاد رفتم. اوایل دی ماه سال۵٧ بود.
استاد سرما خورده بود. من را به خانه اش دعوت کرد. برایم چایی ریخت و از پنجره داشت خروش و فریاد مردم انقلابی را نظاره می کرد و فقط اشک می ریخت.
استاد سالها بود که تنها زندگی می کرد. همسر ایشان فوت کرده بودند و فرزندانشان در خارج زندگی می کردند. ساعت ها پیش استاد ماندم. در وقت خداحافطی استاد تا درب آپارتمانشان آمدند تا بدرقه ام کنند.
از ایشان خواهش کردم نیایید.
گفتم: “من خودم می روم شما حالتان خوب نیست استراحت فرمایید.” هیچوقت آخرین درسی که استاد به من داد را فراموش نمی کنم.
استاد به من گفت:
“مارمولک اگر در مقابل محبت دیگران بی تفاوت باشی، دیگر از کسی محبت نخواهی دید. این وظیفه من نیست که تو را بدرقه کنم، این عادت زندگی من است.
گفتم: “آخر با این حالتان با این عصا ….؟
عصای پیرش را به طرف من گرفت و گفت:
“من سالها به این عصا تکیه کردم، شاه به ملتش تکیه داده بود.
او هرگز نمی خواست باور کند که تکیه گاهش بر ملتی قدر ناشناس بود!
شاه از ایران می رود، اما ملتی که یاد نگرفته باشند محبت را پاسخ دهند، دیگر از کسی محبتی نخواهند دید، ما بر باد خواهیم رفت.
و الان من بعد از این همه سال فهمیدم آن مرد فرزانه چقدر زیبا و بادرایت آینده این ملت را پیش بینی می کرد.
آری ما ملت بر باد رفتیم …”
دکتر “ابراهیم بنی احمد” همیشه سر کلاس درس دانشگاه دوست داشت از خاطرات جوانیش بگوید تا شاید ما پی به ارزش های زندگی ببریم. تعریف می کرد:
روزی که قرار شد در سال ۱۳۰۹من برای ادامه تحصیل به فرانسه بروم، وزیر علوم گفت نخست باید همگی به کاخ سعد آباد بروید تا رضا شاه شما را ببیند و برای شما حرف بزند، بعد عازم می شوید.
برای همه ی ما کت و شلوار خریدند. من گیوه پایم بود!
همه گیوه پایشان بود و کسی تا آن زمان “کفش” نپوشیده بود!
برای همه کفش خریدند.
کت و شلوارهایمان را پوشیدیم و کفش هایمان را به پا کردیم و رفتیم کاخ سعد آباد دیدن رضا شاه، ۴۰ نفر بودیم.
رضا شاه سخنرانی کوتاهی کرد و گفت: «سعی کنید هر کجا رفتید ایرانی باشید و ایرانی بمانید. به ایران برگردید و فردای ایران را شماها باید بسازید…».
من به فرانسه رفتم. با سختی و مشقت زیادی درس خواندم. جنگ جهانی دوم بود و دولت با سختی برای ما پول می فرستاد. گاهی دو ماه می شد که پول نداشتیم.
بالاخره جنگ تمام شد. من هم درسم در دانشگاه تمام شد. روزی که شاگرد اول دانشگاه شدم، قرار شد ژنرال “دگل” نشان “لژیور دونور” به شاگرد اولی ها بدهد.
من کفشی را که رضا شاه برایم خریده بود و هنوز به یادگار نو نگاه داشته بودم را پوشیدم و به کاخ الیزه رفتم.
وقتی نشان را ژنرال دگل به کت من زد، نمی خواستم فراموش کنم که اگر رضا شاه بزرگ نبود، منِ ایرانی هنوز گیوه پایم بود…”
آرشیو تاریخ و باستان شناسی ایران