شماره ۳۱۳
ادامه: یکشنبه ۲۴ ماه جون ۱۹۹۰ – آیواسیتی
با صحبت های خانم (آ) با پیشینه و تاریخ یک نسل پیش آشنا می شوم. با زبان، فرهنگ، رفتارها، سیره و جغرافیای شهر یزد. خانم (آ) با لهجه یزدی، خاطرات و آداب و رسومی را که با آنها بزرگ شده است، را برایم بازگو می کند. این بار گفت که مراسمی داشته اند بنام “پنجه”. و این معنایش بدین گونه بوده است که در تقویم سال قمری، هر سال پنج روز اضافی می آورده اند. و مردم، بویژه زرتشتیان در این پنج روز جشنواره های فراوانی بر پا می کرده اند. خانه هایشان را تمیز می کرده اند، و در خانه هایشان را رفته و آبپاشی می کرده اند. اگر زن یا دختری در دوران عادت ماهانه اش بسر می برده، می بایستی برای مدت هفت هشت روز در اتاقی زندانی می شده است بخاطر اینکه ناپاک و نجس شمرده می شده است. ورود او به آشپزخانه ممنوع بوده است و می بایستی از آتش کاملن فاصله بگیرد. و کهنه های خون آلودش را هرگز در آب نشوید، چرا که آب و آتش مقدس بوده اند و شستن کهنه ها، آب را آلوده می کرده است. زنان مجبور بوده اند که کهنه های خود را در چند فرسخی شهر، در دامنه کوهها، زیر خاک مدفون کنند.
در روز اول تیر ماه، مردم رقص کنان به طرف کوه می رفته اند تا در جشن آتش شرکت کنند و آتش را برای همیشه زنده نگه بدارند. (راستی چرا روز اول تیرماه؟ آیا از او پرسیده ام و فراموش کرده ام؟)
در روز ویژه ای از روز های عید نوروز نیز شتری را آذین می بسته اند ، آیینه بندان می کرده اند و دسته های مطربان بر روی کوهان شتر ساز می زده اند و آواز می خوانده اند و مردم رقص کنان شتر را دنبال می کرده اند. در روز دیگری از سال، در زمستان، مردم یزد که در عبا سازی، پارچه بافی و لحافدوزی معروف بوده اند، درخت خشکی را روبروی دکان لحافدوزی می نشانده اند و روی شاخه های آن پنبه می کاشته اند. بعد تمام لحاف های رنگارنگ را دور تا دور دکان آویزان کرده و دیوارها را آذین می بسته اند. در چنین روزهایی مردم هنر های خود را به نمایش گذاشته و امید های نو بر می افروخته اند.
در داد و ستد های اقتصادی، با معامله گران و تجار شهرهای دیگر بویژه کسانی که از لرستان می آمدند، برخوردی عیارانه داشته اند. چرا که آنان را ساده لوح می پنداشته اند. کاروان هایشان را که از دور می دیده اند، کف دست هایشان را به علامت ریسیدن نخ به هم می مالیده اند و بدین گونه به صنعت نخ ریسی خود نه فقط می بالیده اند وجنبه تقدس می داده اند، بلکه با نوعی طراری به آن می نگریسته اند. تجار اهل لرستان را وا می داشتند که از زیر دست هایشان با احترام و صلوات رد بشوند و آن ها با چشمک زدن به هم می فهماندند که با آنها می توان داد و ستد و معامله پر سودی داشته باشند! تجار لرستانی قالیچه و کشک و ابزارهایی را که از لرستان و شهرهای اطراف شیراز به یزد می آوردند با کالاهای یزدی به صورت پایاپای معامله می کردند. و سپس در کاروانسراها اطراق می کردند. کاروانسراها معمولن دو طبقه بوده اند. معامله گران برای چند روز در طبقه بالای کاروانسرا سکنا می گزیدند و با سازهای مختلف همچون تار، کمانچه و نقاره به آوازخوانی و طرب مشغول می شدند. در قسمت پایین کاروانسرا شتر هایشان به استراحت می پرداختند.
خانم (آ) ادامه داد که مردم یزد در کارهای دستی از جمله چادر لحاف بند بافی و دوختن ساروغ های رنگارنگ که معمولن از هفت رنگ و هفت تکه تشکیل می شده است مهارت بسیار داشته اند. هر رنگ معنا، نشانه و مفهوم ویژه ای داشته است و دراویش این ساروغ ها را به عنوان شال دور کمر استفاده می بسته اند. در عین حال سفره غذایشان نیز بوده است. آن را به عنوان جا نمازی نیزمورد استفاده قرار می داده اند.
خانم (آ) صحبت می کرد و من سراپا گوش بودم. فکر کردم این تاریخ شفاهی اگر ثبت نشود، ممکن است از خاطر نسل های بعدی بسرعت عبور کند و کاملن پاک شود. به خود گفتم همه چیز را باید به خاطر بسپارم. اما حافظه ام با تلمبار اینهمه فکر نمی توانست همه چیز را در لابلای سلول هایش حفظ کند! باید تلاش می کردم و افکار دیگر را از خودم می راندم…..
خانم (آ) سپس آلبوم خانوادگی اش را به اتاق آورد و عکس خواهرش بی بی سکینه را به من نشان داد. بسیار خوشحال بود که جورج بوش پدر و همسرش باربارا برای جشن تولد ۱۰۰ سالگی اش کارت تبریک فرستاده اند. بی بی سکینه هم اکنون در خانه ای ویلایی در فلوریدا زندگی می کند. در عکسی که به من نشان داد و نمیدانم در چه تاریخی گرفته شده بود، اعتماد به نفس و حس اتکاء به خود در تمامی زوایای چهره اش نمودار بود. حسی که اشرافیت فئودالی با جذابیت های زندگی سرمایه داری آمریکایی در هم آمیخته شده بودند. انگار می گفت: ” من خودم زندگی ام را رقم زدم. از یزد آمدم و حالا در اینجا در خانه ای با اتاق هایی بزرگ و باغی دلنشین، با آرامش زندگی می کنم و حاکم بر سرنوشت خودم هستم!”خانم (آ) گفت که: “خواهرم به خدا اعتقاد ندارد. و همیشه معتقد بوده است که خداوند بنده های ظالمش را بیشتر دوست دارد.” فکر کردم معمولن آدمها در سالهای کهنسالی، ناگهان به خدا و اعتقادات روحانی پناه می آورند. اما بی آن که بی بی سکینه را دیده باشم، تصور کردم که او انگار لجبازانه و قدرتمندانه روی عقاید خودش استوار مانده است. شخصیت خیالی من از بی بی سکینه ناگهان حس های شورشی درونی ام را قلقلک داد. به حالات چندگانه و شک هایم به هر پدیده ای فکر کردم. جنگ های درونی سالهای نوجوانی ام به خاطرم آمد. با غرور و اندکی نیشخند به شقه ساده انگار دیگرم نظر اندااختم و به خودم گفتم: عنعنوچ! نمیدانم چرا حس کردم که بی بی سکینه را دوست دارم. دوست دارم ملاقاتش کنم و بنشینم پای صحبتش و او از خاطرات کودکی، جوانی، میانسالی و پیری اش برایم بگوید. و حتا از اندیشیدنش به مرگ….
خانم (آ) گفت که خواهرش بی بی سکینه چهار تا پسر دارد که یکی شان فوت کرده است. بعد عکس دیگری از بستگانش را به من نشان داد و گفت: ” این خانم اسمش ثریا است. ثریا سرگذشت دردناکی داشته. چندی پیش از سرطان خون درگذشته است.” به عکس نگاه کردم. می دانستم بعد از شنیدن داستان زندگیش او را جور دیگری خواهم دید. خانم (آ) ادامه داد: “ثریا یکی از دختر عمو های پسران بی بی سکینه بوده است. در کودکی مادرش را از دست می دهد. رنج بی مادری در تمام عمر با او همراه بوده است. پدرش برای اینکه از دست او رها شود، در سن سیزده سالگی او را به پسر عمویش که سواد نداشته شوهر می دهد. ثریا یک پسر بدنیا می آورد. پسرش را به آمریکا می فرستند. پسرش در یک تصادف اتوموبیل کشته می شود. بعد شوهر ثریا در اثر بیماری می میرد و ثریا مجبور می شود که با اندک جهیزیه و ارثیه ای که برایش باقی مانده بود، به خانه پدرش نقل مکان کند. پدرش در زمان کوتاهی پس از نقل مکان، از پله می افتد و زمین گیر می شود. ثریا مجبور می شود که از پدرش مراقبت کند. بعد از چند سال، پدرش را نیز از دست می دهد. ثریا باز هم تنها می ماند. چون هیچگونه کار و منبع در آمدی نداشته و در جامعه سنتی یزد، یک زن جوان اجازه تنها و مستقل زندگی کردن را نداشته است، مجبور می شود که در خانه برادرش که معتاد به تریاک بوده است ، زندگی کند. پسرهای برادرش بر ثریا حکمرانی می کنند و رنجش می دهند. بعد از یکی دو سال برادرش نیز می میرد و ثریا مجبور می شود که به خواهرش اتکاء کند. در خانه خواهر، او پرستاری بچه های خواهرش را عهده دار می شود و از آنها نگه داری می کند. بعد خواهرش می میرد و باز هم ثریا تنها می ماند.” خانم (آ) توضیح داد در مدتی که ثریا کاملن تنها می شود، وی ثریا را در کارگاه خیاطی اش استخدام می کند. قسمتی از خانه اش را در اختیار او قرار می دهد و در ازاء رسیدگی به کارهای خانگی، ماهیانه دویست تومان نیز به او کمک می کند. وقتی که خانم (آ) به آمریکا می آید، ثریا دوباره تنها می ماند. رنج تنهایی در تمام این سالها او را به سرطان خون دچار می کند. آخرین مبلغ پولی را که خانم (آ) از آمریکا برای او می فرستد، خرج کفن و دفنش می شود.
به عکس ثریا دوباره نگاه کردم. در نگاه ثریا هیچ نشانی از امید نبود. نه خشمی در این نگاه بود، نه حسی از عصیان و نافرمانی علیه یک سرنوشت تلخ و محتوم…. نگاه او یک نگاه کاملن خالی بود… ثریا در عکس سیاه و سفید، زنی بود از یک خانواده متوسط سنتی… کت و دامنی که بر تن داشت با مد سالهای ۱۳۴۰- 1330 همخوانی داشت. در چشم ها و کناره لب هایش حسی از مظلومیت، بارکشی و رنج زحمت موج می زد. ایستاده بود کنار مادر شوهرش و برادر شوهرش… اندکی چاق بود… و موهایش با یک فرساده بالای پیشانی اش… دلم می خواست سرش داد بکشم. نمیدانم چرا! دلم می خواست بجای چشمهای سربزیر او، چشمهایی می دیدم درخشان و کولی وار که برای گرفتن حق و حقوقش همه چیز را در اطرافش می درد… همه چیز را پاره می کند و از هم می گسلد… از زبانش شعله فواره می زند و با چنگال هایش روی هر نظمی عادی خط می اندازد… دلم خشم می خواست در چشم هایش… طغیان می خواست… بازی می خواست… شیطنت می خواست… دلربایی می خواست… و البته که بی باکی…. و شاید کمی هم تزویر….
اما هیچ چیز نگفتم. خیره ماندم به عکس. تا اینکه خانم (آ) آلبوم عکس را بست و گفت برویم توی باغچه….
در باغچه قدری ریواس چیدم و نعناع و ترخون و جعفری. بوی نعنای تازه حس تر و تازه ای از رهایی به من داد. نگاه کردن به عکس ثریا قلبم را سنگین کرده بود. از خانم (آ) که خداحافظی کردم، به سرعت به خانه آمدم. باید ساکم را برای سفر می بستم.
باید خانه را تمیز می کردم و قدری برای کاوه غذا آماده می کردم. کاوه تلفن کرد و گفت منزل دکتر آبادی است و دارند برای جمع آوری کمک های مالی به زلزله زدگان برنامه ریزی می کنند که پول ها به آدرس بانک مرکزی ایران شماره ۵۰۰۰ فرستاده بشوند. شب دیر وقت آقای دیلمقانی تلفن کرد. گفت که می خواهد نمایشنامه “بر بال سیمرغ” که توسط پیتر بروک از منطق الطیر الهام گرفته شده است را کارگردانی کند. گفت که علی شریفیان آن را دارد به فارسی ترجمه می کند.
دلم فشرده شد و به پیتر بروک حسودی ام شد که فرصت داشته است که روی متون دلخواهش کار کند … و به همه کسانی که فرصت کار خلاق داشته اند و دارند… و من در اوج زمان کارایی ام زندانی کار بی معنا هستم برای به دست آوردن چند دلار مسخره و پوچ و بی معنی… چه زندگی مضحکی است….
چرا سقف آسمان اینقدر پایین است و دیوارها اینقدر کوتاه و موازی اند؟…
حتا با بوی تر و تازه نعنا ها هم نمی توانم خودم را فریب بدهم… دیوارها بهم خیلی نزدیک اند و من دارم صدای ترکیدن استخوان هایم را می شنوم!