ما را امید بدین جان سختی نبود!
حال که به درآستانگی شهروند برای سی سالگی – که گونه ای بلوغ از آن بارش می گیرد- نگاه می کنم، با خویش زمزمه دارم که آیا ما را به این ماندگاری در جهان فکر و فرهنگ، از آغاز چنین امید بود؟
بود و نبودش را شاید به آسانی نشود به محک تجربه گذاشت، اما یک چیز از روز روشنتر است و آن این است که ما آدمهای اگر نگویم کوچک، عادی بودیم که از میهن خویش به ناحق رانده شده بودیم، اما هیچ نیروی اهریمنی نتوانسته بود درخت پر ریشه و ساقه ی آرزوهایمان را از دل و جانمان دور کند. برای همین گاه دست به کارها و کردارهایی می زدیم که حتی در گمان خودمان هم به سختی صورت واقعیت می یافت.
ما که در کانادا تجربه ی چهار سال انتشار مجله ی فکری و فرهنگی سایبان را در کارنامه داشتیم، و همچنان دامنه ی آرزوهایمان برای خدمت به مردم و میهن بیش و پیش از این ها بود، در آغاز دهه ی نود میلادی به رخش خوش رفتاری خوش آمد گفتیم، تا از دریچه ی دیگر و اگر نگوییم بهتر دست کم متفاوتی به خدمت رسانه ای تبعیدی و به گونه ای تحمیلی بر خویش، رو آوریم که چندان پیشینه ای نداشت و از هیچ تجربه ای هم نمی توانستیم کام تشنه خویش را سیراب کنیم.
اما معجون اصلی که عشق بی کم و کاست به مردم و میهن و فرهنگ ملی- میهنی باشد، همچنان به همان عهد و میثاق گذشته برقرار بود. سالیان پیش که نشریه ی شهروند متولد شد، آستین ها را بالا زدیم و به همت یاران بسیاری دغدغه ها و فکرهایمان را که دل در گرو ایران آباد و آزاد داشتیم از نهانکده ی جان و ذهنمان بیرون بردیم و جامه ی عمل پوشاندیم و شهروند در ۲۶ جولای ۱۹۹۱ با حضور و همکاری من و مسعود منصورزاده و شکیبا دیلمقانی پا به جهان وجود گذاشت.
تولد شهروند که در سالهای نخست، دخترم سحر او را برادر خود و خواهرش سارا می خواندش برای ما به معنای داروی جانبخشی بود که شما را از مردن تدریجی در برهوت بیکاری فرهنگی نجات می بخشید. برای همین شهروند به عنوان نخستین هفته نامه ی فرهنگی از یک سوء و نخستین نشریه با خصلت نشریات روزانه ی همگانی سرزمین مادری از جهت دیگر به دنیا آمد. از شگفتی های روزگار هم این بود که از همان آغاز مورد اقبال دور از انتظار قرار گرفت.
همین جا پرانتزی باز کنم و بگویم برای اولین بار نسرین الماسی همسر و همراه و همکار همیشگی من در اعتراض به شکل و شمایل شهروند تا چند شماره شهروند را تحریم کرده بود و می گفت فرهنگ و هنر را نمی شود با چلوکباب و …درآمیخت! اما شهروند حیات خود را طبیعی تر و برحق تر از آن می دانست که کسی بتواند او را نادیده بگیرد و نسرین نیز به جرگه ی شهروندیان پیوست و در طول این سالیان از سخت جان ترینان ما شد که همچنان این بار بر دوش می کشد.
حال که از دور به سی سال پیش نگاه می کنم این ظن در جانم پر جلوه تر می شود که چه بسا غریزه ی سالم ما که در کلمه کلمه ی کار دیده می شد به جان و دل خوانندگان هم راه یافته و خود کار ادامه اش را آسان تر از آن که گمان می کردیم پی گرفت. و در آن روزگار گرم کار و شیفته ی توفیقی که حاصل شده بود، ما چندان در بند چشم اندازی که کار بلقوه می توانست در تاریخ غربت و مهاجرت رقم بزند نبودیم. همین که توانسته بودیم شور و حال کار فرهنگی را که در جانمان بود به جلوه در آوریم کفایت می کرد که به جنبه های دیگر و بیشتر نپرداخته و همه ی توان خویش به کار گیریم که کورسوی روشنایی فرهنگی در دل غربت خاموش نشود. هرچند کار خود، بار اصلی را با حضور همه جانبه ی اهل فکر و فرهنگ و همکاران دور و نزدیک بردوش گرفت و ما اگر خیلی هنر می کردیم می توانستیم همپای او راه برویم و از گسترش دامنه اش نهراسیم.
تجربه ی شهروند در نوع خود یگانه است، هم از منظر همکاری شمار بسیاری از نویسندگان و هنرمندان ایرانی سراسر دنیا و ایران و هم از میزان استقبال و پشتیبانی معنوی و مادی که در محدوده ی اینگونه کارها انتظار می رود. در نتیجه شهروند از شماره دوم نشریه ای شد که توانست به لحاظ دخل و خرج که مادر مشکلات رسانه ای ایرانی برون کشوری است، دغدغه نداشته باشد. این موهبت کمی نبود که نصیب یک رسانه ی ناشناخته و تازه پا می شد. برای همین هم بود که شهروند به سرعت توانست نظر شمار زیادی از نویسندگان و روشنفکران را به خود جذب و جلب کند. تا جایی که ما به نوبت سرمقاله های نشریه را که آن زمان نامشان را نهاده بودیم ” قلم انداز” می نوشتیم. من و زنده یاد محمود استاد محمد دوست قدیم و عزیزم و دوست دیگرم مهدی مهر آموز شاعر، و نویسنده و طنز پرداز نام آشنا عبدالقادر بلوچ به نوبت و هر هفته یکی مان قلم انداز می نوشتیم. که همین کار شهروند هم گونه ای نوآوری در کار روزنامه نویسی مهاجرت و غربت بود، برای اینکه خودمحور بینی ها به آدمها کمتر این بخت را می داد که موقعیت های به دست آمده را به آسانی با دیگران شریک شوند. ما اما در شهروند خلاف این گمان عمومی رایج در آن زمان را باور داشتیم و فکر می کردیم هرچه دامنه ی حضور نویسندگان بزرگ و نامدار در شهروند گسترده تر شود به اعتبار و احترامی که شهروند می تواند در جامعه دست یابد می افزاید. در نتیجه آن قلم اندازها یکی دیگر از تفاوت های شهروند با نشریات مهاجرتی دیگر بودند. حتی در هفته هایی که نوبت نوشتن به من می رسید اگر دوست تازه به جمع ما راه یافته ای پیدا می شد که در لیست نویسندگان به نوبت تا آن زمان نبود، من جای خود را به او می دادم و می رفتم ته صف. شاید به همین دلیل بود که نویسندگان و هنرمندان، شهروند را خانه ی خود می دانستند، و دیگر کمتر نویسنده و هنرمند و شاعر مهمی بود که دست کم یکبار با شهروند همکاری نکرده بود. حتی زنده یاد شاملو که به سختی به رسانه های دیگر اعتماد می کرد، و به رسانه های برون مرزی به ندرت روی خوش نشان می داد، در ویژه نامه ای که برای مراسم بزرگداشت او در کانادا منتشر کردیم، به همت دوست دیگر زنده یاد محمد مختاری واصرار من متنی نوشت و ارسال کرد که با دست خط خودش در مراسم پخش کردیم و خواندیم و در شهروند انتشار دادیم. زنده یاد رضا سید حسینی می گفت زرهی اگر به مهره ی مار باور داشتم یقین می کردم تو یکدانه داری، حیف که باور ندارم. این همه موهبتی بود که صداقت و اعتماد توأمان به ما هدیه کرده بود.
از سوی دیگر ایده ی نشریه آمیزه ی روشنفکری و خصلت نشریات عمومی به مذاق بخش بزرگی از مردم و روشنفکران خوش آمد و ما حس کردیم که داریم در راه درستی گام می گذاریم.
در نتیجه شهروند آوازه اش از کانادا به کشورهای دیگر و جهان گسترده ی زبان فارسی راه یافت و باعث شد که باز بر دامنه ی همکارانش افزوده شود. این همه میسر نمی شد اگر شهروند نمی توانست دست کم میزان کمی از اعتماد عموم نویسندگان و روشنفکران را جلب خود کند.
تجربه ی شهروند از سویی یگانه بود و از سوی دیگر ریشه در تجربه ی سایبان داشت. در سایبان ما به دور از حب و بغض های رایج در عالم رسانه های مهاجرت و تبعیدی و دعواهای فکری و حزبی و گروهی به امر فرهنگ و ادبیات و اهمیت ایران در مقیاس با امور دیگر تکیه کردیم و در نتیجه دامنه دربرگیری شهروند در قیاس با رسانه های دیگر گسترده تر شد.
شاید تفاوت اصلی شهروند با سایبان هم در نیروی جوانی بود که جذب شهروند شد و همه ی ما که در آن روزگار در سومین دهه ی زندگی خویش بودیم، چنان توسط جوانان محاصره شده بودیم که گمان می کردیم پیر هستیم. برخی از این جوانان حتی فارسی هم به درستی بلد نبودند و در شهروند و با همکاری با شهروند فارسی آموختند. جوانگرایی به شهروند جلوه ی دیگر و بهتری بخشید، شهروند هم اکنون هم به همان خصلت و خوی خویش وفادار مانده است، و جهان مجازی نشریه به همت همکاران جوان ما بهرنگ رهبری و حامد اداره می شود.
یکی دیگر از امتیازات شهروند خطر کردن او بود. شهروند از آنجا که به حقوق بشر و دمکراسی به جد پایبند بود، وظیفه خود می دانست که هرجا این دو در مخاطره بودند اعتراض کند، دفاع جانانه ی شهروند از هموطنان بهایی ما درآن سالها که به ندرت کسی حتی از جامعه ی روشنفکری به این مهم توجه می کرد، از نمونه کوشش هایی بود که شهروند انجام داد و تهمت ها شنید و فشارها تحمل کرد. اما نه تنها از کرده ی خود پشیمان نشد که بر آن اصرار ورزید تا به امروز که دیگر این در قیاس با سی سال پیش موضوع عادی و چه بسا همه رسانه ای است.
حال که این حرف ها را می زنیم به نظر می آید که از بدیهیات نام می بریم، اما سی سال پیش چنین نبود، ما از همه منظر تهدید جدی می شدیم که به بهایی ها نپردازیم، این امری بود که در آن دوران همه بر آن اتفاق نظر داشتند، حتی تنی چند از آگهی دهندگان شهروند را که ممر معاش نشریه همین اگهی ها بودند تشویق کردند که ما را با قطع آگهی شان تهدید کنند که دست از پشتیبانی از نقض حقوق بهایی ها برداریم.
من و نسرین به این نتیجه رسیدیم که اگر این کار به بهای مرگ شهروند که همچون فرزندانمان عزیزش می داشتیم هم تمام شود، باز نباید تسلیم شد. برای اینکه اگر شهروند به این دلیل از انتشار باز می ماند، به ما و چه بسا شماری از نویسندگان و روشنفکران ثابت می شد که ما هنوز و همچنان و در غربت و تبعید هم از سانسور و ممیزی ای رنج می بریم که حکومتی و زورمندانه به آن معنا که می دانستیم نیست، اما هست، حضور دارد و سخت جانی می کند که خود را برکردار و گفتار و اندیشه و پیشه و ریشه ی رفتاری ما تحمیل کند.
مشکل دیگر نزاع های درونی جامعه ی نویسندگان و روشنفکران با همدیگر بود. کسانی بودند که همکاری با شهروند را منوط به نبود و حتی گاه حذف دیگری می کردند و مدعی بودند که با اینکه دوست می دارند با شهروند همکاری کنند اما با خود عهد کرده اند که با نشریه ای که فلانی همکاری می کند همکاری نکنند! و ما بر این اصل نیز به جد و جهد پافشاری کردیم و می گفتیم شهروند برای همه جا دارد و حذف نمی کند. ما به اختلاف شما کار نداریم، هردو همکار ما هستید و هرگز و به هیچ بهانه ای تن به حذف هیچ نویسنده و هنرمندی نخواهیم داد.
این ها شاید اکنون چندان کارهای چشمگیری به نظر نیایند، اما ما با زحمت و مرارت بسیار توانستیم میان این اختلاف نظرها و سلیقه ها و شرط و شروط ها شیوه ای را پیش گیریم که مبنایش بر جذب بود نه بر نفی. و البته برای هموار کردن این راه ناهموار بهای بسیار سنگینی هم پرداخته ایم.
شهروند در جو و جامعه ای با چنین خصلت ها و خصوصیاتی به کار خود ادامه داد و بر اصولی که معتقد بود پا فشرد و نترسید، می گویم نترسید! این “نترسید” در این وادی یک کلمه ساده نیست، کلمه ای است که معنای مرگ و زندگی را در دل خود دارد. این نترسیدن می توانست به بهای بودن و نبودن شهروند تمام شود. می توانست شهروند را از موهبت حضور جمع بزرگی از نویسندگان همکارش محروم کند، می توانست به بایکوت همه جانبه ی نشریه بینجامد، برای همین هم هست که وقتی می گویم شهروند نترسید تنها یک کلمه نمی گویم، به دوام و فنا و به بودن و نبودن دارم اشاره می کنم. من و نسرین الماسی اما باور به دمکراسی و حقوق بشر را از هر امر دیگری مهم تر می پنداشتیم و گمان می کردیم و کمابیش گمان می کنیم که میهن ما به این دو از نان شب هم محتاج تر است.
****
از همه ی همکاران شهروند که در طول این سالیان که هر کدام در برهه ای و به ضرورتی در رشد و بالندگی شهروند تأثیر گذار بودند و بی همت آنان قطعا شهروند بسیار کم داشت، و از همه ی دلها و قلم هایی که در طول این سالیان همراه شهروند بوده اند، و آنهایی که هنوز هم در این شرایط سخت، یار و یاورش هستند و او را تنها نگذاشته اند و یاری اش می دهند که همچنان بر پایه خرد و دانش و آگاهی و هنر و ادبیات بچرخد، سپاسگزارم.
به امید ایران آزاد و آباد.