ای محبوب من!
چه کسی‌‌ به دنیا سلام نظامی می دهد
در بندر بیروت
چه کسی می گوید به دوزخ در آیید؟
جنگجویان از مرگ چه گفتند
که شعر هم دوام‌‌ نیاورد
اکنون مزاری نیست
تا نمایش زاری رقابت سوگواران ات باشد.
ما جز درد شعر ندانیم
هنگامی که جنگ جویان ات
از پی‌ قربانیان خویش می‌دویدند
در بندر بیروت.
شتاب کنید فقط چند دقیقه طول می کشد
به دوزخی دیگر در آیید.
قایق ها آماده اند
در بندر بیروت.
عروس را می آورند.

ای زمین سر سبز من
بهار آیا
زیباترین گل ها را به پای من خواهد ریخت
کدامین سنگ است
که صدای گنجشک ها را خفه می‌کند؟
پهلوانان من کجایند؟
این‌جا
انسان، انسان را می‌درد.


محبوب من!
به دیدگان تو سوگند
تاریخ نویس ها رسوا خواهند شد.
ما می خواستیم خورشید را روشن کنیم،
نشد.
ما از مردان و زنانی خواهیم گفت
که در سیاهچال ها و دخمه ها
به بند کشیده شده اند
من برای تعریف غزل
به بندر بیروت آمده بودم
ای‌شهبانوی من
اینجا
بر تو ستم کرده اند
و هر روز در کمین قربانی دیگری هستند
مرگ
در بندر بیروت پرسه می زند
و میان موج ها
غلت می زند.
می خواستم‌ بگویم عاشقی از سرگرفته‌ام،
نشد.
اینک شعر
آرمانی دوباره است
از میان حروف الفبا بر می خیزد
و از میدان‌ مین می گذرد
و از رستاخیز پروانه ها می گوید
غزال زیبای مرا
تعقیب می کنند
در تهران
و محبوب مرا
از پا در می آورند
در بیروت
حالا کمی صبوری کنید
این غزل من است
که برای خداحافظی می خوانم
قایق کوچک ات
در بندر بیروت
مشتاق خبری خوش است
و سراغ قاصدک ها را می گیرد
و منتظر پاسخی تازه ست
از اندوه
بر وطن من چه می گذرد
جمجمه ها و استخوان ها را
در خانه ها تلمبار کرده اند
چه کسی بر در می کوبد؟
در تهران
رخت بهاری بر تن می کند
زن محبوب من
و عطر و بوی یاس ها را
از تن اش می تکاتد
در بندر بیروت
قایق ها را به بندر می کشانم
و موج ها بیدار می کنم
اندوه مرا به دریا ببرید
روزها
از فاجعه ی انفجار بمب ها می گویم
و دیدگانم
خواب نمی شناسد
ای روشنایی روز های تهران
اکنون زمان‌نوشیدن شراب شیراز است
به سلامتی تو جام‌ها را پر می‌کنیم
ای محبوب بلند بالای من
در این‌گوشه ی جهان
و از عمق فاجعه ی انسانی
سخن می گوییم
که جان مرا می خراشد
و شعر مرا از پای در می آورد.
ای شب های زیبای بیروت
روزی عاشق تو بودم
حالا نمی‌دانی با من‌ چه کرده ای
تو معشوق من بودی
ای عروس زیبای من
در سکوت
بعد از انفجار چند بمب اتمی
برای چه کسی دست تکان‌می دهی؟
عاشق
در توفان گم شده است.
آیا می دانستی مردی
از خیابان های تهران
به سمت دوست داشتن ات می دوید
و به دوزخ پرتاب شد
آیا می دانستی
بندر بیروت تله ی ناکسی بود
که مرا
از به دام انداخت.
نگاه کن یک مرد اساطیری
شهبانوی بخت خویش را
به تکه زمین کوچک اش می خواند
حالا خاک بوی سرب و افیون می دهد
و ماه و ستاره ها
به بیشه‌ی یوزپلنگ می ریزند.
من‌مشتاق تو بودم
در بندر اطمینان
ای محبوب من
تو هم‌ نام‌ مرا تکرار کن
ای میوه ی نوبرانه باغ های لبنان
جهان می ارزد که دیوانه ی تو باشم
و تازیانه ی باد را
به ماه ها و سال ها تحمل کنم
نگاه کن
پروانه ای
روی پیراهن تو نشسته است
و نهنگ دلواپسی
در آبی چشمان‌ تو می گرید
صدای‌ تو
از لابه‌لای موج ها به گوش می رسد
و من‌ بر می‌خیزم
از میدان‌ مین
و شعر هایم را زیر پنجره ها می خوانم
در کوچه های دنیا پرسه می زنم
و یاد تو چون کبوتر جلدی با من است
در هر گوشه و کنار
آواز من شنیده می شود
و شعرهای من
تن نخل ها و چنارها را می لرزاند
با چاقوی کهنه ای
به پیشباز مدعی می روند
در تهران
وبا موج انفجار
از میهمانان پذیرایی می کنند
در بیروت
محبوب من لب هایت کو؟
حالا دشوار است از خون خویش بگذرم
من همان سیاوش ام
که از میان آتش گذشته ام
و حالا در محاصره‌ ی لاشخورها
جان‌ می دهم
شهبانوی زیبای من
میان شعله‌ ی انفجارهای اتمی می سوزد
حالا با لکنت زبان چه می‌توانم گفت
مرا هم میان انبوه قربانیان
به سمت دوزخ می‌ کشانند.
چه کسی از آخر الزمان‌گفت
در اقلیم جنون
چه کسی از سراب گفت
در اقلیم بوسه
چه کسی یاد عشق افتاد
وقتی که داشت پیر می شد
چگونه از تجسم زن بگویم
و از تندیسی‌که سقوط کرد
در دریای شرم
و مینایی از دستم افتاد
اینک فانوس دریایی
مسیر‌آزادی را نشان میدهد
ای محبوب من‌
که در سیر و سلوک ات
گیسوان فندقی ات را
روی سرنوشت من ریختی
و رفتی
ای غرال زیبای من
که به دست یک دیرینه شناس افتادی
تو‌می دانستی
مرگ فقط برای مرده ها آسان است
از گورهای تاریخی بیرون بیا
و ببین
چطور جنون متکثر می شود
در این جهان.
نظر شما چیست؟
چگونه می‌توان
از تهران گریخت
و از سرنوشت انسان سخن گفت
و پا روی مین گذاشت
در بندر بیروت.
میان زنان و مردان فرقی نمی کند
چه کسی در آتش می دود
و چه کسی به خط پایان نزدیک می شود
از امروز دیگر
تهران همان تهران نیست
بیروت همان بیروت نیست
ما با انگشتان سوخته ی خویش
کتاب تاریخ مان را
ورق می زنیم
و خاکستر مان را به دریا می ریزیم
حال سراغ شعرهای مرا می گیرند
و کلمات را به مسلخ می کشانند
کسی نیست از خواب بگریزد
و پاسخ دوزخ را بدهد
چهره ی تاریک محبوب من
در فهم تان نیست
ای دریغ و درد
چه کسی قلب مرا می فشارد
و رگ های مرا مسدود می کند؟

حالا نوبت جنون من است
من سرگردان بندر بیروت ام
و به یک‌ هنرپیشه ی ناشی می اندیشم
که در یک نمایش روحوضی
در تهران
ادای یک قهرمان را در می آورد
حالا ناممکن است‌
خالق دنیای بهتری باشیم
ما همین زمین را به لجن کشیده ایم
شمشیر طالبان
گلوی شعر مرا پاره کرده است
و خنجر نارفیق
در پهلوی من فرو رفته است
حالا وقت آن است
آفتاب و ماه را به شهادت بگیریم
از نام و نشان یک تمدن باستانی بگوییم
جایی در الوند عزیز
و میان سنگ‌پاره‌ها
حالا وقت آن است
سر در گوش تندیس های کهن
نام قاتلان و شهیدان را تکرار کنیم
در پالمیرا
حالا وقت آن است
تروریست ها و نظامی ها را ناکام بگذاریم
من یک باستان شناس افسون زده ام
در تهران
میان انبوه دروغ تنها مانده ام
در بندر بیروت.

۱۶/مرداد ماه/۱۳۹۹