شماره ۳۱۷

جمعه ششم ماه جولای سال ۱۹۹۰- ساعت سه صبح – لس آنجلس

از ماشین که پیاده شدم ساعت شش و نیم بعد از ظهر بود. از دانشگاه یو سی ال ای تا خیابان وست وود پیاده راه رفتم. یکجوری می خواستم با زمان و با خودم تنها باشم. به ویترین مغازه ها نگاه کردم. به کتابفروشی ها. کتابی از مارگریت دوراس مرا به داخل کتابفروشی کشاند. کتاب Practicalities. مجموعه ای از گفت و گوهای دوراس با دوستش جروم بوژورJerome Beaujour، درباره دیدگاهها، افکار و حس های محرمانه ش درباره نویسنده بودن، فیلمساز بودن، مادر بودن و معشوق یک مرد بسیار جوان و همجنسگرا بودن.

کتاب مثل خاطره نویسی نوشته و تنظیم شده است. خاطره نویسی هایی که یک موضوع، یک سفر، یک لحظه در آن بسط پیدا می کند، وسیع دیده می شود از زوایای گوناگون. کتابی موجز و محکم. و منبسط.

کتاب را خریدم، به همراه چهار کتاب دیگر از دوراس و عکس هایی سیاه و سفید از لیلیان هلمن، جوزف کنراد، ماکسیم گورکی… و ژان کوکتو. آنائیس نین و لیلیان آتلان را به خاطر آوردم. و غرق شدم در دنیایی که واقعیت با تخیل در هم می آمیزد و آدم به دریافتی شاعرانه و ابدی از هستی می رسد. وسیع می شود و نمی خواهد برگردد به کوچکی یک بدن در یک فضای تنگ با آدم های تنگ نظر وکوچک و قالبی… حس خوبی داشتم با دوستان حقیقی ام… اما یکباره احساس کردم دل پیچه دارم.

از کتابفروشی بیرون آمدم و در خیابان به دنبال یک توالت گشتم. سرم گیج می رفت و عرق تمام چهره ام را پوشانده بود. در چنین هوای دلپذیری که غروب بود و خورشید به شدت نارنجی، چرا دلم باید اینگونه پیچ بخورد؟ در یک لحظه تهران را بیاد آوردم با حسی که به شدت مملو بودم از حس آزادی!! … ماشین ها درگذر بودند. عده ای منتظر اتوبوس… عده ای شتابان راه می رفتند و عده ای سلانه سلانه. پشت شیشه مغازه ها لباس آویزان بود و کفش و کتاب… در فروشگاه ها قوطی های کنسرو چیده شده بود… و میوه های شاداب و جوان….

آنطرف خیابان یک رستوران مک دونالدز دیدم. خیابان را پیمودم. به سرعت. مک دونالدز تنها محلی بود که می توانستم بی مشکل به دستشویی بروم. در را باز کردم. رستوران بسیار خلوت بود. چند مرد بی خانمان، کثیف و ژولیده و چروکیده، نشسته بودند روی صندلی های پلاستیکی رنگارنگ. نه غذایی روی میز جلویشان بود  و نه حتا دستمالی کاغذی. چشمهایشان با چشمهای مردم عادی توی خیابان بسیار تفاوت داشت. نوعی پیچیدگی و ابهام در آنها بود که نمی شد دریافت که صاحب چشمها به چه چیزی فکر می کنند. یکی از آن ها از پشت پنجره به فضای بیرون خیره شده بود. مردی دیگر با موهای سیاه چهل گیس با خودش حرف می زد. تند و سریع. با سرعتی که کلمات خاییده خاییده در هم فرو می رفتند و نامفهوم می شدند. مرد دیگری کتابی را در دست داشت. یک کتاب جیبی بدون جلد کثیف و دبوقه گرفته… درست مثل دستهایش و ناخن هایش…. کلمات در سیاه و سفیدی کاغذ نامریی بودند….

در توالت، زنی از نژاد آسیایی با بچه کوچکی ایستاده بود. مرا که دید بی اراده معذرت خواهی کرد. نمیدانم برای چه. به اطراف نگاهی انداخت. در را باز کرد و با بچه اش از توالت خارج شد. بدجوری دل پیچه داشتم. در توالت نه دستمال بود، نه هیچ ماده ای برای تمیز کردن. زمین کثیف و پر آب و شاش بود. توالت کثیف بود. همه چیز پر از عفونت و بد بویی…. به سختی لای یکی از کتاب هایم را باز کردم و دستمال مستعملی را بیرون آوردم. دختری بلوند در را کوبید. نا آرام بود و تکرارکنان  نچ نچ می کرد. پسری هم در دیگری را  می کوبید و مکرر دختر را صدا می زد. به سرعت از توالت بیرون آمدم. دست هایم را شستم. گویی عفونت مکانی و عفونت روانی بطور عجیبی در هم ادغام شده بودند. از رستوران گذشتم. مرد چهل گیس و مردهای دیگر همانگونه بودند که لحظه ورودم آنها را دیده بودم. مثل یک عکس صامت و خاموش. وارد خیابان شدم. خیابان بوی عفونت می داد. بو نشسته بود در موها و مخاط بینی ام و ذرات پوستم. کاش یک گل خوشبو می دیدم. کاش یک شیشه کوچک الکل یا عطر را در کیفم با خود حمل می کردم.

هوا تا یکساعت دیگر تاریک می شد. و راهم تا خانه طولانی بود. نمی توانستم در خیابان ها برای پیدا کردن یک بوته گل سرخ پرسه بزنم. دوست داشتم با خودم تنها باشم و به آدمها نگاه کنم. به ویترین فروشگاه ها…. و به خورشید نارنجی که حالا سرخ شده بود. و مرتبن از پشت ساختمان های بلند و کوتاه با من قایم موشک بازی می کرد. اما نمی توانستم. باید با شتاب راه طولانی را ادامه می دادم.

پیچیدم در خیابان ویل شایر. خیابان لحظه به لحظه خلوت تر می شد. در پیاده رو تنها من بودم که راه می رفتم. در خیابان، ماشین ها به سرعت در حال گذر بودند. در شهری که همه با ماشین رفت و آمد می کنند، عبور یک رهگذر پیاده، آن هم یک زن، در یک پیاده روی باریک، غیر عادی جلوه می کند.

در توقفگاه یک چراغ قرمز، منتظر بودم که ماشینی به من اجازه عبور بدهد. جوانی با احترام ماشینش را متوقف کرد تا من به طرف دیگر خیابان بروم. نگاهش گرم بود و حسی از تحسین در آن موج می زد. لبخندی دلچسب به لبانش طراوت و شادابی داده بود. همه چیز در یک لحظه کوتاه رخ داده بود. یک لبخند به من قوت قلب داده بود که از هیچ چیز نترسم. با سر تشکر کردم. اما ناگهان مردی با هیکلی درشت و کرگدن وار سرش را از پنجره ماشین قراضه اش بیرون آورد و به سر مرد جوانی که به من اجازه عبور داده بود، با صدایی خشن و مهیب و وحشتناک فریاد کشید: هی… ass hole! مرد جوان رویش را برگرداند. حس کردم در برابر نگاه و حضورم بشدت دستپاچه شد. یکنوع حس فروریختگی لحظه ای که می تواند بسیار هم عمیق باشد… مرد خشن کرگدن نما با شتاب در حالی که فحش های رکیکی به مرد جوان می داد، رد حرکت او را گرفت تا با نمایش مردانگی کاذب، او را بیشتر آزار دهد. دلم یکباره تپید. به خود گفتم: “نکند این مرد جنگلی بلایی بر سر این مرد جوان بیاورد!”

صدایش مرا بیاد فریادهای مردی در ایران انداخت که افشاندن فحش های رکیک به دیگران حربه تسلط جویی او بود. می دانست که چگونه بی ترحم صدایش را بلند کند و زشت گویی را به منتهای درجه برساند… و مشعل های آتش را بر سر و روی دشمنان خیالی اش بیفشاند…حالت چشم هایش را به خاطر آوردم که ناگهان از شکل عادی خارج می شد و بین هر فحش رکیک و رکیک تری سبیل هایش را می جوید. و اگر پشت رل ماشین بود دست هایش با سرعت  دنده های ماشین را عوض می کرد. و فحش… فحش… باران فحش های رکیک…

همین چند دقیقه پیش وقتی که با مارگریت دوراس تنها بودم، چه شادی تنومندی داشتم. و حالا این فضای خشن لحظه ای مرا کاملن افسرده کرده بود….

با حالتی که دلم به فکر آن مرد جوان پر محبت بود، به راهم ادامه دادم. من بودم و ماشین ها… و هوای غروب… و دیوارهای مملو از گل کاغذی در کناره های پیاده روها… و اندوه و دل پیچه…

غروب به سرعت دلتنگ تر می شد. من تنها کسی بودم که در پیاده رو با شتاب قدم می زدم. آدم ها در ماشین های تکنفره شان کنجکاوانه نگاهم می کردند. ناگهان احساس ترس کردم. یاد یک دوست خوب شیرازی در ایران افتادم که فعال سیاسی بود و برادرش را تازه اعدام کرده بودند. دختری سیه چرده و ریزه میزه، بسیار با هوش و ساده… بعد از اعدام برادرش بود که خاطره ای را برایم تعریف کرد. گفت: “یکروز، عصر دیری در تهران، از کار که آمده بودم، در خیابانی نزدیک به محل کارم، سوار ماشینی شخصی شدم تا به خانه بیایم.” این در زمانی رخ داده بود که جمعیت تهران بعد از جنگ بشدت افزایش پیدا کرده بود و وسائل نقلیه بسیار نایاب بود. بعضی ها برای کمک به در آمدشان، مسافر کشی می کردند. زهرا برایم تعریف کرد که چطور راننده ماشین شخصی ناگهان او را به بیراهه می برد. در راههای خلوت نزدیک به بیابان های تهران و شروع می کند به فحاشی با کلماتی به غایت رکیک و آزاردهنده. هوا اندک اندک تاریک و تاریک تر می شود.  مرد به او می گوید که دارد او را می برد به بیابانی تا به او تجاوز کند و بعد سرش را از تنش جدا کند، بدنش را تکه تکه کند و بعد او را آتش بزند. زهرا با وحشتی بی انتها در آغاز سعی می کند تا با زبان منطقی و رهنمود های سیاسی و اخلاقی راهی برای نجاتش پیدا کند. اما مرد با چنین زبانی آشنا نیست. علاوه بر آن در فضای چیرگی و تسلط نمی توانسته معنی هیچکدام از جمله های او را درک کند. (زهرا گفت که مرد از مردهای طبقه متوسط کارمند بوده است. و نمیدانم چرا ناگهان تصویری از او در ذهنم مجسم شد که گویی مردی بوده است لاغر و ریز، با چشمهایی وقیح و موهای سیخ سیخی سیاه و خشن…) مرد با جمله های منطقی زهرا وقیح تر می شود و خشن تر. زهرا می بیند که باید با زبانی دیگر با او صحبت کند. در حالی که سراپای وجودش می لرزد، با صدایی لرزان شروع می کند به خواهش و التماس. با زبانی که مردهای عامی را غیرتی می کند، نصیحت گونه و خواهرانه به او می گوید: “تو جای برادر منی. تو مگر خواهر و مادر نداری؟ آیا حاضر می شوی چنین اتفاقی برای خواهر و مادرت بیفتد؟” مرد که حالا احساس قدرت بیشتری می کرده، و در عین حال می خواسته بنوعی غیرتی بودن خود را به او ثابت کند، با زبانی بسیار وقیح تر به او می گوید: ” از حالا ببعد یاد می گیری که هرگز سوار هیچ ماشین شخصی ای نشوی. یادت باشد که تو همین الان در مشت منی و من هر کاری که بخواهم می توانم با تو بکنم.” بعد به او می گوید که جای زن خانه است. و زن هرگز نباید بدون همراهی مرد خانه در خیابان بایستد و تنها سوار ماشینی بشود.

مرد، زهرا را در خیابانی پیاده می کند. شب شده است. زهرا هراسان و وحشتزده، گریه کنان در خیابان شروع می کند با شتاب راه رفتن. می ترسد بدود. دویدن یک زن، مردهای ناجنس را حریص تر می کند. ترس یک زن مرد را  بیشتر به آزار دادن وادار می کند. مثل سگی یا گرگی که دویدن یک انسان او را برای دریدنش بیشتر ترغیب می کند.

زهرا سوار یک اتوبوس می شود. راه می رود و راه می رود در شب.  و دیر وقت است که به خانه می رسد. و شروع می کند به گریستن. نام برادر اعدام شده اش را صدا می زند. و نام خودش را… و سال هایی را بخاطر می آورد که برای چرخش یک جامعه به سوی فرهنگی پالوده تلاش کرده است. و چقدر زمان نیازمند است که یک جامعه بتواند اندکی به پالایش برسد… نومید است. امیدوار هم هست. هر دو با هم. شاید هم خودش خودش را وادار می کند که امیدوار باشد.  چاره دیگری نیست.

این خاطره از سال های انقلاب و جنگ در ذهنم شکل گرفت. اعدام برادر زهرا … و آن همه زندانی… چگونه آن سال های پر از مبارزات ساده لوحانه … با رویا سازی های ساده لوحانه و رویا گونه جایش را به شعوری جدید از شرایط داده است… تحصیلکرده های از غرب برگشته چه ساده لوحانه در قالب کارگران فرو رفته بودند تا جامعه ایده آل و مملو از تناقضات خود را بسازند. آن همه بیخوابی … آن همه شکنجه های کاری عارفانه در کارخانه های ایران ناسیونال، نساجی و آهن و آهک و… شاید این حرکت سیزیف گونه جزیی از تکرار زندگی بشر بوده است در هر گوشه از این دنیا… با گونه های بیشمار…..

وقتی که به خانه رسیدم، گویی کوه را کنده بودم. شب بود. یک نسیم، عرق ترس را آرام آرام روی تنم و پوست صورتم بخار کرد. موهایم هنوز خیس عرق بودند.

ادامه دارد