خانم ایسکسون بعد از آنکه شوهرش را با یک متکا خفه کرد، نشست گوشهی تخت و به فکر فرو رفت که چگونه از شر جسد راحت شود.
نیمه شب دسامبر نود و شش بود. جسد آقای ایسکسون روی تخت کنار خانمش قرار داشت، جسدی نیمه گرم با پیژامه ای آبی رنگ.
بیشک کشیدن یک نخ سیگار بعد از این کارِ مهم بسیار میچسبید.
خانم ایسکسون سیگارش را در سکوت و آرامش پک زد و خاکستر آن را در جاسیگاری نقرهای که در دست چپش بود تکان داد.
تصمیم کشتن او، بعد از ماجرای سه شب پیش به فکرش رسیده بود .داشت استیک خوک را توی بشقاب شوهرش میگذاشت.
او پشت میز نشسته بود و تکهای از استیکش را توی دهان گذاشت. بعداز خوردن شام دور دهانش را با دستمال پاک کرد و به خانم ایسکسون گفت :مطلبی است که امروز باید برایت بگویم.
خانم ایسکسون ظرف سیب زمینی آب پز را از روی میز برداشت .با تعجب او را نگاه کرد.
-خیلی وقت است که میخواستم این حرف را بزنم اما راستش جرأت گفتنش را نداشتم.
سپس چند دقیقه سکوت کرد و بی آنکه به چشمان زنش نگاه کند گفت: میخواهم از تو جدا بشوم.
زن، ظرف سیب زمینی به دست، مانند یک مجسمه ی سنگی شد.
«ادامهی این زندگی برایم خسته کننده است. نه آنکه فکر کنی ایرادی در تو هست اما من دیگر قادر به ادامه ی این زندگی نیستم.»
آقای ایسکسون تازه به پنجاه سالگی رسیده بود. شرکت کوچک معاملات املاکش به خوبی پیش میرفت. چند کارمند داشت و یک منشی زیبای تایلندی.
خانم ایسکسون زل زده بود به شوهرش، شاید این یک شوخی مسخره بود. مگر میشود بعد از بیست و شش سال زندگی و خوردن یک استیک یکباره از جدایی حرف بزند؟
«خیلی وقت ست به این موضوع فکر میکنم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا از این دیرتر نشده به تو بگویم. در واقع اینها را باید هشت سال پیش میگفتم . بی شک تو زن مهربان و خوبی هستی، این عیب من ست که نمی توانم ادامه بدهم. میخواهم بعد از پنجاه سالگی آنطور زندگی کنم که دلم میخواهد.»
خانم ایسکسون به یادش آمد هشت سال پیش یک خانم تایلندی شروع به کار در شرکت شوهرش کرده بود. زبان در دهانش قفل شده بود.
«خود تو هم احساسی به این زندگی مشترک نداری. انگار فقط نقش بازی میکنی. حتی وقتی هر شب غذا را توی بشقابم میگذاری یک لبخند ساده هم نمی زنی. همیشه این پیراهن بلند نخیات را پوشیده ای و موهات را بالای سرت مثل گوجه جمع کردهای. همه کارهای تو تکراری است. با هم زندگی می کنیم اما تنهاییم، جداییم هیچ علاقهی مشترکی بین ما نیست. اگر میبینی سرم به روزنامه و اخبار تلوزیون گرم است دلیلش این سکوت سنگینی هست که بین ماست و من را کسل میکند. بین من و تو یک دیوار است، یک دیوار محکم که که بزودی دیوانهام میکند. سادگی و آرامش تو با روحیه ی من سازگار نیست. فکر میکنم چیزهای بهتری هست که تا دیر نشده باید تجربه کنم. امیدوارم حرفهای من را بفهمی.»
خانم ایسکسون نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد:
«آن زن تایلندی با روحیه ی تو سازگار ست؟»
رنگ صورت آقای ایسکسون پرید. جام شرابش را بالا برد. جرعهای از آن را نوشید. پایهی نازک جام شراب را چند بار با انگشتانش چرخاند.
«دوست ندارم اسم او را وسط بکشیم اما حالا که سرصحبت را باز کردی باید بگویم بله، آن زن تایلندی همیشه شاد است و با روی باز از من استقبال میکند.»
زن دندانهایش را بهم سایید: «بسیار خوب، کافی است! نمیخواهم از دلبریهای او بگویی . من زن دلمرده و خسته کننده ای هستم اما می توانی به من فرصت بدهی که خود را عوض کنم. همین امروز زیباترین لباسم را میپوشم، موهام را شانه میکنم، میریزم روی شانههام، لبهایم را قرمز میکنم، عطر می زنم تا بوی استیک خوک ندهم.»
آقای ایسکسون علاقه ای به شنیدن حرف های زنش نشان نداد. دستمال را روی میز گذاشت. تک سرفهای کرد:
«همهی اینکارها را هم اگر بکنی باز نمیتوانی. خود واقعی تو عوض نمیشود، تو هم بالاخره از نقش بازی کردن خسته میشوی. دیگر برای این حرفها دیر است. تو برای اینکارها ساخته نشده ای. فکر و ذکر تو این خانه و آشپزخانه است. انگار از دنیای بیرون هیچ خبری نداری. تو را از این نقش بیرون بیاوردند می میری، مثل یک ماهی که از آب بیرون میافتد. میدانی عشق چیست؟ آیا عاشق منی؟»
زن سئوال مرد را مثل یک لقمه قورت داد و به هضم آن پرداخت.
– آیا من عاشقش هستم؟ چه چیزی در او باعث خوشبختی من است؟ مردی که هر روز صبح بیدار میشود، حمام میکند، موهاش را روغن می زند و شانه میکند، پشت این میز مینشیند، روزنامه میخواند صبحانه میخورد و قهوهاش را می نوشد. بعد بلند میشود کفشهای واکس خورده اش را میپوشد و می رود. مردی که انگار حضور من را حس نمی کند. نگاهم نمی کند با من چند کلام حرف نمی زند، چه چیز او از من که به این خانه و آشپزخانه دلبسته ام بهتر است. او حتی هنگام خداحافظی نمی بوسدم.
کم توجهی او، من را پایبند خانه و آشپزخانه کرده است. قبل از پیدا شدن آن زن تایلندی او هم عادت کرده بود به همین سادگی. برای کسی که من را نمیبیند چه فرق میکند پیراهن ابریشمی بپوشم یا یک پیراهن نخی بلند.
نگاهی به جسد مردش انداخت. راحت مُرده بود حتی اگر با متکا خفه نشده بود، میشد گمان کرد که هنوز از تاثیر آن قرصهای خواب در ویسکی اسکاتلندیاش بیدار نشده است.
-میتوانم او را در حیاط خانه دفن کنم.
ازعمر مفید من چیز زیادی باقی نمانده است. نمیخواهم آنگونه زندگی کنم که وقت سالخوردگی ام آرزو به دل باشم.
تو هم برو دنبال زندگیات! هر کاری که دوست داری بکن. کاری که خوشحالت میکند.
«این یک تعیین تکلیف است؟ یا راهنمایی؟»
آقای ایسکسون باسن پهنش را روی صندلی جابجا کرد. «وقتی از هم جدا شویم هر کدام راه خود را میرویم. شاید تو کسی را پیدا کنی که تو را اینطور که هستی دوست بدارد و من هم کسی را که دوست دارم.»
زن پوزخند تلخی زد. «یک زن تایلندی که برای به دام انداختن تو حتماً از هر حیله ای استفاده کرده است، عاشق یک زن کوتوله ی دماغ پهن بد ترکیب، دزد …
«لطفا ادب داشته باش! یک زنِ خوب پشت سرِ هم نوع خود حرف نمیزند.»
زن داغی گوشهاش را حس کرد.
»پشت سر هر کسی که دوست دارم حرف می زنم. تو هم بهتر است ادای انسانهای قِدیس را در نیاوری.»
خانم ایسکسون سیگارش را خاموش کرد. بلند شد و از پنجره نگاهی انداخت به منظرهی یخ زده ی بیرون. تاریکی خاموشی خود را روی زمین گسترده بود. به عاقبت خود فکر کرد.
-دفن کردن او در حیاط خانه کار بیخودی است. نگه داشتنش در این اتاق تهوع آور است. بزودی کسانی به دنبال او می گردند. آن زن تایلندی، کارمندانش، دوستان، آشنایان….
مخفی کردن یک قتل کار آسانی نیست، آن هم وقتی مقتول زنش باشد. سرش را تکان داد. و زیر لب گفت: نه، نمی شود. در هر حال باز مظنون اول هستم.
بی اختیار به سوی کت شوهرش رفت. شروع کرد به تفتیش جیبها. بلیتی به مقصد تایلند پیدا کرد. تاریخ سفر دو روز دیگر بود.
بلیت را چند بار نگاه کرد. با خود فکر کرد:
-پس قصد خوشگذرانی در تایلند را داشت. میتوانم بگویم از تایلند برنگشته است. نه اینهم نمیشود.
با نامیدی بلیت را پاره کرد و گذاشت توی جیب شوهرش.
«ما میتوانیم مثل دو دوست از یکدیگر جدا بشویم. اینطور مثل قاتلها به من نگاه نکن! ما تنها زن وشوهری نیستیم که از هم جدا میشویم. هیچکس نگفته زن و شوهر تا آخر عمر باید در کنار هم باشند. نگران هیچچیز نباش! حواسم به تو هست که سختیِ نکشی. این خانه را میفروشم و سهمت را میدهم.»
-به این چیزها فکر نکرده بودم. سهم، فروش خانه، تقسیم دارایی. خدای من او از قبل فکر همه ی جوانب را کرده است. جدایی من از این خانه؟ خانهای که با جان و دل دوستش دارم و برایش سالهای سال زحمت کشیدهام.
«من به این خانه عادت کردهام، به گلدانهای خانه، حتی به اسباب و اثاثیه…»
بغضش را فرو داد اما نتوانست بگوید حتی به توی لعنتی.
– نمیخواهم جلوی او اشکهام سرازیر شود.
آقای ایسکسون بلند شد و رفت به سوی در. کفشهاش را پوشید. مقابل آینه ی کنار جالباسی نگاهی به سر و وضع خود انداخت. دستگیرهی در را به سمت پایین کشید و آهسته خارج شد.
با رفتن او بغضش ترکید و اشکهاش جاری شد. فکر کرد هر تلاشی بیفایده است. اصرار برای منصرف کردنش او را هر چه بیشتر خرد میکند.
-سالهای جوانی ام از دست رفته است به پای مردی که تازه به زبان آورده است که دیگر عشقی به من ندارد. برای او دلمرده و قدیمی شده ام. او لیاقت التماس ندارد، وقتی پای یک زن تایلندی در میان است حتما به خودش میبالد و هیچ حرفی به گوشش نمی رود. حوصله ی رقابت با یک عفریته را ندارم. اما اینکه بعد از این همه سال کمبودهای من را به رُخم بکشد، شنیدنش سخت است. پیراهن بلند نخی ات …..
خانم ایسکسون پیراهن بلند نخی خود را روی جسد شوهرش انداخت. قیچی را از داخل کشوی میز کنار تختش بیرون آورد و شروع به قیچی کردن پیراهن کرد. سپس ایستاد روبروی آینه. دسته ای از موهاش را لای لبه ی تیز قیچی گذاشت و چیدشان. بعد دسته ای دیگر. موهاش مثل برگهای خشک درختی پهن شد روی زمین. خیره شد به قیافه خود درآینه، به موهای کوتاه نامرتبش.
– جسدش را می سوزانم. مهم نیست بعد از این چه به سرم بیاید اما می روم. می روم به جایی دور مثل چین…..
تا بخواهند مرا پیدا کنند و زندانم کنند دیگر مُردهام.
چمدانش را از بالای کمد به پایین کشید. چند دست لباس و یک جفت کفش و یک آینه کوچک دستی را در آن جا داد. بلند شد و پیراهن گلدار کوتاهش را پوشید. لبش را مقابل آینه رژ کشید، گوشوارههای بلند مرواریدش را به گوش انداخت. همان گوشوارههایی که آقای ایسکسون شب عروسی به او هدیه داده بود. بیآنکه به شوهرش نگاه کند چمدان به دست، پا برهنه، نرم و آهسته از پلهها پایین رفت. از راهروی باریکی که به آشپزخانه وصل میشد گذشت. نگاهی انداخت به تابلوهای روی دیوار، لوسترهای قدیمی سقف، گلدانهای گلی که خودش پرورانده بود. مبلهای مخملی سبز رنگی که وسط پذیرایی بود. میزناهار خوری هشت نفره ای که هیچوقت مهمانی به خود ندیده بود، فرش های نفیسی که روی زمین پهن بودند، به نظم و ترتیبی که در خانه داشت، پیشبند سفید گلدوزی شده ی آشپزخانه، کفشهای براق شوهرش کنار در، به تاریکی بیرون از پنجره که به سپیدی صبح آغشته میشد، به تلفن سیاهی که روی میز کنار دیوار آشپزخانه بود. اشک در چشمانش حلقه زد. با خود گفت: نه نمیتوانم روح من به اینجا گره خورده است.
چمدان را به زمین گذاشت و با قدمهای آهسته به سوی تلفن رفت.
گوشی تلفن را برداشت. شماره گرفت.
«سلام لطفا بیایید! من او را کشتهام.»
نشست روی پلهها. سرش را میان دستانش گرفت. به آقای ایسکسون فکر کرد.
-میدانی عشق چیست؟ عاشق منی؟
-نه من عاشقت نبودم. اگر عاشقت بودم نمیکشتمت. حتی از کشتنت پشیمان نیستم. تو خیلی چیزها را قبل از این در من کشته ای. بچهای را که آرزو داشتم، جوانی و زیباییم، حس خوبی را که به خود داشتم…. تو همه را کشتی. کاش یک لحظه زنده میشدی تا این حرفها را بشنوی و من دوباره خفه ات کنم.