همیشه، حتی از ایام کودکی بخاطر دارم که مورد اذیت و آزار بعضی از هموطنانم قرارمی گرفتم، م یدانید چرا؟ اکنون چون در یک مملکت آزاد هستم می‌توانم بگویم و بنویسم ولی در وطن عزیزم این حق را به من نمی دادند و نمی دهند، من حق حرف زدن و از خود دفاع کردن نداشته ام. 

حالا توجه فرمودید چرا؟ چون باور من، مثل باور آیات اعظام، علمای اعلام، مراجع تقلید و امامان جمعه و دیگر اشخاص از این قبیل نیست. بله، چون بهایی هستم .

الان تقریبا دویست سال از پیدایش این پیام جدید خداوند که نه تنها برای مردم ایران، بلکه برای همه مردم دنیا آورده شده است  می گذرد، ولی هموطنان این پیامبران جدید، نه تنها بخود این پیام آوران بلکه به پیروانشان  چنان رفتار و روش و اعمالی انجام داده‌ اند و می دهند که ما  کمتر در تاریخ‌های ملی و مذهبی می خوانیم.

می دانیم شمع که روشن می شود نورش به اطراف می رسد، پایین شمع تاریک است. این شمع دیانت بهایی به وسیله دو پیامبر ایرانی در دو شهر زیبای شیراز و تهران روشن شد، روشناییش اکنون دنیا را فرا گرفته ولی گروهی از مردم ایران متاسفانه هنوز در تاریکی جهل و نادانی بسر می برند ، جهلی که با پیدایش جمهوری اسلامی چند برابر شد.

درست در قرن بیست ویکم میلادی، همان خشونت ها، قتل عام ها و زنده سوزندان این روشنفکران که در پیدایش این آیین،  بر سر پیروانش می آوردند ، با به ثمر رسیدن حکومت اسلامی، دوباره شروع شد به اضافه محدودیت ها و ممنوعیت هایی که زاده این زمان است؛ چون اخراج همه کارمندان دولت اعم از پزشکان، استادان دانشگاهها، معلمین مدارس و قطع حقوق بازنشستگی عزیزان خدمتگزار جامعه و حتی این خدمتگزاران را مجبور می کردند و می گفتند  پولی که  تا حالا به شما هاداده شده از بیت المال مسلمین است و باید آن را را پس بدهید.   هم چنین مهر و موم کردن مغازهای آنان، تخریب گورستان ها و حتی بیرون آوردن جنازه از قبر و آن را در وسط خیابان قرار دادن و هزاران اذیت و آزار دیگر. بعلاوه سخت گیری در مدارس و ممنوعیت ورود دانشجویان بهایی به دانشگاه ها.

در این جو مملو از خشونت و آزار که بر همه هموطنان بخصوص بر اقلیت های قومی و مذهبی بالاخص بر بهاییان  وارد می شد، چاره ای جز ترک وطن نبود. وطنی که عشقش در تار و پود جان من عجین شده،  وطنی که چون جان شیرین دوستش داشته و دارم.

بالاخره وارد این مملکت شدم.  روزها و ماهها و حتی سال‌های اول،  ترس از هموطنانم داشتم، از آنها می ترسیدم، چرا؟ اگر یادمان باشد آقای خمینی “امام” وقتی که به کشورمان تشریف آوردند! در همان روزهای اول که تکیه زدند بر تخت شاهنشاهی ایران! فرمودند که بچه ها جاسوسی پدر مادرها را بکنند، پدر مادرها جاسوسی بچه ها را بکنند! و همین دستور هم  به دیگر اقشار جامعه داده شد و می دانیم که همین پیام ها چطور تیشه  زد بر ریشه خانواده‌ها و اخلاق و ادب ایرانی. 

کم کم، با بودن در این مملکت آزاد  و آشنا شدن با چند هموطنی که آنها هم از ظلم و ستم طبقه  ی حاکم به جان رسیده بودند و ناگزیر ترک وطن کرده بودند آشنا شدم و با کمک و تشویق آنها در جلسات ادبی و هنری و فرهنگی که تشکیل میشد هر از گاهی شرکت می کردم.

روزی یکی از همین هموطنان روشنفکر (خانم دکتر قهرمان) به من گفت فردا در جلسه ما آقای حسن زرهی سردبیر مجله شهروند شرکت می کنند تو هم بیا.

در میان این همه مجله که در این بزر شهر تورنتو چاپ و منتشر می شد تصادفا من فقط علاقه به این مجله داشتم، چون فارغ از آگهی های فراوان بود و  مطالبی برای خواندن داشت و خیلی دلم می خواست که با مسئولان آن آشنا شوم، اینست که دعوت را قبول کردم و در جلسه شرکت کردم.

آقای زرهی سر وقت تشریف آوردند و من برای اولین بار ایشان را از نزدیک دیدم، پس از شروع جلسه، ناظم از آقای زرهی خواست که صحبتی برای دوستان بفرمایند ایشان در ضمن صحبت فرمودند، همه ما با رنج و درد مملکت خود را ترک کردیم و هرکدام لابد  با سختی و مشکلات زیادی توانستیم در این مملکت آزاد ساکن شویم.

در دنیا کتابهای زیادی نوشته و چاپ می شود ولی کتاب خاطرات همیشه یکی  از پر فروش ترین کتابها در تمام ممالک دنیا  است.  این است که در این جمع از  شما می خواهم که خاطراتتان را بنویسید، می دانم که بطور قطع همه شما خاطراتی از این انقلاب واین که چطور به این مملکت آمده و ساکن شده اید  دارید، آنها را بنویسد و برای ما بفرستید ما آنها را جمع می کنیم و هرزمان  که کامل شد در کتابی آنها را  به اسم خودتان چاپ می کنیم .  

در راه به منزل از آنچه در جلسه شنیده بودم با خود فکر می کردم، چه پیشنهاد خوبی ولی آیا این پیشنهاد شامل حال من هم می شد؟ من بهایی می توانم خاطراتم را بنویسم و برای مجله بفرستم؟ آیا خاطرت منهم قابل قبول است؟ خیلی فکر کردم، یک دفعه به خود گفتم چه فکر می کنی اینجا در تورنتوی کانادا هستی، مملکتی که در آن آزادی هست، آزادی بیان، آزادی اندیشه و آزادی قلم. و از آن گذشته آقای زرهی در جمع همه را خطاب کرد و این پیشنهاد را به همه داد ، خوب منهم یکی در میان آن جمع.

  به ذهنم که مملو از خاطرات بود مراجعه کردم  و فورا یکی از آنها را انتخاب کرده و بروی کاغذ آوردم و روز بعد به مجله شهروند فرستادم و برای مطمئن شدن  به دفتر مجله زنگ زدم، خانم نسرین الماسی که در آن موقع هیچ آشنایی با ایشان نداشتم گوشی را برداشتند و منهم جریان جلسه شب گذشته را برای ایشان گفتم و متذکر شدم طبق خواسته آقای زرهی من یکی از خاطراتم را نوشتم و برای شما فرستادم برای اینکه مطمئن شوم  که شما نوشته مرا می خوانید همین امروز قبل از ترک اداره آقای زرهی به من زنگ بزند و جواب بدهند.

درست قبل از ساعت ۶ تلفن زنگ زد، آقای زرهی بود به من گفتند من مقاله شما را خواندم، ما می شنیدیم که بر سر شما بهاییان چه می آورند ولی ندیده بودیم.  ببینید، معلوم بود همینطور که با من صحبت می کردند کاری انجام می دهند،  من این مقاله را در فایل  این شماره مجله ثبت کردم، و مقاله شما در شماره این هفته شهروند چاپ می شود. وای خدایا،  خاطرات من در یک مجله چاپ می شود؟ با بی صبری منتظر روز پنجشنبه روز انتشار مجله بودم، اولین کسی بودم که یک مجله برداشتم و همانجا جلوی مغازه شروع به ورق زدن کردم، یک دفعه مقاله و اسمم را دیدم،  چشمم روشن شد و قلبم شاد شد و اشکی از چشمانم سرازیر شد. اشک از این همه محرومیت از این همه ظلم و ستم و اشک شادی ازاین که بالاخره صدای من هم شنیده شد.

و این شد که من نوشتم و در مجله شهروند به سردبیری آقای زرهی و خانم نسرین الماسی و اخیرا در مجله هفته به سردبیری آقای خسرو شمیرانی این نوشته ها چاپ شد.

از شما انسان‌های فرهیخته، خدمتگزاران به فرهنگ غنی ایران و مردمان ایرانی در این مملکت غریب صمیمانه تشکر می کنم.