شماره ۳۲۲

جمعه – سیزدهم جولای سال ۱۹۹۰- ساعت یک و نیم نیمه شب – آیواسیتی

دیشب خانم آذر فخر از سانفرانسیسکو تلفن کرد. بسیار گرم و با محبت، و ساده و بی تکلف بود. آقای دیلمقانی نوشته هایم را برایش فرستاده بود. از قصه ام “کاظمیه” بسیار خوشش آمده بود و تحلیلش در بررسی ادبیات زنان از دیدگاه زنان برایم دلگرم کننده بود.

گفت: “اگر تاکنون در مهاجرت کار تئاتر نکرده ام، به دلیل این بوده است که نمایشنامه خوبی به دستم نرسیده. اما نوشته های تورا دوست دارم. نوعی غم در آن ها موج می زند و درکی عمیق از شرایط زنان.”

بعد ادامه داد: “دوست دارم نمایشنامه ات “حاملگی مریم” را کار کنم.  اما دوست دارم بجای قصه راپانزل، قصه “چهل گیس” توسط مادر روایت شود. چرا وقتی که ما این همه متل های پر معنا داریم، از قصه های غربی استفاده کنیم؟”

من البته یک رابطه ویژه با قصه راپانزل دارم. و استفاده من از آن، با ساختار و نشانه های نمایشی نمایشنامه ام که ادغامی است ازدو فرهنگ ایرانی- آمریکایی در ارتباط است. البته برای تماشاگر ایرانی باید طبیعتن نوشته را قدری تغییر بدهم تا تماشاگر فارسی زبان بتواند با عناصر نمایشی، شخصیت های نمایش و مفهوم داستان بهتر رابطه برقرار کند.

خانم فخر ادامه داد که او هر روز کار می کند. اما با عده ای دانشجوی جوان آشناست که با جان و دل و بدون هیچ چشمداشت مالی کار تئاترمی کنند. سالن تئاتر دارند و می توانند بسیاری از نیازمندی های صحنه را مهیا کنند.

گفت: “اگر از لس آنجلس به من تلفن می کردی، حتمن به دیدنت می آمدم و در مورد نمایشنامه ات با هم عمیق تر صحبت می کردیم.” گفت: ” حتمن سفری به سانفرانسیسکو بیا. من برایت از یک آژانس هواپیمایی یک بلیط ارزانقیمت تهیه می کنم.”

لحن دوستانه، بی ریا و عشق بدون قید و شرطش به تئاتر برایم بی نهایت دلپذیر بود. اما برای من به هیچوجه مقدور نبود که از محل کارم دوباره درخواست چند روز مرخصی بکنم و سفر دیگری داشته باشم برای به صحنه بردن نمایشنامه ای که نمی دانم چقدر می تواند – با در نظر گرفتن شرایط بغرنج ایرانیان مهاجر- کاری عملی باشد. پشتیبانی خانم فخر و آقای دیلمقانی بسیار برایم دلگرم کننده بود. آن هم در کشوری که هنرمند هیچکس را ندارد. اما چگونه می توان مادر تنها بود، دانشجو بود، هزار فکر و مشکل سر راهت بود و بدون پشتیبانی مالی کار تئاتر کرد، آن هم با فاصله جغرافیایی ای که تقریبن به اندازه فاصله ایران تا فرانسه است!

هنوز در طعم دلچسب گفت و گو با خانم فخر بودم، که ساعت نه صبح امروزخانمی بنام “بهی هندرسون” از شهر بوفالوی نیویورک به من تلفن کرد و گفت که از طرف International Women’s Playwrights ” زنان نمایشنامه نویس فراملیتی” با من تماس می گیرد. در آغاز برایم توضیح داد که این گروه چه کسانی هستند، چه اهدافی دارند و چه برنامه هایی در دستور کارشان قرار دارد. گفت: ” توسط  International Writing Program با شما و کارتان آشنا شده ایم و می خواهیم نمایشنامه ای را از شما در روز ۲۴ اکتبر به صحنه بیاوریم. ممکنست چند تا از نمایشنامه هایتان را برای ما بفرستید؟

 گفتم: “البته.”

 برایم جالب بود که آنها به من کاملن آزادی عمل داده بودند که انتخاب کنم. بین خوانش نمایشنامه توسط خودم، یا بازی بازیگران آمریکایی!

 گفتم: “البته که ترجیح می دهم بازیگران آمریکایی کارم را اجرا کنند.

گفت: عنوان برنامه Tradition, Transition, Revolution in Middle East  (سنت، گذار، و انقلاب در خاورمیانه) انتخاب شده است که به نوعی هدف این گروه آن است که تماشاگرآمریکایی را با اندیشه ها، تجربیات و روش های کار تئاتری نمایشنامه نویسان خاورمیانه ای آشنا کنند.

خانم هندرسون آدرس و شماره تلفن اش را به من داد تا در طول این مدت با هم در تماس باشیم.

با هم خداحافظی کردیم.

بعد از تلفن ناگهان حس ویژه ای به من دست داد. اینکه بعد از چهار سال زندگی در آمریکا، کار و نوشتن، بعد از یک حاملگی چهار ساله، حالا دارم کودکم را به دنیا می آورم! این زایمان دشوار، حسی را به من یادآوری کرد شبیه آن صبح زود که کاوه را به دنیا آورده بودم. در مقابل به دنیا آوردن یک کودک، دوران آبستنی، گویی یک دوره کوتاه رؤیایی بیش نبود. حالا مسئولیتی عمیق و سنگین بر شانه هایم حس می کردم. دیدم کار ادبی و هنری نیز مثل زایش و پرورش یک کودک است که تا ابد در مقابلش مسئولی. گریزی از آن نیست. در کار است که پخته می شوی. و در تجربه اندوزی است که صیقل پیدا می کنی. و…. هنر و ادبیات است که به زندگیت معنا می بخشد… بایست محکم. مرحله جدیدی در زندگیت آغاز شده است. مرحله ای که باید پر کار باشی. و با پشتکار زندگیت را به جلو ببری. با تلخی و با شیرینی…

دو خبر و اتفاق خوب رخ داده بود. اما این دو نمی توانستند اندوه تابستان های ملال آورآیواسیتی را از دل من و پسر عزیزم بزدایند. بیش از هر چیز برای نوجوانی پسرم نگران بودم که شاداب ترین روزهای زندگیش را مجبور بود در زندانی خفقان آور به سر ببرد!

به پناهم فکر کردم. به خواب. و خوابی گنگ مرا فرا گرفت.

گویی دکتر محمد محجوب استاد ادبیات عامه در دانشکده مان ایستاده بود در یک خانه خاکستری با دیوارهای خیس. مثل یک شبح. و با من حرف می زد. حرف هایش گنگ و جویده جویده بودند. چند ساله بودم؟ آیا مادر بودم یا دختر؟ آیا مادر مادرم بودم؟ یعنی مادر بزرگم بودم؟ یا مادر دیگری داشتم و دختری ده یازده ساله بودم با هویتی کاملن متفاوت از وجود کنونی ام! در خواب همه چیز عادی و منطقی جلوه می کند مگر اینکه ساختمان و ترکیب مفهومی خواب بخواهد که چیزی غیر منطقی یا غیر عادی، غیر عادی جلوه کند!

در خیابان های دزفول قدم می زدم، بعد در خیابان “پروین” در تهران. بی توقف قدم می زدم. در تمام طول خواب. بی توقف قدم می زدم و قدم می زدم. شبح دکتر محجوب انگار مدتها بود در خوابم محو شده بود. درست بعد از تشخیص هویت نامشخص ام و قدم زدن های مداومم در خیابان های دزفول و بالاخص خیابان “پروین” در تهران! چرا  خیابان “پروین”؟

در خیابان “پروین” در تهران، کاوه گویی هفت هشت ساله بود و با چیزی مثل یک فشفشه در دست هایش بازی می کرد. گویی حس کرده بودم که در قوطی ای که در دست دارد موادی سمی و سرطان زا ذخیره است که با شعله کبریتی ناگهان گر خواهد گرفت و دود آن ابتلا به سرطان را حتمی خواهد کرد. با دلهره به دست هایش نگاه می کردم. به قوطی و بسته کبریت… با تپش قلب فریاد کشیدم: نه… نه…. و از خواب بیدار شدم!

از خودم خجالت کشیدم. از خواب هایی که می بینم. از پسرم بیش از هر چیز دیگر.

از پسرم خجالت می کشم که یک مادر عادی در مفهوم متداول عادی بودن نیستم. و می دانم این غیر عادی بودن او را رنج خواهد داد. اما عادی بودن چیست؟ من از کجا بدانم که تمام مادر های دنیا در افکار، رفتار و عملکرد هایشان همانی اند که عملکردشان نشان می دهد؟ من از کجا بدانم که در دنیای درونی شان چه راز هایی را مخفی می دارند و آنچه از خود بروز می کنند همان چیزی است که در درونشان پنهان است؟

به کاوه گفتم: “خواهش می کنم به یک سفر برو. تو سزاوار شادی هستی. سزاوار شادی بی انتها . سزاوار خوشکامی.”

چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. بجای پاسخ، فرم در خواست کار را در همین کارگاهی که من کار می کنم روی میز گذاشت. دیدم که فرم را پر کرده است. بعد گفت که دارد به کالوین هال می رود برای درخواست وام دانشگاهش. پسر مسئول هفده ساله ام بجای جوانی کردن، کار را انتخاب کرده بود تا مشکلات زندگی مان را آسان تر کند.

وقتی از کالوین هال برگشت در چشم هایش اثری از شادی نبود. اما نامه ای از International Writing Program  به دستم داد. یک دعوتنامه برای پذیرفته شدنم در این برنامه فوق العاده پر امتیاز، غنی و تاریخی به عنوان نویسنده. و در این برنامه، دو هزار و پانصد دلار برای چهار ماه به من پرداخت می کردند.

دیده بودم مویم تار می شود. در بن بست، تار شدن مو نشانه ای از امید است. و این سومین خبر خوب بود در کمتر از بیست و چهار ساعت.

شادی را گاه نمی توان به سادگی به دست آورد. نمی توان تزریق اش کرد. شادی وقتی که وقتش برسد خودش با پای خودش می آید. خودش، خودش را نشان می دهد. خودش، خودش را تزریق می کند. و آنگاه است که این شادی طبیعی است. دروغین نیست. شعاری نیست.

با خواندن رمان “معشوق” نوشته مارگریت دوراس، دیدم که از دو وجه به دوراس نزدیکم. از نظر اندیشه، حس و فرم نگارش. بدون اینکه تاکنون رمانی از او خوانده باشم. و ناگهان بیاد هورهه نمایشنامه نویس نیویورکی و باب، گرداننده ورک شاپ نمایشنامه نویسان دانشگاه آیووا افتادم که هردو زبان کار نمایشی مرا متوجه نشده بودند. آنها به دلیل محصور بودن در ادبیات و هنر نمایشی صرفن رئالیستی آمریکایی، با زبان و ادبیات اکسپریمنتال، و جنبش رمان نو در فرانسه، کاملن بیگانه بودند. شلی برک، استاد نمایشنامه نویسی، کار مرا خوب می فهمد. همین برای من کافی است. همکلاسی هایم لیزا شلزینگر و نئومی والاس هم همینطور…

مهم نیست اگر کسی برای فهمیدن ساختار ذهنی و زبانی یک کار هنری متفاوت و غیر متعارف کوشش نکند!