اورهان پاموک
فاطمه ادامه تحصیل میدهد
مولود بهزودی توانست میان بوزافروشی و کار نسبتا بیدردسر مدیریت باشگاه تعادل مطبوعی برقرار کند. معمولا پیش از ساعت شش عصر «صحنه» را به مسئول برنامه آن شب واگذار می کرد و به خانه می رفت. هفت هشت تن دیگر از اعضای مؤسسه هم کلید باشگاه را داشتند. گاه اهل ولایت از گوچک یا نخود برای همه روز باشگاه را در اختیار داشتند و مولود به خانه میرفت. (گرچه فردا صبح وقتی برمیگشت، قسمت اداری و آشپزخانه را به هم ریخته و در وضع فجیع مییافت.) اگر فرصت مییافت و با دخترها شام زود هنگام می خورد، با فاطمه که حالا سال دوم دبیرستان بود و برای قبولی در کنکور سخت میکوشید (البته فاطمه تظاهر نمی کرد، واقعا درسخوان بود)، درباره درس هایش صحبت میکرد و سرخوش برای فروش بوزا راهی کوچه ها می شد.
پائیز ۱۹۹۸ مولود بیشتر شبها به دیدن حضرت آقا میرفت. آدم هایی که به تازگی دور او جمع شده بودند آدم های مشتاق و سمجی بودند. مولود از آنها خیلی خوشش نمیآمد و حس میکرد که آنها هم از او خوششان نمیآمد و حضورش را زائد میدانستند.
روز به روز بر تعداد مؤمنان ریشو، نقلعلیهای ساکن ته شهر که به عمرشان کراوات نزده بودند، مریدان کشته مرده آقا افزوده میشد و مولود را کنار میراندند.
حضرت آقا در پی چند بیماری تندرستیاش را از دست داده بود و دچار خستگی مزمن بود و دیگر کلاسهای خطاطی برگزار نمیکرد. از همینرو سر و کله شاگردان ورّاج دیگر آن جا پیدا نمی شد. آنها دست کم شور و هیجان ایجاد میکردند. این روزها دیگر آقا روی صندلی راحتی کنار پنجره مینشست و شاگردان دورش را میگرفتند و منتظر نوبتشان میشدند که حرفی بزنند، با حالتی جدی با تکان سر به مطلبی یا خبری (خواه درباره ی سلامت آقا، آخرین تحولات سیاسی و یا چیزی که مولود تازه میشنید)، واکنش نشان دهند و اندوه قلبی خود را نسبت به آن خبر ابراز کنند. مولود هم وقتی به اقامتگاه حضرت آقا میرسید میکوشید چهرهاش را اندوهگین بنمایاند و مانند دیگران آهسته و به نجوا سخن بگوید. یادش آمد که دیدارهای روزهای اولش خیلی فرق داشت. آن روزها تا وارد میشد هرکس از سر شوخی چیزی میگفت:
«ببینین کی اومده! بوزافروش فرشته سیما!»، «جناب مولود!» و چیزهایی مثل آن.
همیشه هم یکی از شاگردان استاد و گاهی خود استاد، به حس اندوهی که فریاد “بوزا”ی او در کوچهها در جانشان میریخت اشاره می کردند و مایه ی شادمانی او می شدند. اما حالا دیگر آنها بوزایی را که مولود به رایگان میداد میخوردند، بی آنکه محلی به خود او بگذارند.
یک شب مولود توانست سرانجام توجه آقا را به خود جلب کند. مولود از اینکه توانسته بود چند دقیقه ای با او صحبت کند شادمان بود. هنگام ترک آنجا احساس کرد که این گفتگو خوشحال کننده نبوده است، اما اینکه دیگران به صحبت کردن او با استاد غبطه می خوردند، اسباب شادمانی و خرسندی او شده بود. «گفت و گوی» آن شب او با آقا، بامعناترین و اندوه آورترین گفتگویش بود. آن شب مولود داشت آماده می شد که دیدار آن شب از خانه آقا را در فهرست معمول همیشگی دیدارهایش در ذهنش ثبت کند که حضرت آقا که تا آن زمان داشت با دوروبری هایش آرام صحبت می کرد با حالتی جدی خطاب به همه حاضران گفت: «کدومتون بند ساعت چرمی دارین و کدوم بند ساعت پلاستیکی؟» حضرت آقا از طرح این گونه پرسش های چالشی و چیستان و معما با پیروانش به وجد می آمد. مانند معمول هریک از شاگردان به نوبت کوشیدند به پرسش استاد پاسخ دهند. آقا در همین زمان متوجه مولود شد و ضمن خواندن او به کنار خود با لحنی ستایش آمیز گفت:
«ببینیم بوزافروش خودمون با اون اسم مقدس، در چه حاله!»
مولود خم شد تا دست آقا را که به نظر می رسید در هر دیدار خال های قرمز روی آن بیشتر می شد، ببوسد. مردی که کنار او نشسته بود از جایش بلند شد تا مولود بنشیند. وقتی مولود نشست، حضرت آقا در چشم های مولود خیره نگاه کرد و بیش از حد انتظار مولود به او نزدیک شد و با کلمات قلنبه سلنبه از او از حال و روزگارش پرسید. کلماتی که آقا به کار برد به اندازه خطاطی های روی دیوار زیبا بودند، مولود بی درنگ به یاد سمیحه افتاد و ضمن لعنت فرستادن به شیطان که چرا افکار او را در میان این جمع پریشان کرده به یاد آورد که از مدت ها پیش در این اندیشه بود که ماجرای نوشتن نامه به رایحه را در حالی که حقیقتا فکر می کرد دارد برای سمیحه می نویسد برای حضرت آقا توضیح دهد. همین موضوع که چقدر وقت بر سر این کار گذاشته بود برای او دلیل محکمی بود که اکنون می توانست درباره آن سال ها با منطق و افکار پیچیده به داوری بنشیند. اول می خواست از منظر «نیت» در اسلام با استاد سخن بگوید و سپس نظر آقا را درباره تفاوت باریک میان نیت خصوصی آدم با نیت عمومی او جویا شود. اکنون این فرصت به دستش آمده بود که به داوری درباره زندگی شگفتی آمیز خود از دیدگاه این مقدس ترین مرد بنشیند. شاید می توانست آن شب چیزی بیاموزد که سرانجام او را از بار سنگین شکها و تردیدهای زندگی اش رها سازد.
اما گفت وگوی او با حضرت آقا به گونه دیگری پیش رفت. پیش از آنکه مولود فرصتی پیدا کند و چیزی بپرسد آقا پرسش دیگری طرح کرد.
«نمازهای روزانتو می خونی؟»
این سئوال حضرت آقا سئوالی بود که معمولا از آدم های حراف و خودنما و تازه کار می پرسید. و هرگز چنین پرسشی از مولود نکرده بود. مولود فکر کرد شاید به این خاطر که استاد می دانست او بوزافروش بی چیزی بیش نیست. مولود خوب می دانست آقا چه انتظاری برای جواب این سئوال دارد. چون شنیده بود که پیش از آن در پاسخ چه گفته شده است. انتظار می رفت مهمان برگزیده در جواب این سئوال شرح صادقانه ای از تعداد نمازهایش و خمس و ذکاتش بدهد و اعتراف کند که به اندازه کافی در وظایفش به عنوان مومن کوشش نکرده است. حضرت آقا هم گناهان مومن را می بخشید و برای تسلای خاطرش می گفت: «چیزی که مهمه اینه که نیتت خوب بوده.»
اما به نظر می آمد که دست شیطان در کار است. مولود متوجه شد که گفتن همه حقیقت شاید مناسب نباشد. او به واکنشی چاپلوس مآبانه اکتفا کرد و گفت آنچه در چشم خدا اهمیت داشت نیت دل بود. کلامی که بارها و بارها از خود حضرت آقا شنیده بود، اما به محض اینکه این سخن از دهانش خارج شد کلمات معنایشان را از دست دادند.
حضرت آقا به مولود گفت:
«مهم نیست که نیت راستین قلبت دعا کردن بوده.» لحن او آرام بود. ولی آنها که او را خوب می شناختند می دانستند که این روش روش تحقیر کردن حضرت آقا بود.
صورت کودکانه مولود سرخ شد. آقا به صحبتش ادامه داد:
«اهمیت یک قرارداد در معنا و نیت اونه.»
مولود خاموش بود و سرش را پایین انداخته بود.
حضرت آقا ادامه داد:
«اصل انگیزه است نه حرکت.»
مولود با خودش فکر کرد آیا آقا دارد مسخره اش می کند چون ساکت و بیحرکت نشسته بود. یکی دو نفر از جمع خندیدند.
مولود گفت هر روز نماز ظهر را می خواند. که البته دروغ می گفت. می دانست همه متوجه دروغش بودند.
شرمساری آشکار مولود بود که شاید سبب شد آقا لحن صحبتش را عوض کند و کمی جدی تر سخن بگوید:
«نیت به دو گونه است، نیتی که قلب آدمی بر آن است و نیتی که تنها در کلام است.»
مولود کوشید آن را خوب به خاطر بسپارد. نیت قلب اهمیتی حیاتی دارد. در واقع همچنانکه حضرت آقا همیشه می گفت نیات قلبی برای فهم دین بسیار اهمیت داشت. اگر تنها نیات قلبی ما اهمیت داشته باشد، پس نیت مولود در نوشتن آن نامه ها به سمیحه مهم بوده. ولی از سوی دیگر ایمان ما به ما آموخته است که نیات پشت سر سخنان ما هم باید نیات واقعی باشد. پیامبر اکرم نیاتش را از طریق کلام مقدسش بیان کرده. مکتب حنفی همین را برای نیات قلب و پاک بودن آنها بسنده می داند. ولی همچنانکه ابن ذرهانی (مولود در درستی این نام اطمینان نداشت) زمانی فرموده بود: در زندگی شهری نیات کلامی ما آینه نیات دل ما است.
آیا ابن ذرهانی گفته بود که این دو نیت باید منعکس کننده هم باشند؟ مولود این قسمت را خوب نشنید و مطمئن نبود. چون در آن لحظه ماشینی در خیابان رد شد و بوق بلندی زد. حضرت آقا نگاهی به مولود کرد و در چشمانش خیره شد. او متوجه شد مولود دچار شرمساری همراه با احترامش به استاد است و در عین حال میل دارد هرچه زودتر آنجا را ترک کند. آقا ادامه داد:
«کسی که نیت نماز خواندن نداشته باشد اذان را هم نخواهد شنید. ما تنها چیزهایی را می شنویم که می خواهیم بشنویم. چیزهایی را می بینیم که می خواهیم ببینیم.»
آقا این سخنان را خطاب به همه حاضران در اتاق گفته بود. چند نفری دوباره خندیده بودند.
روزهای پس از آن این سخنان مرتبا در ذهن مولود می گذشت. منظور آقا از کسی که نیت نماز خواندن ندارد که بود؟ منظورش مولود بود؟ مولودی که هرروز نماز نمی خواند و تازه به دروغ می گفت که می خواند؟ یا آن مردک پولداری که نیمه شب بوق ماشینش را به صدا در می آورد؟ شاید هم منظورش آن بچه پولدارهای شروری بود که همیشه مدعی بودند که می خواهند کاری بکنند و همیشه درست ضد آن کار را می کردند. آنهایی که در اتاق خندیدند به چه چیزی می خندیدند؟
بحث های دیگری درباره تفاوت نیت قلبی و نیت کلامی در مغز مولود می جوشید. مولود مطمئن بود که این تفاوت به صحبت فرهاد درباره تفاوت میان نظرگاه های خصوصی و عمومی اشاره داشت. ولی وقتی صحبت از نیت بود بلافاصله موضوع خود به خود بُعد انسانی پیدا می کرد. برای مولود مقایسه میان قلب و زبان بیش از افکار خصوصی و عمومی معنا داشت. شاید برای اینکه جدی تر هم بود.
ادامه دارد