شماره ۳۲۶

یکشنبه – بیست و دوم جولای سال ۱۹۹۰- آیواسیتی

لیلیان آتلان با ما تمرین بازیگری می کرد. در خواب. اما خیلی زود کارگردان دیگری جای او را گرفت.

وارد سالنی شدم. کسی مرا به سالن تئاتر راهنمایی کرد و گفت: قرار است ژاک تاتی تمرین های بازیگری را ادامه بدهد.

پرسیدم: ژاک تاتی؟ ژاک تاتی که مرده؟

کسی گفت: نه!

منظورش این بود که ژاک تاتی، که در حقیقت ژاک تاتی نبود، یک کارگردان فرانسوی است که فقط اسمش شبیه ژاک تاتی است! در خواب گویی این کارگردان را می شناختم.

 آن همراه که نمی دانم که بود، گفت: او به زودی با ما تمرینات بازیگری را شروع خواهد کرد.

در سالن،  تمام همکلاسان تئاتری آیوا حضور داشتند. چند تا از بچههای دانشکده هنرهای دراماتیک هم در آنجا بودند. “ژاک” مهربان ایستاده بود منتظر در سالن بزرگی که به سالن رقص باله شباهت داشت. با پنجره های بزرگ و متعدد که از هر طرف آن باد می وزید. شاید بهتر باشد بگویم نسیم. چرا که نسیم دلپذیری می وزید. یکباره حس رقص در من جوشید و شروع کردم به رقصیدن. اصلن برایم مهم نبود اگر شکل تمرین را تغییر می دادم  و یا دیگران چگونه مرا مورد قضاوت قرار می دادند. پیراهنی بلند و آزاد بر تن داشتم و نسیم از لابلای پیراهنم گذر می کرد و پیراهنم را به رقص وا می داشت. نسیم و آوای آن جزیی از موزیک صحنه بود. نسیم کاراکتری بود که در من و با من می رقصید بی آن که مرئی باشد. نسیم در پیچیدگی و پیچ و تاب های تنم که گویی دیگر اصلن پیچیده نبود، یکنوع شناوری داشت. تنم ساده بود. ساده و زلال و معصوم و عریان. معصومیت را رها کرده بودم. معصومیت شده بود مثل شعر.

چشم هایم را بسته بودم و می رقصیدم. هیچکس را نمی دیدم. هیچ چیز را حس نمی کردم بجز هویت نسیم به عنوان یک کاراکتر در صحنه. “ژاک” به نرمی وارد صحنه شد و شروع کرد با من رقصیدن. نسیم را به عنوان یک کاراکتر تشخیص داده بود. نسیم، با موزیک طبیعی اش در آن لحظه شده بود یک هویت نامرئی. یک هستی در صحنه. موزیک طبیعی نسیم انگار حالا از دور دستها نواخته می شد. دیدم تنها هستم روی صحنه. نسیم دور شده بود اما صدایش می آمد. “ژاک” هم دور شده بود. من بازیگر صحنه بودم و همشاگردانم تماشاگر بودند نشسته روی صندلی ها. (انگار در مرز بین خواب و بیداری حس کرده بودم که از پنجره اتاق خوابم نسیم ملایمی می وزد. و لطافت هوا در خوابم رسوخ کرده بود!).

بعد از رقص، نسیم ناگهان از سالن گریخت. موزیک تمام شد. و حرکت خاموش. آرام به طرف صندلی های تماشاگران رفتم و نشستم روی یک صندلی کنار همشاگردانم.

سکوت بود. هیچ کلمه ای رد و بدل نشد. نگاه بود در اتاق و حس. و صدای آرام تنفس. سکوت کامل.

“ژاک” که روحیه ای بشدت آزاد داشت، نشست روبروی ما روی صحنه. گفت: بگذار همدیگر را بشناسم و ببینیم ما و شما که هستیم.

در آغاز هر کس خودش را معرفی کرد و بعد از تاریخچه کار و تجربیات تئاتری یک یک ما پرسید. درباره تئاتر ایران کنجکاو بود. پرسید: نظرت درباره کار رکن الدین خسروی چیست؟

از این پرسش ناگهانی تعجب کردم. گفتم: انتخاب های او در زمانی که ایران بودم، انتخاب هایی متنوع و چالشگرانه بوده اند. از جمله نمایشنامه “سلام و خداحافظ” آتول فورگارد تأثیر زیادی بر تماشاگران آن زمان گذاشته بود. به طوری که من این نمایشنامه را به عنوان تز دانشگاهم انتخاب کردم . و استاد راهنمای من نیز او بود.

دلم می خواست درباره نمایش های “آرمان گاتی” با او صحبت کنم که چشم هایم باز شد. دیدم هوای حریر گونه ای که از پنجره می وزد، پوستم را دارد نوازش می دهد.

حس خواب در تمام طول روز با من بود.

شب تصمیم گرفتم با کارول به دیدن فیلم مارا ساد Marat/Sade بروم. بر اساس یکی از نمایشنامه های پیتر وایس و به کارگردانی پیتر بروک که در سال ۱۹۶۷ ساخته شده بود. می دانستم که کارول به هیچ گونه ای نمی تواند با این فیلم ارتباط برقرار کند. ترجیح می دادم که تنها به دیدن این فیلم بروم، اما کارول اصرار داشت که با من به سینما بیاید و بعد ار آن هم قدم بزنیم و بستنی بخوریم. متاسفانه خمیازه های پی در پی کارول و بی حوصلگی اش در سالن سینما تمرکز مرا در دیدن مشخصه ها و زوایای قابل تأمل فیلم کاملن از من گرفت. حریصانه دوست داشتم این فیلم را کلمجور کنم.

اولین واکنش من در دیدن این فیلم این بود که فیلم کردن تئاتر ضربه زدن به کار هنرمند است. می دانستم اگر این نمایش را بر صحنه می دیدم حسی بسیار متفاوت، گسترده تر و فراخناک تر پیدا می کردم. آن هم نمایشی که بشدت با تاریخ و فلسفه آمیخته و عجین است. علاوه بر آن از المان های تئاتری گوناگونی از جمله نمایش در نمایش بسیار استفاده شده است. پیتر بروک به زیبایی شیوه های نمایشی برتولت برشت، (فن فاصله گذاری و استفاده از موسیقی) را با شیوه تئاتر بیرحم (تئاتر شقاوت) آنتون آرتو در هم آمیخته بود تا نمایشی مدرن از تاریخ در ارتباط با دنیای کنونی ما بیافریند. قصه اصلی نمایش بعد از انقلاب فرانسه، در سوم جولای ۱۸۰۸ رخ می داد. اما وقایع به دوران انقلاب رجعت می کرد و به دستگیری و قتل پل مارات منجر می شد. در سال ۱۸۰۸ مارکیس دوساد نمایشی را با پشتیبانی حکومت وقت فرانسه در آسایشگاهی روانی به نام شارنتون کارگردانی می کند که بازیگران آن را بیماران، پرستاران و نگهبانان آسایشگاه برعهده دارند. اما صحنه اصلی نمایش با میله های زندان از تماشاگران مجزا می شود. اما در پشت میله ها، کارگردان (مارکیس دوساد) و رئیس بیمارستان به همراه همسر و دخترش، به عنوان تماشاگر و بازیگر در بازی شرکت دارند.

پیتر بروک با استفاده از تئاتر موزیکال، و نه به شیوه متعارف، از کارکردها تئاتری برشت استفاده کرده بود و به نوعی این شگرد های نمایشی را به گونه فاصله گذاری برای فهم وقایع تاریخی و تغییرات زمانی و تحلیل عمیق تر مضمون، استفاده کرده بود.

آنچه در محتوای نمایش- فیلم چشمگیر بود، نحوه بروی صحنه آوردن نمایشنامه پیتر وایس بود که سعی کرده بود نه تنها به نارضایتی ها و رنجهای طبقه محروم جامعه فرانسه توجه کند، بلکه به این پرسش بپردازد که آیا انقلاب حقیقتن دستاوردی برای مردم و جامعه دارد یا نه؟

پیتر بروک همچنین بر این موضوع انگشت گذاشته بود که آیا فرد بر انقلاب اثر می گذارد یا نیروهای جمعی مردم؟ و آیا دگرگونی های اجتماعی حقیقتن می توانند چیزی را در جامعه عوض کنند؟ آیا انقلاب، وجهی از روند طبیعی هستی است و یک اتفاق اجتناب ناپذیر است؟

این پرسش ها، پرسش های امروز من نیز هستند. پرسش هایی که باید پاسخی برای آن ها پیدا کنم!

فیلم- نمایش لایه های موضوعی و اجرایی بیشماری داشت. شاید اگر این نمایش را بر صحنه می دیدم، بیشتر می توانستم با آن ارتباط برقرار کنم. اما فیلم برای من شیوه بیانی کاملن متفاوتی از هنرهای معاصر است.

یکی از زیباترین صحنه های نمایش، صحنه شلاق زدن شارلوت کوردی، زن انقلابی در دوران ۱۷۹۳ بود که در نمایش با الهام از نقش اسطوره ای جودیت، با کشیدن موهایش بر گردن ژان پل مارات، او را به قتل می رساند. همراه با موزیکی که اصابت شلاق یا کارد را بر تن مارات، تداعی می کرد. گلندا جکسون، نقش شارلوت را به زیبایی و مهارتی ویژه اجرا کرد.

از صحنه های دیگر، استفاده از سمبل ها و نشانه ها بود که با ریختن رنگ در سطل های بزرگ، معانی استعاری ویژه ای را القاء می کرد. رنگ های قرمز و آبی و سیاه…. هر کدام نشانه ای را القاء می کردند. استفاده از کلم و کاهو، به عنوان سر کاراکتر ها و قطع سر پادشاه بوسیله گیوتین، و خشم مهار نشدنی توده های مردم با خرد کردن و تکه تکه کردن سر آدمها نیزاز صحنه های مؤثر و فجیع نمایش بود که تئاتر بیرحم (تئاتر شقاوت) آنتون آرت را تداعی می کرد!

برای کارول دلم می سوخت. نمی دانم آیا از بستنی لذتی برد بعد از فیلم یا نه! اما به طور غیر مترقبه ای بعد از فیلم خسته و بیحوصله شده بود.