قصه های پروژه

 فاز اول پروژه که عملیاتی شد و کارخانه شروع به تولید کرد، با دادن حق سنوات، عیدی و پاداش، محترمانه عذر ما را خواستند…ماندیم بی راه چه کار کنیم، کجا بریم…پیام آمد برای بچه های سیویل و برق، جوشکار و تأسیساتی که بروید خدمت “حاج بخشنده” شرکت فنی، ساختمانی، مهندسی اش در ده دوازده پروژه فعاله..  اما “ناصر پایپینگ” هشدار داد: ” بابا این زالو، یه چهارم پولی را که از کارفرما می گیره، به ما نمی ده، تازه در بر بیابون، نه جاخواب خوبی داره و نه قوت لایموت…خودتون را مفت نفروشین…فهمیده چوب اخراج زده ن به ما..می خواد برده بگیره.”  

سوز سردی می وزد. پس انداز تمام. امروز را با بدهکاری داری شب می کنی. فردا چی؟ خیابان را دوباره می آید تا پای پله های این ساختمان بلندبالا در “سعادت آباد”… سگی کینه توز که بوی عرق تند زیر بغل غریبه را حس کرده، به غرش می افتد…محل نمی گذارد: “یعنی همه ی این اتاق ها در این ۱۴ اشکوبه ی شیک به آن پسرک دهاتی دیروز و جناب مدیر جلیل القدر امروز تعلق داره؟ تا اونجا که یادم میاد او هیچ وخت دوره ی راهنمایی را تمام نکرد تا چه برسد به دریافت این همه مدرک…”   راه رفته را بر می گردد. سگ که معلومه ژن برتر ژرمن شپرد تو خون اش به غلیان افتاده، انگار خیز برداشته به پشت میله های ورودی پارکینک خانه ی ویلایی درندشت آن نزدیکی… باید در فضای امن پلکان درگاه آن برج با شکوه پناه بگیرد… گشنگی لامصب آدم را به لرز میندازه! بدی محله های اعیان نشین اینه که از قهوه خونه و پاتوق های خودمونی خبری نیست… چه باران بی حساب و کتابی! معلوم نیست اوس کریم از کدوم ور تشت آب را خالی می کنه رو سر بندگون سرگردون اش، چه لجی هم داره…!

روی پله ی اول می نشیند و به رو به رو، پنجره های دفتر مرکزی شرکت “حاج بخشنده” خیره می شود. چراغ ها روشن است… این همه مهندس نون خور داره؟! قپونی می گفت و باز هم گفته بود: “پنج سالی باهاش کارکردم رو تعصب ایلیاتی…دو سال حق بیمه برام رد نکرد و هنوز نصف مطالبات را هم نداده… حالا تو می خوای بری براش کار کنی؟ اختیاردار خودتی…”   سگ از صدا افتاده و باران بند آمده…اما این عطر نان داغ از کجا میاد؟!  قپونی یادآوری هم کرده بود که قرارداد هاش هم، همه “اسپید امضا” ن… گفته باشم، نگی نگفته بودی..   

درگاه چوبی خوشتراش بالای سرش که باز می شود، هرم گرم آمیخته با عطر مرکب انواع خوراکی های خوشمزه ی خداخوب کرده بیرون می زند… بعد بوی خوش زن، همه ی حس گشنگی، تشنگی و درماندگی را از سرش می پراند. بالغ زنی که باید قُل ایرانی نیکول کیدمن باشد، که در اوج لاکشری، پالتوی چرم براقی به تن دارد و درخشش چکمه ها، در کنتراست کامل با بناگوش مزین به گوشواره های لاژورد بیرون زده از زیر روسری سرکش اش است؛ هم چنان که دارد از پله ها پایین می آید، می پرسد: “داوطلب کار سرایداری…؟” باران اما دوباره شدت می گیرد و بال امواج اش به سر و صورت اش می خورد… و بانوی لبخند به لب، انگار که معجزه کرده باشد، در کف مشت باربی وارش، تفه ی دکمه ای را می زند. انگشتان کشیده ی منتهی به ناخن های مرتب لاک زده – نیلی کبود، گشوده می شوند تا چتری رنگارنگ از یک آسمان بهاری را بر سرش پهن کنند. “از دیروز چند نفر آمدند مورد پسند واقع نشدند…حالا من برای خرید قرص های عزیزجون ام رکس، دارم می روم فارمسی…می توانید نیم ساعتی منتظر بمانید تا برگردم…” و می رود سوار خودرویی می شود که جلوی پایش می خزد.    

چاره ای ندارم. نگاهی به تابلوی بلندبالا می اندازم از سرما دارم می لرزم. مکش دژ سلطان پروژه ها، با قدرت تمام مرا به درون می بلعد…   مأمور “اطلاعات” کارت ملی ام را می گیرد، تکه کاغذ راهنما را به دست ام می دهد و با نگاهی مشکوک، به بالابر اشاره می کند. دور و بر همه چیز برق می زند. چه گرمای مطبوعی! راستی چه قد گشنمه! کسی در آن حوالی دارد قرمه سبزی می خورد. بوی پنیر پیتزا هم که میاد. موزیک “لاو استوری” تمام می شود: طبقه ی سیزدهم. خوش آمدید!   منشی که کله ی خنثایی دارد، چشم های گم پشت شیشه های کلفت عینک را به سویم می چرخاند و دمبه دماغ را می خارد.  کاغذ را می گیرد. بوی کوبیده مانده می دهد. نگاهی به سر و وضع خیس ام می اندازد: “بروید تو اون اتاق پشت میز بنشینید تا فرم تقاضای استخدام را بیاورم پر کنید…” از اتاق بغل بوی تند عطر تی رُز می آید. بعد انگار چند نفر پج پچ می کنند. پیرمردی آبدارچی که معلومه سهمیه صبح اش را بالا نینداخته، فین فین کنان می آید و لیوان چای را رو به رویم می گذارد… دست ام به سوی قندان لاکی پر نقش و نگار می رود، درپوش اش را که بر می دارم، دو مگس چسبیده به هم – جفت سعادت مند، بیرون می زنند و بی حال روی لبه صندلی رو به روم می نشینند.  بی خیال چای و این حبه های قند خالدار می شوم… “مُ نیروی کارکشته می خوام که سئوال مهندس های فضول ناظر یا کارفرما را با سؤال جواب بده… نه از اونا باشه که پخشه تو دهن اش تخم میذاره…باید بتونه صفر منو صد نشون بده و لازم بود چوب را به عنوان لوله جابزنه و آبروی این شرکت را حفظ کنه…” صدای زنگ تلفن پاناسونیک منشی با آهنگ گادفادر گوشی کسی در آن حوالی قاطی می شود… ساعتی می گذرد. گرم شده ام…از منشی خبری نیست… فرم را هنوز پر نکرده ام…  افرادی از بارگاه حاجی بیرون می آیند. بعد صدای خروچ و خروچ را می شنوم که باید از دهن حاجی باشد… ارگاسم مگس ها هنوز تمام نشده…   بر می خیزم. بیرون می آیم. به سوی بالابر می جهم…فرود فاتحانه، و با سری بالا گرفته در برابر پیشخوان “اطلاعات” و دریافت کارت ملی ام… بعد، با شتاب پله ها را پایین می دوم بیرون، زیر باران… هنوز کامل خیس نشده ام که درگاه خانه ی رو به رو باز می شود: “آهای سرایدار! خانوم با شما کار دارند…”