آری بِن میخواست به واسطه نوشتن خود به چهره ای عمومی تبدیل شود، اما به دلیل ازدواج این کار را انجام داد. خبر خودکشی او شامگاه تولد مسیح، نروژ را تحت تاثیر قرار داد. چنین رویدادی ما را به فکر وامیدارد و پرسشهایی پیش رویمان میگذارد که گاه پاسخ برای آن نمییابیم؛ چرا او چنین کرد؟ آیا بیماری روانی داشت؟ آیا زندگی و مرگ او به ما ربطی دارد؟
بسیاری از پرسشهایی که در ذهن داریم تا پیش از انتشار نخستین کتاب در مورد آری بِن، بیپاسخ میمانند. کتابی که درواقع زندگی نامه نیست و ویدار کوالسهاوگ Vidar Kvalshaug نویسنده کتاب، بیشتر بر جنبه ادبی آری بِن توجه داشته است. در این کتاب برای کمک با نادانستههای ما، ازجمله آمده است که آری بِن، از همان جوانی شیفته خودکشی همینگوی و جک لندن بوده است. چنانچه یادآور شدم، در این کتاب، نویسنده بخشی از زندگی آری بِن را کنار گذاشته و به روایت زندگی ادبی او پرداخته است. کنار گذاشتن این بخش را میشود گمانهزنی کرد که به خاطر حفظ حریم خصوصی خانواده سلطنتی بوده است.
کتاب دیگری که در نوامبر ۲۰۲۰ منتشر شده است، گفتگوی هارالد ستانگهله Harald Stanghelle است با پادشاه نروژ. در این کتاب هم مگر یکی دو مرتبه از او نامی برده نمیشود. وجه مشترک این دو کتاب، کنار گذاشته شدن آری بِن است از خانواده سلطنتی. هیچکدام نقش او در خانواده سلطنتی که او را از یک انسان هنرمند به چهرهای ملی تبدیل کرد، به بحث نمیگذارند. بهاینترتیب، آنچه او را چهرهای اجتماعی و تاریخی کرده بود، حذف میشود. بخشی که شاید موجب آزردگی دستگاه سلطنت شده بود بدون هیاهو کنار گذاشته میشود و کمتر کسی هم به چرایی آن میپردازد یا پرسشی طرح میکند. هویت ملی نروژ و خانواده سلطنتی، نخستین جدایی رسمی در خانواده سلطنتی نروژ و… را میشود تحقیق کرد.
نویسنده کتاب اول، در پیشگفتار کتاب اعلام میکند که او فقط به بخشی از زندگی آری بِن پرداخته است. اما زمانی که این بخش موجب میشود که از پرداختن به او بهعنوان یکی از اعضای خانواده سلطنتی، سفر طبقاتی و چالشهای اجتماعی او اجتناب میکند، دیدگاه محدودی را پیش روی ما میگذارد که باید غفلت نامش داد. درواقع برای عموم مردم، زندگی ادبی آری بِن اهمیت چندانی ندارد. آنچه مردم عادی به دنبال آن هستند، نقش او در خانواده سلطنتی است.
نوشتن از آری بِن بر اساس نقلقولهای دوستان و نویسندگان و منتقدین، نهتنها پاسخ به پرسشهای ما نمیدهد که سایه ابهام را بیشتر میکند. زندگینامه باید بتواند موقعیت عمومی فرد را برای خواننده روشن کند و نهفقط بخشی از آن و بر اساس گفتهها و شنیدههای دیگران. بوردیو در زندگینامه هایدگر نشان داد که چگونه باید بیطرف و با حفظ رواداری در مورد یک شخصیت تاریخی- سیاسی نوشت. در چنین نوشتهای باید بر اساس منابع انحصاری و منحصربهفرد که اقبال همگانی داشته باشد، به زندگی کسی پرداخته شود. باید به آرامش، شادی و انسانیت خانواده سلطنتی همانقدر ارج گذاشت که همدردی با دردها، درگیریها و… آنها.
ازدواج افسانهای
ازدواج آری بِن همانند ماجراجویی بود: آری میکائیل بیورشول که برای کارهای هنریاش نام مادربزرگش را انتخاب کرده بود و خود را آری بِن مینامید، پیش از ازدواج با شاهدخت مرتا لوئیس که در کلاس گلاب درمانی همکلاس مادرش بود، کتاب «اندوهگین جهنمی» را منتشر کرده بود که با اقبال هم روبرو شده بود.
در سخنرانی مراسم عروسی، شاهدخت مرتا گفت: “این آری بود که درهای درخشش را برایم گشود.” گویی قصه سیندرلا تکرار میشود و این بار جوان هنرمند بیچیزی، شاهدخت را مییابد و لقب پرنس میگیرد. پرنس کسی است که با هزاران شگفتی زندگی کرده است. ازجمله این که در سال ۱۹۸۱، شب تولد مسیح (یک سال پیش در چنین روزی آری بِن خودکشی کرد!) پدر و مادر آری اعلام کردند؛ میخواهند از هم جدا شوند و هر یک با زوج دیگری که از دوستان خانواده بودند و آنها هم از هم جدا شدهاند، همزی (ازدواج سفید) خواهند شد. رویدادی که برای آری بسیار سنگین بود و بیشتر پدر را مقصر میدانست. این اتفاق او را افسرده کرد و بعدها هم در کارهای نوشتاری و نقاشیهایش به آن پرداخت. آری در طول زندگیاش با بسیاری از هنرمندان نقاش در ارتباط بود و آرزو داشت نقاش برجستهای شود.
در خانوادههای سلطنتی اروپا رسم بر این است که ازدواجها بنیاد سلطنت را تقویت کند. اما ازدواج شاهدخت مرتا با آری وحدت خانواده سلطنتی نروژ بود با دولت رفاه و نه خانواده سلطنتی یکی از کشورهای دیگر اروپایی. شاهدخت مرتا با کسی وارد زندگی مشترک میشد که با بدهی به بانک مسکن، گذران زندگی با حقوق بیکاری، کمکهزینه تحصیلی، بورسیه و… روزگار میگذراند. انگار این کنش، بازتاب واقعی دموکراسی در خانواده سلطنتی نروژ بود. بِنابراین این ازدواج با واکنشهای مثبت و منفی روبرو شد. زندگی مشترک با شاهدخت مرتا، نقش جدیدی به آری داد که میتوانست آرزوهای دیرین او را که میخواست هنرمند نقاش باشد و نویسنده، بر باد دهد.
تنش در نقش جدید
آری، پس از انتشار نخستین کتابش در گفتگویی اعلام کرد: “همینگوی، ریموند کارور و شِل آسکلسن ایده آلهای من هستند.” نویسندگانی که بسیار با دقت و حتا با زیرنویسهای زیاد، متنهایشان را مینوشتند. با ازدواج با شاهدخت مرتا، دو نفری کتابی نوشتند به نام “دل به دل راه دارد” در مورد ازدواج و سفرشان برای دیدار از کلیسای نیداروس. یکی از منتقدین در مورد این کتاب روی تصویری که طراحی شده بود، فقط چند کلمه نوشت: “ادبیات به سُخره گرفته شده است.” دیگری در مورد کار آری نوشت: متن عاشقانه است و دلتنگی برای مذهب را بیان میکند. اما آری با این کار نشان داد که هنوز بین نقش خود بهعنوان نویسنده و پرنس مرز نمیشناسد. کسی که الگوی خود را همینگوی و آسکلسن میداند، چگونه میتواند با نوشتن چنین کتابی نویسندگی خود را در ورطه سیاهی فروبرد؟ متن میتواند خواننده را جذب کند نه جلد براق و زیبا و رنگارنگ. چنین کتابهایی میتواند برای هدیه کریسمس زیر درختان کاج قرار بگیرند اما خوانده نشوند.
اگر واکنشی از سوی آری دیده نمیشود، بهاین دلیل است که او هنوز خود را بهعنوان نویسنده تثبیت نکرده بود. هنوز او به ادعای خود نزدیک هم نشده بود که با تلخی کلام منتقدین مواجه شد. چنین شرایطی موجب شد که او با تنش نقش نویسنده یا داماد خانواده پادشاه مواجه شود. تنشی که بسیار دشوار بود و جدا کردن آنها ناممکن مینمود. رؤیای دوران جوانی که میخواست همینگوی باشد و با ریش توپی، کتاب بِنویسد و منتشر کند و نقش پرنس داشتن، کار دشواری بود. یکی از صاحبان گالری در نوشتهای کوتاه نوشت: “ما نروژیها دوست داریم که از آری بِن متنفر باشیم.” و گویا چنین بود. آری واکنشهای جامعهشناسانه ای برانگیخته بود که نه بِنیاد سلطنت و نه جامعه آمادگی آن را نداشتند. درواقع نوعی دلخوری عمومی که تن میزد به مرز خشم، در جامعه و بهویژه بین سلطنت دوستان جاری بود؛ جوانکی که با رؤیای نویسندگی و رمانتیک بزرگ شده، حالا عضو خانواده سلطنتی شده که نقشی غیر از نویسندگی را میطلبد. تریگوه هانگر حتا از مرز انتقاد هم گذر کرد و ولیعهد و شاهدخت را نمادهای بسیار بدی برای مردم نروژ معرفی کرد که هر دو با آدمهای عادی ازدواج کرده بودند. او مینویسد: نه ماریت و نه آری، هیچکدام تحصیلات و درآمدی ندارند که بتوانند زندگی روزمره یک خانواده را اداره کنند. فین اریک وینیه، پروفسور زبان، مینویسد: “انتخاب نام فرزندان آری و مرتا، مسخره زبان است و بنیانگذاری برای فروپاشی بِنیان سلطنت.” بعدها آری در گفتگویی بهاین نوشته اشاره کرد و گفت: تکگویی ایشان البته مزاح بود، اما برای من نقطه عطفی برای اندیشیدن. اندیشیدن بهاین که آدم میتواند بهاین خاطر که پرنس شده، بی حقوق هم بشود؟
ساختار بادکنکی زبان
زبانی که آری بِن در گفتگو با رسانهها به کار میبرد، بسیار مثبت و تصدیقآمیز از شرایط روز بود. این زبان اما با توجه به نقش او بهعنوان نویسنده، تملقگویی و خالی از حس انتقاد بود. بهکارگیری صفتهای عالی: فوقالعاده، عالی، بسیار خوب، بینظیر، چشمگیر و… نشانی از زبان ادبی ندارند که بیشتر شکل بادکنکیِ ساختار زبان است که تملق میخوانیماش. اُتو فینشل، روانکاو مشهور در دهه چهل گفته بود که زبان غرورآمیز و فخرفروشانه ناشی از ضعف نفس و عزتنفس باشد که نشان میدهد «من» درون چه اندازه ناتوان است. برای جبران این ضعف، فرد با ادعاهای اغراقآمیز برای جلبتوجه جبران میکند. چنین کسانی با بزرگنمایی و بادکنکی کردن مسائل پیرامونشان قصد خودبزرگبینی دارند. اما اعتمادبهنفسشان شکننده است که حتا از مردم عادی هم شرایط بدتری دارند. اینان نشان میدهند که اعتمادبهنفس دارند اما بدترین منتقدین خود نیز میباشند.
اگر این نظر روانکاوانه شامل آری هم میشد، آیا کسی میتواند او را سرزنش کند که چرا خود را ناچیز میپندارد؟ او که به ناگاه خود را در میان پادشاهان، ملکهها، شاهدختها و شاهزادگان میدید، آیا خود کوچک بینی طبیعی نبود؟ چنین شرایطی برای هر کسی دشوار مینماید. نهتنها دشوار که بسیار خطرناک است. در چنین موقعیتی بود که اینترنت هم هر روز پیشرفت میکرد و مردم عادی میتوانستند بخوانند و ببینند که او در شرایطی است و او خود نیز میتوانست ببیند هموطنانش در مورد او چگونه فکر میکنند؛ داوریهایی که مثبت هم نبودند. داوریهایی که هر کسی را فرومیریخت. بِنابراین افسردگی او قابل پیشبینی و درک میباشد. افسردگی که عامل آن برخوردهای ناهنجار اجتماعی میباشد.
در فیلم مستند «آری و نیمی از پادشاهیAri og halve kongeriket » که از شبکه TV2 منتشر شد، موقعیت نگران کننده او را به نمایش میگذاشت. زیرا خواسته یا ناخواسته ضعیف بودن عزتنفس او را عیان میکرد. طرز بیان او در گفتگوها با رسانهها و بیان روزانه ازیکطرف نوشتهها و نقاشیهایش که ناامیدی، افسردگی و مرگ را شامل میشد، از طرف دیگر، پیامی، مگر تناقض، را برملا نمیکرد. با توجه به چنین برخوردهایی که از او دیده میشد و نظریه روانکاوی یاد شده، میشد گمانهزنی کرد که خودانکاری قریبالوقوع و نهایی نزدیک است.
جدایی اجتنابناپذیر
جدایی از شاهدخت مرتا لوئیس، برای او باری بود که کمتر کسی توان حمل آن بر شانههای خود را داشت؛ او موقعیت پرنس و عضو خانواده پادشاهی را از دست داده بود بیآنکه هنوز توجه مردم به موضوع زندگی خصوصی او کاهش یافته باشد. هنوز هر جا که میرفت، نقش پادشاهی که انگار هرگز نتوانسته بود با آن آشتی کند را بر دوش داشت و سلطنتطلبها با مسخره با او مواجه میشدند. در نیمه دوم دهه چهارم زندگی باید زندگی جدیدی را میساخت؛ چه باید میکرد؟ برای امرار معاش چه باید میکرد؟ او که هر جا میرفت شناخته میشد و حتا نمیتوانست از کشور خارج شود زیرا فرزندانش در نروژ بودند.
او تن به کارهایی داد که شاید برای خودش هم قابل تصور نبود. گمانهزنی میشود که انجام آن کارها بهعنوان نمونه همکاری با مجله ببین و بشنو Se og hør فقط برای انتقام بود و نه کسب درآمد. زیرا در مدت کوتاهی توانسته بود تعداد زیادی تابلو نقاشی بفروشد که برای امرار معاش کافی بود. اگر چنین برداشتی درست باشد، شبیه است به کارکرد «دایانا» برای انتقام از خانواده پادشاهی انگلیس پس از جدایی از پرنس چارلز. آری همیشه نشان داده بود که برای موفقیت دست از کوشش و تلاش برنمیدارد، اگرچه کامیاب نمیشود. در یکی از گفتگوهای تلویزیونی گفت: «هنوز نتوانستهام جایگاه خود را در جامعه هنر پیدا کنم. احساس میکنم ارتباط با دیگران برایم دشوار است. دوست دارم با مردم عادی در تماس باشم و با آنها معاشرت کنم، اما نمیدانم چرا ممکن نمیشود. همین حرفها که از روی صداقت روبروی دوربین میگفت هم تاثیر خوبی بر تماشاچیان نگذاشت.
نوعدوستی و ناهنجاری
امیل دورکیم ، جامعهشناس، عقیده داشت که خودکشی، فردیترین، خصوصیترین و تنهاترین انتخاب، یک پدیده اجتماعی است که با جایگاه فرد در گله یا قبیله ارتباط دارد. دورکیم خودکشیها را به دودسته تقسیم کرد: خودکشی نوعدوستانه و ناشی از ناهنجاری. در دسته اول، خودکشی بیشازحد با گروه فرد در ارتباط است و دلیل خودکشی، خودکمبینی و احساس شرم و رسوایی است. هاراکیری ژاپنی مثال خوبی است برای این نوع. در دسته دوم، آنومیک یا ناهنجار، خودکشی کننده بسیار دور از جامعه است. بهاینترتیب عدم ارتباط با دیگران باعث میشود که مشکل ایجاد شود، زمینه اجتماعی فرد به هم میریزد چنانچه یک پناهنده میتواند چنین موقعیتی را تجربه کند، یا شخصی که به خاطر تغییر ناگهانی شرایط اجتماعیاش، ارتباط با مردم را از دست میدهد.
نشانههای زیادی وجود دارد که میشود خودکشی آری بِن را به نوع دوم نسبت داد. ساختاری که پیرامونش ساخته بود به ناگاه ازهمپاشیده شدند و او خط فاصل بین درون و بیرون آری بِن را از دست داد. موقعیت خود را نه بهتدریج مانند از دست دادن کار در کارخانهای، که ناگهانی از دست داد و انگار که از برج عاجی که بر آن نشسته بود به پایین پرت شده است. انتقادهای بسیاری که به او میشد، قابلچشمپوشی بود تا زمانی که از سوی بِنیاد پادشاهی حمایت میشد، اما اکنون آسیبپذیر بود. چنین موقعیتی بود که در آخرین کتاب و نقاشیهایش بیان کرده است که میگوید: «علیه خودم هم بیتوجهی کردم و هم بیرحمی».
او حتا در گفتگوی تلویزیونی میگوید: «باید با هسته درونی خود بپیوندم که باورهایم میباشند.»، «صادق و وفادار بودن بهایی دارد»، «باید وفادار بود و اصیل.»، «بسیار صادقانه باید بود.» پرسش این است که صادقانه برای چه؟ درخواست صادقانه بودن از خویش را میتوان ناامیدی ترجمه کرد. ناامیدی فردای بیداری از جدایی. جدایی که انگار او را بیبرنامه کرده بود. در گفتگوی تلویزیونی میگوید: «همیشه میدانستم کجا میروم و میرفتم. اکنون اما راه را گم کردهام که برایم جدید است.»
با نگاهی به بازه زمانی جدایی تا خودکشی، میشود به یک نکته اشاره کرد: در روزهای پایانی زندگیاش، از این که نمیداند کیست، از خودش ناامید شده بود.