الف
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
محمد حسین شهریار
منشور مقطع بلاهت
ای منتها علیه سکوت
پیش و پس همه ی جنایت ها
رفیق بیغ نیمه راه ها
شرف خاک مال
ای ترس رذل
ای دست های روی زانو
خم گردن
لب کبود زیر دندان
ناخن جویده
عصب بریده
وقاحت کلمه ی بی خیال
این قدر به خیل سربازان
منگ مشنگ قشنگ خویش مناز
گاه یک ریشه ی عصب اتصالی
به حکم جگر
در شریان قلب یافت می شود
به نام عشق
قیامت رگ
جانبازی
به جای صف هیاهو
هوار می زند
فشنگ های خشابش را
در سنگر خویش خالی می کند
ب
مشغول خاکبازی ی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه ی من از غبار دل
صائب تبریزی
آدم چگونه حذر می کند
چرا در قانون کردار این کلمه گاه و ناگاه به خود می لرزد
مجرمی بهادر مجرمی
به انگشت حذرم این ته تاریکی را تو آموختی
وگرنه وقتی عشق حکم قوامم را می نوشت
تا از پشت حلقه ی سبزی که کلمه ها به سرعت نور در گذرند
نامی بیرون بکشم
از راه برنمی گشتم
به آن حفره مشعشع پر از مشما
حتی نگاه نمی کردم
برزخی ها هم گاه می درخشند
مثل حلقه ای آناناس
زیر نور لامپا
ب
آزادگان به عشق خیانت نمی کنند
او را خصال مردم آزاده خو نبود
محمد حسین شهریار
پس پری روز
پس پری ماه
یا
پس پری سال
پس این برف لج باز
که تا گذر کشیده بود خود را
و حافظه ام را
چنان سپید خور کرده بود
که بار را از پار
پار را از پیار برای لحظه ای باز نشناسم
با اجرای صامتی از بارش سنگین
که اگر باد
روی خوشی نشانش می داد و
دمت چاقی می زد
بی شک کولاک می کرد
تنها شوشتری ی سه شنبه ای
از شعر نازنین بود
که قدم هایم را
بخاطر شیشه ای آب
تا سر کوچه برمی داشت
از حیاط خانه ای که تازه از روتوش درآمده بود
آن نیم رخ باستانی
سایه روشن زد
با صدای ته کشیده ی خنده ای جگربر
کمی لرزیدم و
پیش قدمش که رسیدم
چشم هایش داشت پیشانی ام را سوراخ می کرد
خودم را به آن راه زدم
حواسم را با یاد تو گرم کردم
نگاهم را از زمین برنداشتم
دو قدم پیش تر
دانه ی برفی توی چشمم پرید
با اشکم فرو غلطید
دانستم برف
تنها
بر چشمان پاک است
که می نشیند