سیروس آریان پور در سحر دهم دی ماه ۱۳۹۱(۳۰ دسامبر ۲۰۱۲) درگذشت. آنچه درینجا می آید متن کامل سخنانی است که در مجلس یادبود او (شهر کرتی، عصر شنبه ۱۶ دی ماه / ۵ ژانویه) گفته شد. 

سیروس  از سلالۀ خاکیان بود. افتادگی راستان را داشت. خنده بود و بیداری و آزادگی. و نگاه نافذی که تا دورها می رفت و به ژرفاها می رسید.

با او که می نشستی، ژرفای نگاهی دیگر بر هستی را می دیدی. پس می شد دیگر دید و دیگر شد. باید دیگر دید و دیگر شد. دیگر می دیدی و دیگر می شدی! حضور و مصاحبتش پر‌اثر و با ثمر بود.

سیروس ساده و سادگی بود. وقتی که می آمد و می نشست و می گفت و می شنید، افتادگی بود و سکون. این آرامش و سکون ظاهر، پرده ای بود بر آن درد و هیاهوی درون. و در آن سو یکسره شور و آتش بود که بیدادها نباید باشد، که دست نیاز نباید باشد، که آن زور و این رنگ و نیرنگ نباید باشد. سیروس بیطرف و بی نظر از زمانۀ ما نگذشت. در همۀ احوال آزادی را می ستود و می جست و در همه زمان، فقر و نابرابری را خوار می داشت. با درد مردمان زیست.

نگاه نافذ و پر طنز او بر بود و نبود، از چهرۀ پیچیده در تلخی و تزویر و تصنع آداب و رسوم و عادات پرده بر می‌گرفت. این چنین بود که با او، همۀ پذیرفته‌ها هیبت تعبدآور خود را از دست می‌داد، تهی، شکسته و پوچ می شد، تقدس ها به کناری می رفت و آزادگی جلای دیگری می‌یافت.

سیروس از نسل استقلال و آزادی بود: نوجوانان و جوانانی که در آن حول و حوش های سال سی، دستیابی به چنین آرمانهایی را در دسترس می دیدند و امید به آزادی و استقلال را چشیدند. از آن پس  نیز  نه  آن کودتا و نه سرکوب  فرداهای آن نتوانست میان ایشان و آن آرمان های آزادیخواهانه و استقلال طلبانه جدائی اندازد.

خاستگاه سیروس و نسل او آن سالها و آن آرمانهاست. ترانۀ “پرستو” سرودۀ آن روزهای اوست که بر زبانها می رفت و بر ذهنها می نشست: ترانه ای که منوچهر به یاد و در رثای برادرش می‌خواند: سرگرد سخائی که در آن روز که در حقیقت به گفتۀ دوستم آزرم “شب بد، شب دد، شب اهرمن” بود، در کرمان، کشتۀ اوباش قیامی شد تا تن بیجانش همچون طلیعۀ آن سالهای سیاه،  بر کوی و خیابان شهر کشانده شود: “پرستوئی شد و پرپرزنون رفت /  به صحراهای بی نام و نشون رفت / حریفان پیش من با طعنه میگن / ستاره شد، به طاق آسمون رفت“. یکی از نخستین ترانه های فارسی که با الهام و به تبع از وزن و کلام ترانه های ادبیات توده سروده شدند و بدینگونه بود که  تجربه‌ها و راههای نو و دیگری را  در ترانه سرایی معاصر ایران می آفریدند.

سیروس  از بنیانگذاران و نخستینیان جبهۀ دموکراتیک ملی ایران بود (اسفند ۱۳۵۷) و تا جبهه فعال بود، او هم بود. سیروس از مهر به ایران و ایراندوستی دلی آکنده داشت و هیچ زمان از تکیه بر آزادی و آزادیها باز نایستاد. جزم اندیشی و تعصب و خودسری و خودکامگی را بر نمی تافت. تحمل و تسامح و شکیبائی و گوناگونی و چندگانگی را ارج  می گذاشت. دلبستگی پایدار به یک چنین آرمانها بود که او را در خونین‌ترین سالهای ایرانِ زمان ما (۱۳۶۰) به زندان کوردلان روانه کرد تا در چرخ‌آونگ  وهن و درشتی و ضرب و زجر و شکنجه و تعزیر جسم و جان، اگر نه نابود که خرد شود و تا همواره و همیشه،  ازهم گسیخته و درهم شکسته بماند. هفته‌ها و ماه هایی درآن سوی مرز هستی و نیستی که سال های بالندگی و آفرینندگی سیروس را در سایۀ شوم و سنگین خود فرو می کشاند. همین سال ها بود که به سال های غربتی ناخواسته انجامید. تولدی دیگر با جسم و جانی به شکنندگی سلامت “اوین دیدگان” در برهوت زندگی روشنفکر در مهاجرت، در غربت و یا در تبعید.

زنده یاد سیروس آریان پور

از این پس سیروس بیشتر می نوشت. تسلط پر وسواس او بر زبان های آلمانی و فارسی، ترجمۀ او ازین رمان اشتفان تسوایگ (وجدان بیدار: تسامح یا تعصب، تهران، فرزان، ۱۳۷۶) و آن کتاب (روشن نگری چیست؟نظریه­ها و تعریفها، تهران، آگاه، ۱۳۸۶) در بحث از آن متن معروف ایمانوئل کانت را به رتبۀ نمونه های خواندنی و ماندنی از برگردان متون کلاسیک فرهنگ جهانی  به زبان فارسی رسانده است. دو کتاب با دو پیام جاودانه: این دومین با پیامی کوتاه و قطعی: “به اندیشیدن خطر کن!” و در آن نخستین، این سخن سباستین کاستلو خطاب به کالون مصلح دینی: “آدمکشی هرگز، دفاع کردن از مکتبی نیست، آدم کشتن است و بس!”  که این داوری نویسنده را به همراه می‌آورد “چه رساست این سخن، در راستی و روشنی، نامیراست این سخن و انسانی ترین کلام هاست این سخن”.

سیروس همزمان ما بود. زمانه را به دور از هر توهم و تخیلی می دید. به اسارت و خدمت فسون و فسانه‌ها در نیامد. در فاصله با قدرت های حاکم زیست و رسمیت ها را  به پشیزی نگرفت.

سیروس همزبان ما بود. کلام و بیان خود را داشت. کلام و بیانی مرصع به رسایی و گویایی تکیه کلامها و اصطلاحات و استعارات و ترکیبات خود ساخته و پرداخته.

سیروس با دقت و ظرافت می نوشت و  بیهوده نویس نبود. در جست و جوی روشن کردن نکته ای،  با وسواس و حوصله همۀ منابع را می دید و همه چیز را می سنجید و پیش از آنکه به اطمینانی دست یابد قلم به کاغذ نمی برد. “سفرنامۀ مهندس عبدالله” حاصل یک چنین کوششها است. عبدالله مهندس، از فارغ التحصیلان دارالفنون را در ۱۹ مارس ۱۹۰۰  به مأموریت روانۀ آذربایجان می کنند تا بررسی کند که آیا موکب ملوکانه در سفر فرنگ عنقریبی خود می تواند طریق تبریز را بگزیند یا نه؟ سیروس متن سفرنامۀ عبدالله مهندس را برای طبع و نشر آماده می کرد. اگر از اهتمامیون جنت مکان بود به طرفه­ العینی سفرنامه به مرحلۀ طبع و چه بسا نشر رسیده بود. اما سیروس آرام نداشت و از همه می پرسید تا شاید یادی و نشانی از این فارغ التحصیل  دارالفنون به دست آورد. چه ماه ها گذشت و چه پرسش ها کرد و بی پاسخی ها تحمل کرد و پاسخ های بی پایه شنید تا بالاخره بر وسواس و دقت خود به چاپ کتاب رضایت داد.

سیروس الگو نداشت. الگو بود. در امید بهتری و بهتریها زیست. در امید آزادیها  و برابریها.

سیروس پیام‌آور امیدها بود و آن ترانه اش، از دیروز تا فرداهای نزدیک و دور، با صدای  ویگن  همچنان گل نساء را نوید می دهد  از آمدن “بارون“، ” تر” شدن “زمینا” و از رفتن “زمسّون“، زمسّونی که  “پشتش بهاره، پشتش بهاره“!

سیروس “وجدان بیدار” بود. از وجدان های بیدار زمانۀ خود بود. با هشیاری زیست. دیگر بود و دیگر زیست و دیگر ماند.

“مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد”

این سخنان را با یاد آنها که نیستند و هستند به پایان می برم.

با پیام آن وجود عزیز، هوشنگ، “وجود حاضر غائب” که در سفری دوردست است و اگر بود با ما و پیش از ما و بیش از ما، در اندوه بود و همدرد بود و سوگوار. اگر هوشنگ بود هشدار می داد که آن هویت خودمان را که هویت سیروس هم بود از یاد نبریم. باید که از یاد نبریم! که آن واژه و واژه های کم و بیش معادلش، از خصلت اصلی زندگی این سال های ما سخن می دارد. واقعیتی که ساعدی از آن به “آوارگی” یاد می کرد. شاید رساتر از این، آن کلام تئودور آدرنو باشد که از “زندگی مثله شده” سخن می گوید. پرتاب شده در اکنونی بیگانه با دیروز. بریدگی از گذشته و حضور در یک زندگی بی فردا و بی دیروز. زندگی آن نی ببریده از نیستان، یکسره در خروش و نفیر، در امروزی بی دیروز و در جست و جوی فردایی بی امروز. آدورنو می نویسد که روشنفکر است که این “زندگی مثله شده”، ریشه‌کن شده، لت و پار، سر و دست و زبان بریده، از هم گسیخته را زندگی می‌کند. روشنفکر در تبعید، “وجدان مثله شده” است. “مثله شدگی” بیان و وضع و حال روشنفکر در تبعید است. و در این “زندگی مثله شده”، زبان مفری است، التیام دوری و دورافتادگی است. نوشتن به امید خوانده شدن. قلم زدن در ورای رؤیاهای دیروز و امروز. در تلاش گفت و گو با خوانندگانی محتمل، مفروض و چه بسا واقعی.

سیروس روشنفکر تبعیدی بود. وجدانی مثله شده. نوشتن و نوشتن و باز هم نوشتن، فریاد پر خروش او هم بود.

 نوشتنی پر وسواس و سراسر نوشته با سنجیدن ها و سبک و سنگین کردن های کلمات و واژه ها و اصطلاحات و استعارات. گویی که برای تاریخ می نوشت. برای فردا ها که می آیند.

همچون این سروده اش که آن دیگر “وجود حاضر غائب”، مهدی خانبابا تهرانی که با همۀ میل و تلاش، امکان آمدن  نیافت فرستاده است تا در اینجا خوانده شود.

به  “زمین شب“، این سرودۀ سیروس گوش فرا دهیم. سروده ای که با عمر پنجاه ساله اش، همچنان از  طراوت و تازگی سروده ای امروزین بهره مند است:

می گفتند و می گفتند:

ای همه در جستجوی روزگار خویش،

در رگ خاموش مرطوب این گودال!

در زمین شب!

گلی هرگز نروئیدست!

کرکس مغموم باد هرزه گردش

عطر نمناک زمین آب گیری را نبوئیدست!

این زمین دشت فراموشی است!

ماه آن مرده است!

رنگ آفتابش را،

آسمان از یاد خود برده است.

بیکران تا بیکرانش،

سایۀ شوم خدا پهن است.

ای همه در جستجوی روزگار خویش

این همه کنکاش بیهوده است!

می گوئیم، و می گوئیم:

ای همه مردان و نامردان!

            ای همه درویش و نادرویش!

            ای همه در جستجوی روزگار خویش!

در زمین شب:

دستی آشنا از خاک روئیدست

و بر انگشت، آن انگشتر معهود، با نقش سرِ خورشید!

در زمین شب، کنار برکۀ خاموش

سواری گرد راه از خویش می‌شوید

و راه از چاه می جوید، . . .   و می‌راند

سوار آواز می‌خواند

            زمین آبستن فرداست،

                        و فردا  زایمان گندمستانهاست.

سیروس از فردائی که “زایمان گندمستانهاست” گفته بود. آن فردا را سروده بود در ورای آن “آینده با ماست”های کیسه‌ای، کشیمنی و کَتره پَتره ­ای. احساس می‌کنی که نه فریب و نیرنگ است و نه از روی ساده لوحی و یا  بابت دلخوشکنک. این سروده چیست و این واژه ها کدام است و از کجا می‌ آیند؟ از ذهن و زبان شاعری؟ از بد حادثۀ گرداندن قلمی؟ حاصل خلق الساعه اتفاقی ساده؟ رویدادی ناگهانی؟ بالبداهه  و پس، بی پیشین و بی پسین! یکتا و از زیر علف روئیده!

اگر به سیروس می گفتی که شاعری، با چشم های براقش، شگفت ‌زده، ثابت و  بی ‌سخن در تو نگاه می‌کرد با پوزخندی بر لب. که چه می‌گوئی؟ در چه کاری؟ کجای کاری؟ چه می‌جوئی؟

شاعری، امتیاز نیست. خون اشرافیت و لباس روحانیت و خرقۀ درویشی نیست. سرودن است. سیروس سروده بود: واژه ها و معنی ها را تار و پود کرده بود با آهنگ و وزن رنگین کرده بود . اکنون شنونده و خواننده را از خیال ها و رؤیاها می‌گذراند و به دورها و دورترها می برد و از لابلای احساس ها و ظرافت های تازه با او سخن می‌گفت. سیروس شاعر بود؟ سیروس این کلمات را همچون چندین شعر و ترانۀ دیگر سروده بود. همه آکنده از واژه ها و ترکیبات و تصاویر ابداعی و کمیاب. از چندین دهۀ پیش و تا امروز، همچنان و همچنان مانده در جوانی و شادابی و نوئی و تازگی. سیروس سرایندۀ این سروده ها بود. با این سروده ها از میان ما گذشته بود. کاشکی بیشتر سروده بود. شاید هم سروده باشد!

 

سیروس آن پیام در پیامگیر هم بود. چه افسوس که نبوده ای تا بی پاسخش نگذاری. و حال پیام کوتاه بود: “عشق عرض شد”. هم ملامتی که آخر کجائی. و هم به لحنی که از آشنائی و دوستی جلوترها رفته بود. و در کلامی دیگر هم بیان می شد. زنگ و طنین کلام و پیام  فتوتیان و جوانمردان را داشت. کشیده و بلند و مصمم می گفت. چنان می گفت که گوئی از سرزمین ابرهای دور آمده بود با همۀ قطعیت و اطمینان و صمیمیت و صراحت و لطف ممکن.

 “عشق عرض شد”، از دگراندیشی و دگربینی نشانه ‌ها داشت و حکایتها می کرد. سنت شکنی بود. و هر سنت شکنی، از هوائی تازه نوید می دهد و پنجره ‌ای است گشوده بر چشم ‌اندازهای دیگر. و سیروس اینهمه بود. “عشق عرض شد”

سیروس، عشق عرض شد! سیروس، عشق عرض شد!

سیروس، عشق عرض می شود! سیروس، عشق عرض می شود!

همچنان و همیشه و همواره، عشق عرض می شود! که با ما هستی، با ما باش، با ما بمان. با ما می­مانی! با ما مانده ای!

“عشق عرض شد”. عشقها عرض شد.

یادش بیدار و پایدار.

در همدردی با مهری و مریم و یاسمن و فرهاد و دیگر بازماندگان و دوستان.