مهستی شاهرخی
سفرنامه مصر را ننوشتم چون خیال داشتم یک بار دیگر بروم و آنچه ندیده ام را ببینم و روزگار بهتری در آن کشور باستانی که در عصر ما دستخوش فقر عظیم مادی و فرهنگی است را به چشم ببینم. نشد. هنوز شهرهای بزرگ مصر، شهرهایی چون قاهره و اسکندریه را ندیده ام. از پاریس با هواپیما رفتیم به اقصر یا شهر قصرها که فرانسوی ها به آن لوکسور می گویند و از آنجا با کشتی در حاشیه نیل گشتیم و شهر و آثار باستانی را دیدیم و بعد دوباره به لوکسور برگشتیم و سوار هواپیما شدیم.
مردم مصر باستان به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند و به همین دلیل جسد را مومیائی می کردند تا برای زندگی دوباره، جسمش سالم بماند. در موزه تورن ایتالیا جسد مومیائی شده مردی را در وسط سالن از ورای شیشه دیده ام. چند هزار سال است که مرد به پهلو خوابیده است و پاهایش را جمع کرده است. جمجمه و بدنش و حتا پوست تنش در خلال سالیان دراز دوام آورده است ولی سر بعضی از انگشتانش ریخته است. به دلیل تبخیر کامل آب بدن و آب شدن چربی ها و به مرور زمان، بدن تحلیل رفته و هیکلش لاغر شده و جسمش خشکیده و یا پوکیده و بیشتر دنده ها و استخوانهایش را می بینی. سرت را که جلو ببری و خوب دقت کنی رگ و ریشه های بدنش را به خوبی می بینی. در بخش مصر موزه لوور پاریس هم یک مومیایی کفن پیچ وجود دارد. سالهاست پانسمان شده، از سر تا پا، توی ویترین خوابیده.
مصریان باستان، مرده را پس از مومیائی کردن در کفن می پوشانده اند و درون تابوتی چوبی قرار می داده اند. بدنه بیرونی تابوت معمولاً با نقاشی و حدیث و زندگینامه فرد همراه است. در پایان، تابوت را درون مقبره شخص و یا مقبره خانوادگی می گذاشته اند. مقبره، اتاقکی بدون روزنه و نور و به اندازه صندوقخانه است. درون مقبره شرح زندگی شخص و تاریخ تولد و تاریخ و همچنین علت فوت متوفی را با زبانی تصویری ثبت می کرده اند. و اگر شخص متوفی پادشاه و یا شاهزاده و یا فرد مهمی بوده است، گزارشی تصویری از مراسم سوگواری را نیز اضافه می کرده اند و همه اینها متعلق به حداقل سه یا چهار هزار سال پیش است. در مصر باستان حیوانات را هم مومیائی می کردند چون معتقد بودند که آنها هم روح دارند و بنابر این زندگی دوباره خواهند داشت. در موزه مصر تورن گربه و گاو و کروکودیل مومیایی شده را هم دیده بودم.
اما نیل هم افسانه بود و هم تاریخ. نیل مهم ترین حقیقتی بود که در مصر وجود داشت. جاری و زنده و روان. فراعنه گرچه ثروت و خدمه و سگ و گربه و غذای خود را با خود به گور برده بودند، اما از آن جهان بازنگشته بودند و سالها بود مرده بودند. گیرم جسم خود را مومیایی کرده باشند، اما روح باستانی خود را چه کرده اند؟
بازگشتی در کار نیست. همین یک بار است. می آییم و می رویم و دیگر باز نمی گردیم. سفر اولم کوتاه بود با کشتی رفتیم و جز معابد عظیم و مقبره های زیرزمینی و نیل پهناور و آرام و دندان های کروکودیل ها و نخل های زیبا هیچ خاطره خوبی از مصر ندارم.
مصر آرزوی کودکی ام بود، یک حسرت دیرینه که سرانجام عملی شد و از فهرست آرزوهای تحقق نیافته ام خارج شد. به محض رسیدن به فرودگاه لوکسور هنوز به کشتی نرسیده، حسی غریب به من می گوید که آن تمدن باستانی به گور رفته و یکسر فقر و تباهی و دروغ به جا مانده است. چیزی توی هوا، چیزی توی نگاه مردم، چیزی پشت کلماتی که می گویند وجود دارد که به دل نمی نشیند. این حس مبهم برای منی که مصر و اهرام و نیل آرام و پهناور را از کودکی طلب می کردم ناخوشایند و غیرمنتظره است. در سفرم به مصر از هجوم و وسعت بنیادگرایی و اسلام قشری و آن همه حجاب و صدای اذان در همه ساعات روز متعجب بودم و راهنمای تور مثل اصلاح طلبان کنونی به زور می خواست قانعم کند و می گفت حجاب جزو فرهنگ مصری است و با حرفهای ارشادی مخم را خورد. با تجربه ام از سفر به مصر، معتقدم دیر یا زود مصر فریب بنیادگرایان اسلامی را خواهد خورد و حکومتی از نوع اسلام اسلامی همراه با سس دموکراسی و حقوق بشر آمریکایی در مصر بر سر کار خواهد آمد.
مصر کشور باستانی مشترک من و مونیک (یکی از دوستان نقاشم که به علت سرطان درگذشت) هم بود. مونیک در دیدارهای آخر پیش از مرگش می گفت:
ـ آه مهستی، دلم می خواهد بروم به سمت خورشید، به سرزمینم: مصر!
دلخور شد که از مصر خوشم نیامده و دیگر مانند او مشتاق دیدن مصر نیستم چون اولین سفرم به مصر پر شده از خاطرات بدی که از ساکنان آنجا دارم.
ـ آره خب حق داری. مردمش یک کم مردرندند. یک کم پولکی. یک کم کلاهبردارند… مثل همه جا! آه می دانی؟ بیشتر علتش فقر است. آره مردهایش هم خیلی هیز اند. آره خب خیلی کنه اند! ولی خب مهستی معبد کارناک! ایزیس! اوزیریس!
چهره خوشرویش دمغ شد از این که فقط مصر باستان را دوست دارم و رویای من، فقط یک رویای باستانی است و از مصر امروز که در تمام ساعات روز از هر گوشه اش صدای مسجدی بلند است و به زحمت در خیابان هایش زنی بی حجاب می بینی، گریزانم. گویی با بلند کردن صدای اذان در تمام ساعات روز می خواهند پایه های کاخ فرعون را بلرزانند و آن بناهای باستانی را مانند عصر محمد خرد کنند و از تاریخ باستان هیچ چیز به جا نماند.
مصر برایم پر از قصه و افسانه و تاریخ بود. پر از قصه و پر از گنج های پنهان! مگر موسی را در سبدی نگذاشته بودند و به آب نیل نسپرده بودند تا آن که آسیه همسر فرعون او را از نیل گرفت؟ مگر او را به فرزندی نپذیرفتند و در دربار فرعون بود که موسی بزرگ شد؟ مگر موسی برادر خوانده هارون نبود که بعدها ادعای پیامبری کرد و قوم بنی اسراییل را به خروج از مصر فرا خواند؟
نیل شبها ما را مانند جریان زمان بر روی امواج بردبار و ماندگار با خود می برد. در مصر چه می کردم؟ رفته بودم تا عزیزی که به دنیای مردگان رفته بود را از نیل پس بگیرم. نیل سرچشمه همه نیروها و حیات بود. در دل آرزو می کردم که اوزیریس به من جای او را نشان دهد یا از او خبری داشته باشد. آیا می شد او را از آب جاری نیل پس گرفت؟ و یا بایست او را به دست امواج فراموشی سپرد؟
پرده های کابین اتاقم در کشتی را کنار زده بودم، روی تختم دراز که می کشیدم گویی روی نیل دراز کشیده ام، روان و جاری بر روی آب. کشتی معمولاً شبها در راه بود و صبح به شهری می رسید و ما پس از صبحانه پیاده می شدیم و از مکان های دیدنی بازدید می کردیم. عصر هنگامی که سوار کشتی شده بودیم کشتی لنگر می کشید و از نو به راه می افتاد و مسیر خود را بر کناره نیل ادامه می داد. آن زمان رویایم دیدن نیل و معابد و مقبره ها بود. دیدن و نزدیک شدن به آن تمدن باستانی که می خواست تا ابد بماند و تا ابد نماند.
شب ها با کشتی در حاشیه نیل می رفتیم و روزها از کشتی پیاده می شدیم و دیدنی های باستانی اش را می دیدیم. شهرهای استان اسوان (اسوان، ادفو، کوم اومبو) و اسنا و سوئز را گشتیم و معابد و مقبره های دره شاهان و دره ملکه ها را دیدیم و آن داستان های مصور نقش شده در درون مقبره های زیرزمینی را. تمام سرگذشت و تاریخ خود را به شکل مصور بر دیوار مقبره و یا دور تابوت های مومیایی ها نقش کرده اند. یک تاریخ مصور!
نگهبانان موزه ها و مقبره ها در مصر لباس عربی می پوشند و یونیفرم ندارند. یک دشداشه یا جلبای عربی با دستاری بر سر برای حفظ خود در برابر آفتاب.
یادم نیست به چه زبانی، از نگهبان یکی از مقبره ها پرسیدم آیا تا به حال مومیایی دیده ای؟ شبها مومیایی ها برمی گردند؟ و نمی دانم به چه زبانی، او پاسخم گفت: نع! تا به حال مومیایی ندیده ام اما شبها جانوران به من سر می زنند، شغال و گرگ. می خندید و برای این که متوجه حرفش بشوم زوزه ای کشید.
از مصر آن معابد بزرگ را به خاطر می آورم و آن دخترک شکننده فرانسوی که بچه سوسماری را در یک دهکده برداشت و به روی سر گذاشت و عظمت معبد کارنک و آن تاریخ مصور دور!
دیدم ویدیوی تظاهرات مردم را در مصر، قومی بر سر پل، نماز می گذاردند، شخصی کفن پوشیده پیشنماز بود و پمپ آب و فشار آب آنها را نمی پراکند.
امروز سه شنبه قرار است تظاهرات عظیمی در مصر علیه حکومت دیکتاتوری – نظامی صورت بگیرد. مردم از همه شهرها راه خواهند افتاد تا در قاهره بیست میلیونی متمرکز شوند و علیه دیکتاتوری سی ساله مبارک راه پیمایی کنند. آیا این قوم عاصی روزی به سرزمین موعود خواهد رسید؟ آیا قیام موسی در برابر فرعون تکرار می شود؟ آیا آن قوم سرگشته به سرزمین موعود خواهند رسید؟ آیا دفاع آن قوم باستان با سنگ در برابر تانک نتیجه خواهد داد؟ آیا مطالبات آنان از طریق تاریخ (به مرغ بریان و خوشه های انگور از طریق اساطیر و تاریخ) به ریشخند گرفته نخواهد شد؟ آیا فراعنه درلباس دیکتاتوری های نظامی و اسلام سیاسی امروزی با شعار دموکراسی و حقوق بشر یک بار دیگر مردم را فریب نخواهند داد و بر گردن آنان یوغ بندگی نخواهند زد؟