بعد از چهارم سپتامبر مارک به من تلفن کرد. مهربان بود. برای تعطیلات کریسمس مرا به خانه اش در فرانسه دعوت کرد. کاش می توانستم…. اما هنوز اجازه ندارم که از کشور خارج بشوم. گفتم: متأسفانه نمی توانم! چون هنوز مدرک اقامت در آمریکا را به من نداده اند.
پرسیدم: نظرت درباره ی نمایشنامه ام “دگردیسی” چیست؟
او می دانست که خودش یکی از شخصیت های مهم نمایشنامه است. او خودش می دانست که تجسمی از او در آنجاست. در لابلای تصاویر، حرکت ها، فضاها و کلمات آن جای دارد.
گفت: از آن خوشم آمده مخصوصاً از نوع استفاده از چرخ و فلک. اما اندیشه قهرمان گرایی آن را دوست ندارم.
من در نمایشنامه قهرمان گرایی نکرده ام. اما مارک بسیار به اندیشه “آبزوردیست ها” نزدیک است. او انسان را محکوم به زیستن می داند در جهانی که پوچ است و آغاز و انتهایی ندارد! که نیروهایی نامریی سرنوشت آدم را رقم می زنند…. که زندگی در اثر تصادف این گونه شکل گرفته است. و من دلم “امید” می خواهد. پرورش میل عمیق و پر تپش برای زندگی… حتی اگر آن امید فقط یک رویا باشد…یک فریب فقط…
با منصور به دیدار اسماعیل خویی رفتیم. گلدان گلی خریدیم. خویی بسیار خودمانی بود و خودمانی بودنش هم مرا در برخوردم خودمانی کرد. از کتابچه شعرم که قبلاً برایش فرستاده بودم تعریف داد و از شعرهای جدیدم پرسید. گفتم: فعلاً بیشتر نمایشنامه می نویسم. گفت: داستان نمایشنامه هایت را برایم تعریف کن. تعریف کردم. در یک کافه نشسته بودیم سه نفری و قهوه می نوشیدیم. خویی گفت: خوبست که به آیواسیتی آمده ام. می خواهم در این جا گم بشوم….آمده بود با هزار امید که در یک فضای بیگانه از تمامی روزمرگی ها و رنج ها بگریزد… اما من این غریبگی را از او گرفتم بدون آن که بخواهم. آیواسیتی را برایش آشنا کردم…. نمی بایستی حقایق زندگی در این جا را از دریچۀ نگاه و تجربیاتم در این شهر برای او می گفتم….انسان، بویژه هنرمند تبعیدی، گاه نیاز به گم شدن دارد…. کولی ها به خاطر همین تلخی حقیقت در یک مکان نمی مانند. آنها می خواهند در جسم و بدنه ی یک هوای دیگر تازگی را به زندگیشان راه دهند… انسان نیاز دارد بگریزد…سکونت کند. خو بگیرد…. و دوباره بگریزد….
در مقابل تسلیم، گریز قرار دارد. اما وقتی مادر شدی دیگر نمی توانی بگریزی…. کودکت تو را وامیدارد که بایستی و در زمین ریشه بدوانی و با خاک مأنوس بشوی. اما چکار می شود کرد وقتی که یک خاک، خاک تو نیست!
پارسال در گپی با “ماریا ایرنه فورنس” گفتم: انگار نامتعادلم.
فورنس گفت: منهم نامتعادلم!
چه اعتراف صادقانه ای! (هر چند نمی دانم استنباطش از “تعادل” چیست.) اعتراف هنرمندی مشهور در مقابل یک زن نویسنده جوان از کشوری دور دست! هر دو به هم اعتماد کرده بودیم از همان برخورد اول. فورنس بیگانگی را خیلی خوب می شناخت.
و اما خواب هایم….
هفته گذشته خواب وحشتناکی دیدم. خواب دیدم در جنگلی بسیار وسیع در حال گذرم. بر روی یکی از تپه های جنگل که درخت های سرو و کاج آن را پوشانده بودند، میدانچه ای قرار داشت با هفت هشت چوبه دار که تلفیقی بودند از چوبه دار و گیوتین. مردانی که لباس های ارتشی (ببری ـ پلنگی) تنشان بود، آدم هایی را در جنگل نابهنگام دستگیر می کردند و بدون بازجویی یا پرسش و پاسخی به چوبه دار می سپردند. من در کمال آرامش، شاد و بی دغدغه، بدون دلهره و ترس به همراه چند زن دیگر در جنگل خرامان خرامان راه می رفتم. ناگهان با صحنه ای روبرو شدم که این مردان که به حزب اللهی ها شبیه بودند، چند نفری را به چوبه دار بستند و چند نفر دیگر را بدون هیچ پرسش و پاسخی با خنجری تیز (شوتیل) گردن همه شان را قطع کردند. از جای ضربه ها هیچ خونی نتراوید. پوست و گوشت و استخوان را می توانستم ببینم. سرها که بدون هیچ ناله ای بر زمین می افتاد، گروه اعدام گر در جستجوی آدم های دیگر بودند تا به ضربه های قصابانه بسپارندشان. ناگهان وحشت وجودم را به لرزه انداخت. حسی غریزی به من می گفت که من سلاخی نخواهم شد. من در جنگل بدون روسری و سرپوش دیگری به همراه دوستانم که همگی زن بودند راه می رفتم. پس چرا با ما کاری نداشتند؟ چرا فقط مردان را سر می بریدند؟ ناگهان به یادم آمد که کاوه در جنگل است و دارد از راه و بیراهه های جنگل صعود می کند. ناگهان این تصور از ذهنم گذشت که این مردان او را دستگیر کرده اند. در سراپای تنم عرق نشست. سراسیمه در جنگل به این طرف و آن طرف می دویدم و فریاد می کشیدم: کاوه….کاوه…. می دانستم کاوه صدایم را نمی شنود. می دانستم صدایم دارد در بی انتهایی جنگل گم می شود. می دانستم کاوه دارد خرامان و ساده و معصوم و بی آلایش قدم می زند.
از خواب پریدم!!
آه….چقدر خوشحالم که کاوه در اتاق دیگر خواب است.
دیشب هم خواب های وحشت آور رهایم نکردند. یکی از آنها که تمامی نیروی امروزم را از من گرفته بود، وقایعش را فراموش کرده ام، اما حس اش با من است. در مکانی بودم معلق….آیا در منزل کودکی ام بودم در دزفول یا جایی که تلفیقی از ایران و آمریکا بود؟ آیا جنگ در جریان بود؟ بمبی منفجر شد؟ موشکی اصابت کرد؟ یا توفان درگرفت؟ خانه ها مثل خانه های کاغذی در هوا معلق شدند. آدم ها هزار تکه شدند. پودر شدند. ناپدید شدند. مثل هیروشیما؟ ناکازاکی؟ بچه هایی را که زنده مانده بودند در بغل گرفته بودم. گویی در انبار آشپزخانه منزلمان در دزفول ایستاده بودم با همان بو، فضا و رنگ…. و به دنبال گمشده ها می گشتم. تنها چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری مرا متشنج کرده بود، ناپدید شدن برادر کوچکم بود. گویی برادر کوچکم در همان دوران های ۹ ـ ۸ سالگی اش بود با همان معصومیت خالص فوق العاده اش… برای ابد گم شده بود. می دانستم که دیگر هرگز او را نخواهم دید….. فریادکنان صدایش می زدم. به اطراف نگاه می کردم. در ویرانه ها…. هیچ اثری از او پیدا نکردم. کسی به من گفت: او یک مجموعه ی شعر دارد به نام (……) عنوانش را به خاطر نمی آورم. اما می دانم یک جمله بود نه یک کلمه….(نیمه شب عنوانش را به خاطر داشتم) تماماً به این مجموعه ی شعر و عنوان صمیمانه و عجیبش فکر می کردم. با افسوس گفتم: کاش لااقل مجموعه ی شعرش را می داشتم! خلاءاش با کلمات قابل بیان نیست.