دیروز و پریروزی بود انگار که، در ترن زیرزمینی، به فکرم رسید که میشود با خواندن روزنامهی رایگان مترو بیخیالِ درازی راه و سختی سرپا ایستادن شد. این وقتی بود که دیگر دندان طمعام را از این که چند نوجوان و جوان نشسته در دور و برم جایشان را به من تعارف کنند، کنده بودم. پشتم را سفت و سخت به میله تکیه دادم و یک دستم را آزاد کردم تا نگاهی به روزنامه بیندازم. “منِ فضول”ی که همیشهی خدا در کار منِ چارهاندیش سنگاندازی میکند، پرید وسط:
“وا! تو که هیچوقت روزنامهی مفتکی را خواندنی حساب نمیکردی؟”
خواندنی و خوشریخت نباشد؛ وقتکش که هست. تازه، مهاجر باشی و مفلس هم باشی، چارهای نداری جز این که به همین مترو دلخوش باشی و فکر گلوبخری را از سرت بیرون کنی.
منِ فضول رهنمود داد، “خب تو هم از غربیها یاد بگیر تو راه کتاب بخوان.”
رویم را برگرداندم تا منِ فضول دستش بیاید که گوش مفتکی گیر نیاورده. صد بار این را گفته و صد بار هم شنیده که نه پرفروشخوانم تا بتوانم ایستاده و آویزان به دستگیرهی ترن غرق در ماجراهای کتابی بشوم، نه نشستههای جاخوشکرده بفرما میزنند تا نشسته ننشسته سرم را توی کتابم فرو ببرم و ایستادههای افتان و آویزان را ندیده بگیرم.
در حالت ساردین در قوطی میشد حواس را گرم خواندن دیوارنوشتهای کوپه کرد. آگهیهای بازرگانی اما، چنگی به دل نمیزدند.
منِ فضول نخود آش شد، ” لابد نبوغ هنرمندان هنرفروش از رکود بازار ته کشیده.”
محلش ندادم. میان پوسترهای آموزشی، درس آدامس نچسبانید و درس آشغال نریزید خوب توی چشم میخوردند و آدم را خجالت میدادند. کلهام را بالا نگهداشتم و زل زدم به دیوارنوشت هنری که دست برقضا شعری بود نه تازه و نه تحفه. شعر به کنار اما، نمیشد به صاحب فکر بکر شعرخورانی مترویی به مردم و پشتبندش هم به بخت بلند شاعری که شعرش اینهمه توچشمخور میشود، آفرین نگفت.
اما اگر به جای آگهی و درس و شعر، ده فرمان هم بر دیوار ترن زیرزمینی چسبانده میشد، باز محال بود بشود همینطور تا رسیدن به مقصد به آن زل زد و گردن کج ماند.
منِ فضول این بار وسط پرید تا راهی پیش پایم بگذارد، “خب، هر چه باشد، تو که از شرق آمدی، بیا برو تو نخ مردم! هم فال است و هم تماشا!”
از حق نگذریم، این رهنمود به مذاقم خوش میآمد. ایراد کار اما این بود که منِ غربیده به منِ شرقی میتوپید که نباید سابوی را با پلازای ایرانیان اشتباه بگیرم و رفتار تهرانتویی از خودم بروز بدهم؛ مبادا یک غربی بیخبر ز لذتِ تونخروی کفری و شاکی بشود. دست به دامن تدبیر منِ چارهاندیش شدم و گوش به پند او زیرچشمی و ردگمکن پاییدن آغازیدم. کمی که گذشت، دیدم نخیر خطر”سو“ای در کار نیست؛ جماعت از ایستاده و نشسته و پیر و جوان و کهنهکانادایی و نوکانادایی همه چنان در بحر خود و در عالم جادویی I های ریز و درشت فرآوردهی کمپانی اپل یا فرآوردههای مشابه غرقند که اگر نه دنیا، که بغلدستیشان را آب ببرد، آنها را خواب خوش I بازی برده است.
منِ فضول سیر بی سلوک را منغض کرد و تکه پراند، “هزاران آفرین بر شهود و نبوغت حضرت جابز! اگر این قوطیهای بگیر و بنشان را دست این خلایقِ منپرست نمیدادی، فضولی تو کار دیگران دنیا را برمیداشت.”
خواستم در کار منِ فضول فضولی کنم و بگویم با این ابزارهای هایتکی که بیشتر و بهتر از پیش همه از پایین و بالای هم باخبر میشوند. زبان خیالیام را گاز گرفتم و نگفتم تا کار به یکی به دو نکشد. منِ چارهاندیش پندم داد که حواسم را به جای دیگر بدهم. همانطور که رنگ و اندازه و مدل آیفون و آیپاد و آیپد این و آن را برانداز میکردم، فکر کردم بد نیست برای فراموش کردن فشار حالت ساردینی همهی “آیفلان“هایی را که میشناسم، بشمرم ببینم چند تا میشود.
منِ فضول زد توی ذوقم، “حالا نه این که خیلی از اینجور ماسماسکها سر در میآوری!”
برای این که کار به دعوا نکشد، دیدم بهتر است از فکر همهی Iهای به بازار آمده و به بازار آیندهی بیرون بیایم، برگردم به فکر خواندن متروی مفتکی، و سرم را به خواندن سرخطها و خبرهای کوتاه گرم کنم.
منِ فضول دست بردار نبود، “وا! خب برخوردن ندارد که! اصلاً چرا به جای شمردن Iهای اختراعی منهای ریز و درشت شخص شخیص خودت را نمیشمری؟”
منِ چارهاندیش حکم کرد که سرم به کار خودم باشد. با دست آزادم روزنامهی دوتا شده را پیش رو گرفتم و اینجا و آنجایش چشم دواندم ببینم چیزی خواندنی پیدا میکنم یا نه. بندی از نوشتهی ستوننویسی درجا چشمم را گرفت. ستوننویس به اشاره از دستمزد یک میلیون دلاری نلی فورتادو از معمر قذافی و کوس و کرنای پسدهی لقمهی گلوگیر به بنگاه نیکوکاری گفته بود و رسیده بود به این که این بت عیار کانادایی در حرف کوتاه چند جملهای خود در این باره سی چهل باری واژهی I را به کار برده.
نمیدانم از پرباری و سنگینیِ نادیدنی I این بت ریزه میزه بود، یا از انبوهی سرگیجهآورِ فرآوردههای Iدار در بازار ، یا از فشار نفسگیر منهای ریز و درشت خودم که چنان غرق شدم که نفهمیدم ترن کی از مقصد گذشت و چهطور جا ماندم.
تورنتو، آبان ۱۳۹۰