پخش تلویزیونی فیلم میلیونر زاغهنشین مدتی بود که تمام شده بود. تلویزیون بسیار قدیمی و کوچکش را خاموش کرد. مدت ها بود که گوشهگیر شده بود. کمتر میخورد و کمتر صحبت میکرد و کمتر میخوابید. چندین و چندبار زنش، سونالی، با او صحبت کرده بود که زندگی یعنی همین، بالا و پایینی دارد و روزی بالاخره همه چیز مرتب میشود. و او میگفت: امکان ندارد.
حدود هشت سال پیش بود که یک شرکت غربی با کمک فائو به هندوستان رفته بود تا مشکلات مربوط به جمعیت زیاد و غذای کم را حل کند چون این شرکت با مهندسی ژنتیک توانسته بود بذری بسازد که ده برابر بذر سنتی محصول میداد. مردم دهکدهها برای دریافت این بذر از یکدیگر پیشی میگرفتند؛ ده برابر محصول بیشتر در حالی که برای بذر فقط سه برابر بیشتر پول میپرداختی یعنی سه برابر سود بیشتر، یعنی نجات از فقر مطلق. برای اینکه بذر به همه برسد، به هر کشاورز فقط به اندازه تولید یک سالش بذر تعلق میگرفت و برای کمک بیشتر به کشاورزان، شرکت خرید تمام محصول را هم تضمین کرده بود و برای محکمکاری قراردادی بین طرفین در زمان دریافت بذر امضاء میشد؛ دیگر بهتر از این امکان نداشت. سال اول محصول عالی بود، ولی در سال دوم یک نوع بیماری قارچی عجیب غیربومی مرسوم شد که آنهم به شکرانه مواد شیمیایی شرکت ریشهکن شد. سال سوم قیمت محصول پایین آمد و از سود کشاورزان کاسته شد، به علاوه، محصول بیشتر یعنی مصرف آب و کود بیشتر که باعث میشد سود کشاورزان از آنچه که محاسبه کرده بودند کمتر شود، ولی اوضاع هنوز بد نبود. سال چهارم به خاطر عرضه زیاد محصول بازهم قیمتها کاهش یافت تا آنجا که دیگر تولید محصول بهصرفه نبود. کشاورزان سعیکردند محصول را به دیگری بفروشند، ولی قرارداد مانع بود. سال بعد کشاورزان تلاشکردند تا کمی از محصول را برای سال بعد به عنوان بذر نگاه دارند تا دوباره پول بذر سه برابری ندهند، اما باز هم قرارداد مانع بود. به ناچار شرکت به آنها برای دو سال گذشته و سال بعد وام داد. چارهای هم نبود، شاید سالی دیگر. اما سال بعد وضعیت بدتر شد چون سر رسید وامها رسیده بود و همه میخواستند برای بازپرداخت وام هم که شده، محصولاتشان را ارزان تر و زودتر بفروشند. پس ضرر بیشتر شد و سال بعد بهره روی بهره رفت و سال بعد از آنهم ایضا. کشاورزان گرد هم جمع آمدند تا چارهکار کنند… نتیجه آن شدکه تصمیم گرفتند مثل گذشته بذر سنتی بکارند، درست مثل قبل تا شاید از این دور باطل نجات پیدا کنند و اندک اندک وامهایشان را پرداخت کنند. اما این تدبیر، آنها را بدبختتر کرد چرا که بذر سنتی دیگر در زمینی که آغشته به کود شیمیایی مخصوص بود رشد نکرد… فصل کاشت گذشت بدون محصول، و آن سال نیز گذشت، با چندین برابر بدهی بیشتر.
دنیا دور سر سونالی میچرخید دیروز شوهرش کنارش بود و امروز او خودش را وسط مزرعهاش مانند هزاران هندی دیگر به آتش کشیدهبود. شوهرش به او گفتهبود که امکان ندارد زندگی بهتر شود، آنها اسیر شرکت هستند، برده شرکت، شاید تا نسلها. کار و کار برای هیچ، بدون آینده. قانون قانون بود، یکسان و برای همه، همان قانونی که ممهور بود به امضای کشاورزان برای به بردگی رفتن خودشان و نسلهای بعدیشان. از آن سال تاکنون هر ساله بیش از دویست و پنجاه هزار کشاورز برده هندی خودکشی میکنند. حالا سونالی با چهار فرزندی مانده بود که آنها هم میبایستی به اسارت شرکت میرفتند همراه بچههایشان و شاید همراه نسل بعدی بچههایشان. (۱)
*
عصایش را در هوا تکان داد و بر زمین زد و فریاد برآورد: ب ب ب بجنبید! مردم دسته دسته بلند شدند، گروهی غرولند میکردند، بعضی هرآنچه که داشتند و میتوانستند را برمیداشتند. بچهها گریان و با آهستگی بلند میشدند. هنوز صبح ندمیده بود که هزاران هزار نفر با پای پیاده از خرابههایشان بیرون میرفتند. صدایی رسا و محکم از میانشان به گوش رسید که میگفت: آنها که میتوانند، به ناتوانان کمک کنند… بار یکدیگر را به دوش بکشید… بچهها و کودکان نبایستی جا بمانند یا تلف شوند. جمعیت به آرامی به سمت شرق میرفت، پای پیاده و عریان، راه سخت بود و جاده دراز و یاران ضعیف، ضعیف از سال ها بلکه قرنها به اسارت رفتنی که در آن روزی نیم وعده غذای به دردنخور میخوردند و فرزندان پسرشان به مسلخ میرفتند و دخترانشان به اسارت، که فرزندان فرزندانشان هم میبایستی به اسارت میرفتند همراه بچههایشان و شاید همراه نسل بعدی بچههایشان… چندی بعد همان مرد با عصایش بر کنار آب ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. گویا داشت وضعیت هوا را میسنجید. مردم ناله میکردند که آیا روزی تمام میشود این اسارت؟ آیا میشود؟ عصایش را در هوا تکان داد و بر آب زد… او موسی بود… آب شکافت… اسارت پایان یافت… (۲)
***
دیگر جایی نبود که بتواند برود و کاری نبود که بتواند انجام دهد. فرزندش، جگرگوشهاش را در بغل گرفته بود و فریاد میکشید. صدای همهمه بلند مردم با آژیر آمبولانس قاطی شده بود ولی او هیچ نمیفهمید. کلافه شده بود. نگاهی به انگشتان قطع شده و پای خرد شده بچهاش انداخت و با صدای بلند فریاد کشید: “میکُشمتان، میکُشم…”
این جا بغداد است، صدای ما را از وسط دود و خون و خرابه میشنوید. یک انفجار مهیب دیگر یک ایستگاه بازرسی و مهد کودک مجاورش را منهدم کرده است. توجه شما را به مصاحبه با یک شاهد عینی و پدر مجروح جلب میکنم: آقای عزیز میشه لطفا بگین چطوری شد؟ پدر در حالی که دستانش همچنان خونی بود و کنار آمبولانس ایستاده بود انگار که از داخل منفجر شود گفت: لعنت به این زمونه، مگه به این میشه گفت زندگی، لعنت به اون صدام حسین که سال ها به ما ظلمکرد و سالی دو سه هزار نفر از ما رو توی زندان و خیابان میکشت و ما در تبعید برعلیهاش میجنگیدیم، بعدش به بیگانهها کمککردیم که شاید وطن رو نجات بدیم، ما ضعیف بودیم و دموکراسی میخواستیم و نمیدانستیم بیگانه به دروغ و به بهانه سلاح کشتار جمعیای که هیچوقت پیداش نکرد پی منابع ماست (۳)… گزارشگر صحبتش را قطع کرد… آقا فقط از انفجار بگو از ماشین بگو… دارم میگم… دارم میگم… بچه من از معدود بچههای زنده مونده از دوران تحریم بیگانهها بود که بیش از پانصدهزار کودکمون رو با تحریم و بخاطر نبود دارو به کُشتندادن…(۴) من بیرون از مملکت دلم خوش بود که بچهام با فرهنگ کشورم بزرگ میشه و من براش دموکراسی میآرم و حالا اون داره جون میده… باز گزارشگر به میان صحبتش پرید… آقا حرف سیاسی نزن سیاست مال سیاسیونه، شما فقط از انفجار بگو، از ماشین و انفجار… آه کشید… من گذاشتمش توی مهد و رفتم به طرف محل کارم، به کوچه بعدی که رسیدم دیدم صدای فریاد “ایست” میآد… برگشتم و دیدم که یه ماشین… یه ماشین عراقی با سرعت رفت توی ایستگاه بازرسی و بعدش منفجر شد… گزارشگر با عجله گفت آفرین، آفرین حالا از آمبولانسها بگو… مرد ادامهداد… من موقع سقوط صدام غیرقانونی از مرز برگشته بودم اینجا، بمب تقسیمی، بمب فسفری، بمب رادیواکتیو، بمب چندتُنی بیگانهها رو دیده بودم که به هوای پادگان و مراکز حساس توی شهر، روی مردم میاندازن (۵) ولی هیچوقت فکر نکردهبودم که یه روزی یه عراقی مثل خودم هم میهنش رو بکُشه… مصاحبهگر دوباره وسط حرفش دوید… آقا رنگ ماشین چی بود؟ مامورین قبل از انفجار بهش شلیککردن؟ آمبولانس اول رسید یا آتشنشانی؟ شاید بشه فهمید کار کیه، لطفا حرف سیاسی هم نزن… مرد گفت: چه فرقی میکنه کار چه دستهایه، همه دارن همدیگه رو میکشن تا بیگانه بیشتر غارتمون کنه، اگه هم کسی بگه بیگانه برو بیرون همه یا بهش میگن بعثی یا بهش میگن اسلامگرای القاعده تروریست… تروریست اونیه که مردم بیگناه و بی دفاع عراق رو کُشته و میکُشه… گزارشگر میکروفن را از جلوی مرد دور کرد… خوب حالا میرویم ببینیم دیگر شاهدان عینی در مورد رنگ و مشخصات ماشین و آمبولانس چی میدونن… چند قدمی دور نشدهبود که صدای فریادهای مرد بلند شد درحالی که با تمام وجودش نعره میزد: میکُشمتان، میکُشم…، بالاخره یه روز میکُشمتان… اللهواکبر، دخترم، معصومه، جایت پیش خداست… عزیزم، جگرگوشهام دوستت دارم… بابا جان ببین چطوری میبوسمت… آخ عزیزم… معصومه دیگر نفس نمیکشید…
رادیوی ماشین داشت اخبار ساعت ۲ ظهر را میگفت. مهمترین خبر “اعلان دادگاه برای احضار جرج بوش به خاطر جنایت علیه بشریت” بود (۶). یادش آمد که طی این پنج سال یکمیلیون و سیصد و پنجاه هزار عراقی به طور مستقیم و غیرمستقیم، به خاطر اشغال کشورشان به دست بیگانگان کشته شده بودند (۷) و معصومه او یکی از آنها بود. به خاطرش آمد که کشورش رکورد دار کشور بیدولت در دنیاست (۸). یادش آمد تجاوزهای بیگانگان به هم میهنانش در زندان ابوغریب (۹). به خاطرش آمد خارجیها که با لباس شخصی پلیس عراق را در بصره میکشتند تا مردم را بهجان هم بیندازند (۱۰) و… خیلیهای دیگر که هیچوقت درز نکرده بود. همه و همه را از همین رادیو شنیده بود و تمامی هم نداشت. آفتابگیر ماشین را پایین آورد و در آینه خودش را دید، لباس جنگ چریکیاش را پوشیده بود. نگاهی به صورتش انداخت. داشت فکر میکرد که آزادی و دموکراسی بیگانه یعنی همین. داشت فکر میکرد که آیا “شکنجههای قانونی” زندانیان آمریکایی در آمریکا و گوانتانامو هم در دادخواست دادگاه هست یا نه؟(۱۱) آهی کشید و داشت زیر لب به خودش میگفت ببینیم دادگاه چه میکند که صدای انفجار مهیب دیگری برخاست و زمین دوباره لرزید… توانست ماشین را کنترل کند… چشمانش دوباره پر شد… باز هم معصومه دیگری پر کشیده بود. پایش را روی پدال فشرد تا زودتر به روستای زادگاهش برسد.
*
درست حدس زده بود، در این مدت بیگانه به روستا زده بود و غارتش کرده بود و مقاومتکنندگان را کشته و بقیه را به عنوان زندانی برده بود. با خشم زیر لب گفت: “میکُشمتان، میکُشم…” و به سرعت با تعدادی از همرزمانش به دنبال بیگانه روان شد. اسلحههایشان دیگر کارآیی زیادی نداشتند، کهنه و قدیمی بودند و مثل صاحبانشان پر از یادگاری و زخم و رنجور و خسته از دهها سال مبارزه. مشهور بود به فرماندهی شجاع که از دشمن رودخانه خون به راه میاندازد. مهارتش زبانزد بود و در این مدت در همه جنگها پیروز شده بود ولی افسوس که یاران زیادی نداشت، شاید چون پولی نداشت. هنوز همه به یاد داشتند که چگونه در کودکی و با شجاعت فرمانده مهاجمان را کُشته بود. اکنون او فرمانده اندک یاغیان همراهش بود که همگی به جنگل و صحرا و هرجایی که فکرش را بکنی فرار کرده بودند و جنگ چریکی میکردند. نزدیک غروب بود که به بیگانگان رسیدند. بیگانگان سرمست از موفقیت در حال تفریح… که حمله آغاز شد… برق آسا… در اندک مدتی خاک و خون تبدیل به گِلی شده بود که پای در آن فرو میرفت و صدای ناله قطع نمیشد… جنگ زود تمام شد و زندانیان آزاد. گذشته به سرعت از مقابل چشمان خونآلودش گذشت، انگار همه آن هزاران بلکه صدها هزار نفری که به دست او کشته شده بودند در لحظهای به او هجوم بردند و او با نفسی، نفس همه آنها را گرفته بود. نفسی عمیق کشید، سینهاش را بالا گرفت و مشتش را به سوی آسمان بالا برد و فریاد زد: گفته بودم که میکُشم متجاوز را… تا روزی که زنده باشم برای نجات مردم، دشمن را خواهم کُشت… جمعیت فریاد زد: زنده باد داوود… زنده باد داوود پسر یسی… هشت سال بعد داوود پیامبر و پادشاه اسرائیل، سوریه، فلسطین و اردن بود و اثری از متجاوز به جای نمانده بود. (۱۲)
***
تق تق تق… ژان، رئیس مجلس فریاد کشید: تصویب شد! صدای فریاد و هلهله و جیغ نمایندهها گوش را کر میکرد و بعضی نیز از شدت خوشحالی میگریستند. گرچه انتظار دیگری جز این نمیرفت چون نماینده مخالفی در پارلمان نبود… یا شاید بشود گفت نماینده مخالف دیگری زنده نبود تا جلوی تصویب قانون را بگیرد.
چندسالی از واقعه نسلکُشی رواندا میگذشت که در آن بیش از یک میلیون انسان طی صد روز قربانی شدند. بیشتر قربانیان مردان، زنان، کودکان و نوزادانی بودند که توسط همسایهها، همکاران و دوستان سابق خود کشته میشدند، و رادیوها همزمان به طور مدام هوتوها و توتسیها را تشویق به قتل عام یکدیگر میکردند و به آنها گوشزد میکردند که آنها مسیحی نیستند اگر انتقام خونهای ریختهشده را نگیرند. روزانه ده هزار نفر، ساعتی ۴۰۰ نفر و دقیقهای ۷ نفر کشته میشدند، اسلحه توتسیها را فرانسویزبانان تامین میکردند و جنگافزارهای هوتوها از انگلیسیزبانان میآمد و آن سلاحهای مرگبار منقش به صلیب، انسانها را تبدیل به تلی از گوشت متعفن میکرد. فلیپ برادر ۸ ساله ژان که اکنون رئیس مجلس بود در کلیسایی کشته شده بود که حدود هزاروپانصد نفر در آن پناه گرفتهبودند. آن کلیسا با بولدزر خراب شد و همگی پناهندگان آن یا زیر آوار زنده زنده دفن شدند، و یا با قمه تکه تکه. بعدها ژان به عنوان قاضی، اسقف کلیسا را به جرم همکاری در جنایت محاکمه و اعدام کرد. ولی الان دیگر ژان احساس بهتری داشت. با آن که سالیان سال ژان و اقلیت توتسیها با کمک پول و در دست داشتن ارتش به اکثریت هوتوها زور گفته بودند و همین سبب شده بود تا طوایف هوتو برعلیه آن ها قیام کنند، اکنون دوباره به لطف کشورهای دیگر مجددا چیره شدند و امروز روز تسویه حساب بود… از نوع قانونی. (۱۳)
ژان از پارلمان خارج شد. کمی ایستاد و فکر کرد. داشت فکر میکرد که اولین روز مجلس چقدر خوب بوده و فردا هم میتواند قانون ضد هوتویی دیگری را تصویب کند تا انتقام بیشتری گرفته باشد. تلفن همراهش زنگ زد و آن را از جیب بیرون آورد و نگاهی به شماره روی صفحهاش انداخت. مطمئن شد که درست حدس زده بود… آن طرف خط رئیس جمهور کشور آزادی و دموکراسی و حقوق بشر بود که میخواست تصویب قانون “ممنوعیت پیگرد جنایات جنگی توتسیها” را به او تبریک بگوید.
*
روز عید بود. همه جشن میگرفتند و مراسم مخصوص به جا میآوردند. یکی از آن مراسم قربانیکردن به حضور خدا برای گناهان مردم بود. در آن روز، روحانی اعظم مطابق با کتاب مقدس، دو قربانی انتخاب کرد، یکی از آن دو را کشت و خونش را بر روی مذبح پاشید؛ به این معنی که برای آمرزش گناه بایستی خونی ریخته شود. مجازات گناه مرگ است و حیات در خون. روحانی دستش را روی سر قربانی دوم گذاشت تا به طور نمادین بقیه گناهان به قربانی منتقل شود و سپس قربانی را همراه عدهای به بیابان برد و دست و پا بسته رها کرد، آنقدر دور که دیگر هرگز برنگردد. ولی آیا قربانی کشته شده واقعا میتوانست مجازات گناهان کسی را بپردازد؟ و آیا قربانی دوم میتوانست باقی گناهان مردم را به دور از چشم خدا نگهدارد؟ سالیان سال بود که مردم بر سر همه چیز با یکدیگر جنگ داشتند و گناه، نفرت و انتقام تنها زندگی مردم بود. چه بهتر که برای زدودن همه این ها یکدیگر را قربانی میکردند! با یک تیر نه ۳ بلکه ۴ نشان: گناهانشان پاک میشد، دشمن نفرتانگیز از میان میرفت، انتقام گرفته میشد و سرانجام آن سرزمین پاک فقط برای آنها باقی میماند. همه در تدارک بودند، آخرین حمله، آخرین کشتار، آخرین قربانی و آخرین انتقام. جمعیت جوشید، موج برداشت، شکاف خورد، گشوده شد و مردی را از سینه خود مانند دل بیرون داد استوار چون کوه… آرام چون اقیانوس. همه او را با انگشت به هم نشان میدادند و نجوا میکردند: اینست آن که به ما زندگی جاودانه خواهد داد و ما را پیروز خواهد کرد. سر بلند کرد… عشق از نگاهش به قلبها پرکشید… لب گشود: “از امروز دیگر هیچ قصاص نیست گناه را… گذشت بایست کرد گذشت… محبت بایست کرد محبت…” صدای تق تق تق بلند شد… فریادها بر آسمان… اشکها بر چشمان… او عیسی بود که به صلیب کشیده میشد. (۱۴)
***
“اسارت” ماده چهارم حقوق بشر است و تاکنون هیچ دادگاهی در هندوستان برعلیه “شرکت” رأیی صادر نکرده و به واسطه امضاء کشاورزان قانون، آن ها را مقصر اعلام میکند. افسوس که حق داشتن “دادگاه بی طرف و مستقل” هم ماده دهم حقوق بشر است. “زندگی، آزادی و امنیت” مردم عراق با اشغالگری بیگانه گرفته شده که متناقض با ماده سوم حقوق بشر، و عدم “شکنجه و بیرحمی و آزار” زندانیان در عراق و گوانتانامو خلاف ماده پنجم حقوق بشر است، و شرم باد که حقوق بشر بندی در مورد “کشتار مردم بیدفاع” و “غارت ملت” و “تحریم” ندارد! در رواندا اثری از ماده دوم حقوق بشر: “همه انسان ها بیهیچ تمایزی… از نژاد،… اجتماع و ملیت، دارایی،… سزاوار تمامی حقوق هستند” نیست و ماده هفتمِ “همه در مقابل قانون برابرند”، با کمک کشورهای مدعی حقوق بشر لگدمال شده است. اینها همگی نه داستان، که واقعیتاند.
جالب اینجاست که ماده سیام حقوق بشر میگوید “هیچچیز نباید بهگونهای تفسیر شود که برای هیچ «حکومت»، گروه یا فردی متضمن حقی برای… از میانبردن حقوق و آزادیهای… این «اعلامیه» باشد”. اما برخی، بویژه مدعیان، با دهنکجی به این همه حقوق و دستاوردهای بشری، قوانینی با ظاهری فریبا میآفرینند که هدفی جز “انجام قانونی اعمال غیرانسانی” ندارد تا هزاران نفر در روز جان و همه چیزشان را در پای این دیوار بگذارند و بروند. آنان تعمداٌ در موادی از حقوق بشر تسامح میکنند که هماکنون و مستقیما میتواند باعث “زنده ماندن” میلیونها انسان شود و از دگر سو از موهبت “آزادی بیان” بطور تحریفی/ تخریبی/اهانتی و نه راستگویی سوءاستفاده میکنند تا هر دروغی را به هر “ناموافقی” بچسبانند و حذفش کنند. گویا همه چشمها را بسته و گوشها را گرفته و دهانها را دوختهاند تا این همه ظلم انسان بر علیه انسان، بگذرد و به تاریخی بپیوندد که گویا مجددا در حال تکرار است: همان اسارت، همان غارت و همان قربانی. اما سرانجام روزی دوباره انسان مانند گذشته برخواهد خاست و دیوارهای بلند و سیاه ستم را مجدداٌ فرو خواهد ریخت تا باز هم انسان و انسانیت را از ورطه نابودی نجات دهد.
بیائید این بار نه از دید دین و کین، که با نگاه انسانی به همان تاریخ بنگریم: تاریخی که در آن دوباره موسی خواهد آمد تا با خروجاش به اسارت و انقطاع نسل انسان پایان دهد. داوود شمشیرش را دوباره برخواهد بست تا با جنگاش به سیاهی غارت و نابودی انسان خاتمه بخشد. عیسی دوباره گذشت را ترنم خواهدکرد تا با محبتاش به کشتار و قربانیکردن انسان پایان دهد. و سرانجام محمد نیز خواهد آمد تا همچون موسی خروج کند… مانند داوود بجنگد… و چون عیسی ببخشد و انسان را برای همیشه از زنده به گورکردن خویشتن، برهاند.
۱.
b) http://www.democracynow.org/2011/5/11/every_30_minutes_crushed_by_debt
۲. تورات کتاب خروج ۱:۱۱، ۱:۲۲، ۱۲:۳۷، ۱۲:۳۸، ۱۴:۱۵
۴. http://iraqwar.org/childunicef.htm
۵. http://en.wikipedia.org/wiki/Bombing_of_Iraq_(December_1998)
۷. http://en.wikipedia.org/wiki/Casualties_of_the_Iraq_War
۸. این رکورد مدتی بعد توسط بلژیک شکسته شد
http://www.theworld.org/2011/02/belgium-iraq-government/
۹. http://en.wikipedia.org/wiki/Abu_Ghraib_torture_and_prisoner_abuse
۱۰. http://www.rense.com/general67/cmndo.htm
۱۲. تورات کتاب ساموئل ۱ و ۲
۱۳. http://en.wikipedia.org/wiki/Rwandan_Genocide
۱۴. انجیل، متی ۱: ۲۳
بسیار قوی، بدون جهت گیری و پر واضح از مطالعه گسترده. بسیار لذت بردم