تابوت حبیب در قسمت بار هواپیما قرار داشت. پروانه اما سرتا پا سیاه پوشیده در قسمت مسافران نشسته بود و حالا داشت پنجمین ویسکیاش را میخورد. با این که با هواپیمای سوئیس ایر سفر میکرد، اما روسریاش را از همان لحظه ورود به هواپیما روی دوشش انداخته بود. حالا اما فکر میکرد که آیا راهی از قسمت مسافران به انبار هواپیما وجود دارد یا نه. میخواست برود در کنار تابوت حبیب دراز بکشد. مست بود و مطمئن بود که راهی میانهی قسمت مسافران و انبار هواپیما وجود دارد. چندبار دورخیز کرد تا برود و راه را پیدا کند. حبیب یخزده در آن پایینها بود. پروانه میخواست همانند او یخ بزند و با او به دوزخ یا بهشت برود.
دوباره یک ویسکی دیگر سفارش داد. میهماندار با تعجب به او نگاه کرد، اما او همانند همهی میهماندارها مودب بود. شیشهی کوچک ویسکی را مقابل او گذاشت با یک لیوان پر از یخ و پروانه ناگهان دید که اشکهایش سرازیر شدهاند. از بچگی همیشه از گریه کردن نفرت داشت. همیشه وقتی وضعی پیش میآمد که گریه کند به زیر زمین خانه پناه میبرد و اشک میریخت. بعد صورتش را پاک میکرد و وارد قسمت اصلی خانه میشد. اما حالا در هواپیما نمیدانست چطور جلوی اشکهایش را بگیرد. آیا زندگی تمام شده بود؟ آیا با مرگ حبیب او هم میبایست میمرد؟ نمیدانست.
به یاد سالهای انقلاب افتاد. در آن موقع او در سال سوم مدرسهی مامایی درس میخواند. او هم همانند همهی مردم به جنب و جوش افتاده بود. در آن موقع گروههای مختلف سیاسی فعالیت خود را آغاز کرده بودند. پروانه همانند بسیاری از جوانان نمیدانست به کدام گروه سیاسی تعلق دارد. تمام آنچه که آنها میگفتند نو و تازه بود. عاقبت اما به یک گروه سیاسی جلب شد و پس رفت که نشریات آنها را در مدرسهای که درس میخواند پخش کند. او بدون آن که چیز زیادی از این نوع فعالیتها بفهمد با این گروه همکاری میکرد. البته یک نکته مسلم بود که او با حجاب اجباری مخالف بود و میکوشید به گروههایی نزدیک شود که مخالف حجاب بودند.
یک سال بعد از انقلاب دوره مدرسه را تمام کرد و در بیمارستانی استخدام شد. حالا به دستور سازمانی که شبه عضو آن بود دیگر نشریه پخش نمیکرد. آنها او را برای کار مهمتری در نظر گرفته بودند. بعداً اما یکی از اعضای سازمانی که او در آن فعال بود به خانهاش آمد. این روزی بود که پدر و مادرش به مشهد رفته بودند. عضو سازمانی با انتقاد به اثاثیه خانه نگاه میکرد. مبلهای خانهی آنها استیل بود و این به نظر رفیق سازمانی قابل انتقاد بود. بعد اما او از پروانه خواست تا اتاق او را ببیند. پروانه او را به اتاقش راهنمایی کرد و عضو با دیدن پوستر بزرگ شون کانری، هنرپیشهی معروف سینما یکه خورد. پروانه شون کانری را دوست داشت، و این پوستر را با زحمت بهدست آورده بود. عضو سازمانی او به او تکلیف کرد که پوستر را پاره کند. پروانه مقاومت کرد و رفیق خود پوستر را از دیوار کند و پاره کرد.
پروانه بسیار جا خورده بود. به نظر او پوستر شون کانری با فعالیت سازمانی هیچ منافاتی نداشت. او شون کانری را دوست داشت و نمیفهمید چرا باید پوستر را پاره کرد.
چنین بود که از ادامهی فعالیت با این سازمان منصرف شد. اما باز انقلاب بود و وسوسهی فعالیت سیاسی. حالا دیگر پروانه نمیدانست با چه گروهی باید فعالیت کند. فقط میدانست که باید کاری کرد. بهطور مرتب نشریهی سازمانهای مختلف را میخواند. گاهی اوقات اعضای سازمانی که او قبلاً به آنها متصل بود به دیدارش میآمدند. اما پروانه خاطرهی پوستر شون کانری را حفظ کرده بود. آنها او را به عنوان “بورژوا” مسخره میکردند. پروانه احساس حقارت میکرد. دچار این احساس بود که نقصی در او وجود دارد، اما عاقبت مرحلهای از راه رسید که حکومت اعضای سازمانهای مختلف سیاسی را دستگیر میکرد. و بدین ترتیب بود که یک روز پاسدارها به بیمارستان آمدند و او را دستگیرکردند.
پروانه متحیر شده بود. او مدتها بود که با این سازمان قطع رابطه کرده بود و همین را هم به بازجو گفت، اما در مرحلهی بعدی متوجه شد بعضیها که دستگیر شده بودند نام او را هم بهعنوان عضو به دادستانی دادهاند.
اکنون دوران محکومیت او شروع شده بود. دادستانی پس از بازجوییهای بسیار به او سه سال زندان معلق داده بود. او باید آنقدر میماند تا روشن شود آیا فعال بوده است یا نه، و از همین مرحله برزخ ترسناک زندگی پروانه شروع شد. او روزی را به خاطر میآورد که زندانیان چپگرا ناگهان تصمیم گرفتند نماز بخوانند. پروانه از نوع آدمهایی بود که به خدا اعتقاد دارند، اما او هرگز در زندگیش نماز نخوانده بود و حالا نمیدانست چرا باید نماز بخواند. او چند روزی در برابر این واکنش زندانیان چپگرا مقاومت کرد، اما رفیق با او صحبت کرد و به او حالی کرد که بهتر است این کار انجام شود چون اوضاع روز به روز بدتر میشود. از این رو پروانه هم تصمیم گرفت نماز بخواند، اما تصمیم گرفت به معنای واقعی نماز بخواند و با این روش کسانی که ادای نماز خواندن را درمیآوردند فرق داشت. او با خلوص نیت نماز میخواند. دوستان برایش تعریف میکردند که چگونه به جای نماز خواندن شعر حافظ میخوانند و یا لبهاشان را بیهوده تکان میدهند. غریزه به پروانه میگفت که این مبارزهی غلطی است. مسئله این بود که همین که برای نماز الکی خم میشدی اولیای زندان تو را خمتر میکردند. پس پروانه نماز خواند، اما در بازیهای زندانیان که هر روز بیشتر نمازهای الکی میخواندند وارد نشد. در نتیجه نامش بهطور دائم بهعنوان شخصی که ایمان کامل ندارد به دفتر زندان فرستاده میشد.
پس پروانه به جای سه سال پنج سال در زندان ماند. او فقط به طور ساده نماز میخواند و روزه هم نمیگرفت. چون قدرت این کار را نداشت. عاقبت پس از پنج سال او را آزاد کردند. و پروانه از زندان بیرون آمد. آنچه که در این پنج سال او را رنج میداد کمبودهای عاطفی بود. او به شدت خود را نیازمند مردی میدید، گهگاه در مرحلهای قرار میگرفت که نمیتوانست کمبودهای عاطفی خود را کنترل کند. نیازمند ازدواج بود. در سنی بود که باید همانند یک انسان طبیعی ازدواج کند. زندان به او آموخته بود که تشکیل خانواده زیباترین کاری است که یک انسان میتواند انجام دهد. اینطور بود که هنگامی که از زندان خارج شد، پس از آن که دو سه ماهی در خانه استراحت کرد دوباره در بیمارستانی کار گرفت و دائم دل مشغول این مسئله بود که چگونه میتواند مردی را به عنوان شوهر پیدا کند. مردانی که در بیمارستان کار میکردند همه از او فاصله میگرفتند. همهی آنها میدانستند که او پنج سال در زندان بوده و اکنون هم هر ماهه موظف است خود را به کمیته معرفی کند. آنها میترسیدند و از او پرهیز میکردند. مردی دیگر دور پروانه نبود. او از صبح زود تا دیر وقت شب در بیمارستان کار میکرد. وضعی پیش آمده بود که پروانه احساس میکرد در یکی از همین روزها ناگهان همانند شمعی که تا به آخر سوخته باشد در خود فرو خواهد ریخت.
برای خودش هم روشن نبود که از چه زمانی به خودارضایی روی آورد. او نیازمند پیدا کردن راهی بود که بر تمایلات خود غلبه کند. مردان بیمارستان از او فاصله میگرفتند و خود او نیز بسیار جدی و تا حدی خشن بود. حالا در کمبود روابط عاطفی خودارضایی میکرد و هر بار که این کار را میکرد بیشتر از خود متنفر میشد. در هنگام خودارضایی افکار نامناسبی به مغزش خطور میکرد. او خود را مجبور میدید که صحنههای عاشقانهای را در مغزش مجسم کند و این صحنهها از نوع ناباب بودند. بعد یک روز در آینه به خودش نگاه کرد دچار این توهم شد که از چهرهی او پیداست که خودارضایی میکند. آن روز در بیمارستان هر کس به او مینگریست این احساس در او پیدا شد که او میداند که پروانه خودارضایی میکند. کمکم دامنهی این فکر وسعت گرفت. هنگامی که به مغازههای مختلف میرفت تا خرید کند بر این باور بود که آنها میدانند که او خودارضایی میکند. داشت دیوانه میشد و کارش بهجایی رسید که از بیمارستان استعفا داد و خانهنشین شد. حالا در خانه راه میرفت و میاندیشید همه میدانند که او خودارضایی میکند. مادرش متوجه حال پریشان او شده بود. میکوشید به دختر مدد برساند، اما نمیدانست از چه دری وارد شود. مشکل دختر را نمیشناخت. تنها این را میدانست که پروانه احساس میکند نانجیب است. مادر در این توهم بود که دختر با مردی رابطه داشته است. به او گفت:
– آیا جز این است که میگویند تو نانجیب هستی؟ خب عیبی ندارد. تو یک پا دکتر هستی و به هیچکس نیاز نداری.
پروانه اما در افکار پریشان فرو رفته بود و عاقبت، پس از آنکه برای آخرین نوبت به کمیته رفت در بیمارستان بستری شد.
دو ماهی در بیمارستان بود. عادت ماهانه او قطع شده بود. او داشت در جوانی پیر میشد. و در همین هنگام بود که ناگهان تصمیم به مهاجرت گرفت. دیگر قادر نبود جو مسموم زندگی در ایران را تحمل کند و درست در همان هنگام که تصمیم به مهاجرت گرفت از شر این وسوسه که همه میدانند او خودارضایی میکند راحت شد. شش ماهی طول کشید تا ویزای کار در امریکا را به دست آورد. حالا باید پدر و مادر پیر خود را پشت سر میگذاشت. آنها بهشدت پریشان احوال بودند. اما متوجه بودند که دختر قدرت ادامهی زندگی در ایران را ندارد. پروانه یکسر به کالیفرنیا رفت. خبر داشت که بخش اعظم ایرانیان در این منطقه به سر میبرند. در فاصلهی زمانی کوتاه موفق شد کاری در بیمارستانی بهدست آورد و مدتی نگذشته بود که عادت ماهانه او نیز به روال طبیعی درآمد. حالا او دیگر خودارضایی نمیکرد، گویی با عوض کردن محیط همه چیز تغییر کرده است، اما تنها بود و تنهایی البته در امریکا یک امر طبیعی است. اتومبیلی خریده بود و کمکم با محیط خو میگرفت. در این احوال بود که با نسترن آشنا شد. نسترن چند سال زودتر از او به امریکا آمده بود. او تصمیم گرفته بود که یک شوهر پولدار امریکایی کند. به پروانه پیشنهاد کرد تا یک روز یکشنبه به همراه او به کافهای بیاید که پاتوق پولدارهای امریکایی بود. این برای پروانه هم فال بود و هم تماشا. کافه بسیار لوکس بود. نسترن قهوه و شیرینی سفارش داد. و آنها با طمأنینه خوردند و به اطراف نگاه کردند و پروانه در هنگام پرداخت صورتحساب با وحشت متوجه شد که باید چهل و پنج دلار برای یک برش شیرینی و دو فنجان قهوه پرداخت کند. نسترن البته موفق شد عاقبت یک شوهر امریکایی پولدار پیدا کند و رابطهی او با پروانه قطع شد.
زندگی پروانه میان کار و خانه تقسیم شده بود. او کتاب هم میخواند تا بتواند به زبان انگلیسی مسلط شود، اما همه چیز ناگهان با آمدن حبیب به عنوان جراح مغز به بیمارستان برهم ریخت. نخستینبار که پروانه حبیب را دید قلبش فرو ریخت. مرد متین، آرام و جذاب بود. هنگامی که متوجه شد پروانه ایرانی است لبخند شادی زد و با او دست داد. بسیار اظهار خوشوقتی کرد که یک ایرانی دیگر هم در این بیمارستان است. بعد زمانی پیش آمد که آنها ناهار کنار هم نشستند و از هر دری سخن گفتند. حبیب برای او گفت که یک زن امریکایی داشته که از او دو بچه دارد، اما حالا دو سالی میشد که آنها از یکدیگر جدا شده بودند. بعد حبیب او را به یک شام دعوت کرد. پروانه با شوق و شعف لباس پوشید. لباسش دکولته بود. اما بعد لباس را عوض کرد و یک لباس ساده پوشید. حالا در انتظار حبیب در اتاق راه میرفت و به این فکر میکرد که میان آنها چه خواهد گذشت.
ساعت هفتونیم حبیب رسید. آنها سوار ماشین حبیب شدند و به رستوران بسیار زیبایی در کنار خلیج رفتند. حبیب از هر دری سخن میگفت. بعد ناگهان ساکت شد. دست در جیب کرد و بستهای بیرون آورد و آن را به پروانه داد. پروانه بسته را باز کرد. یک حلقه انگشتری و در کنار آن یک انگشتر فیروزه قرار داشت.
حبیب گفت:
– من رک هستم و بیشیله پیله. اگر دوست داری با من ازدواج کنی همین الان آنها را به انگشتت کن. پروانه سرخ شده بود. بههیچوجه انتظار این هدایا را نداشت. دچار اضطراب بود. سکوت کرده بود.
حبیب گفت:
– خوشت نیامد؟ شاید منتظر مرد بهتری هستی.
پروانه گفت: نه. اینطور نیست. اما مسایلی وجود دارد.
و حالا حبیب بود که میکوشید بفهمد مسایل چیست. و عاقبت پروانه با لکنت زبان برای او تعریف کرد که در زندگی گذشتهاش چندبار خودارضایی کرده است. حبیب ناگهان به قهقهه خندید و پروانه رنجیدهخاطر شد. حبیب معذرت خواست و بعد گفت:
ـ پروانه، من روانشناس نیستم. اما در جایی خواندم که صددرصد مردان و نود درصد زنان حداقل یکبار در زندگیشان خودارضایی کردهاند. این مسئله کوچکترین اهمیتی ندارد. تو حتی اگر با مردی یا مردانی در گذشته رابطه میداشتی برای من اهمیتی نداشت. من تو را برای آینده میخواهم. و آنها طی مراسم سادهای ازدواج کردند. و پروانه ناگهان دریافت که بیشتر از آنچه که بتوان حبیب را دوست دارد. مرد در کارش یک نابغه بود و همهی کارکنان بیمارستان به او احترام میگذاشتند. خوشخلق و خوشرو بود. به پروانه گفته بود که او هم باید برایش دو بچه بیاورد و بعد از آن دیگر کار نکند و در خانه بنشیند و بانوی کاخ کوچک او باشد. پروانه دلهره داشت که چرا باردار نمیشود. حالا عادت ماهانهاش میزان بود، اما میترسید از بابت آن زمانی که از ترس خودارضایی عادت ماهانهاش قطع شده بود صدمهای به او وارد آمده باشد. حادثه ساده رخ داد. آنها در بزرگراهی بودند. حبیب پشت فرمان بود. بعد آمد خط عوض کند که ماشین پشت سری که یک تریلی بود محکم به او زد و درِ طرف راننده را داغون کرد. فرمان از دست حبیب خارج شد و ماشین چندبار به دور خودش چرخید و سر حبیب روی فرمان افتاد. تا ماموران برسند و او را به بیمارستان برسانند مدتی طول کشید. پروانه مضطرب پشت اتاق سیسییو راه میرفت. بعد پرستار گفت که اگر او بخواهد میتواند حبیب را ببیند و توصیه کرد که زیاد حرف نزند. پروانه کنار حبیب آمد و آرام او را صدا کرد.
حبیب چشمانش را باز کرد و گفت:
– فکر نمیکنم بتوانم در بروم. من آرزو دارم کنار پدرم در ایران دفن شوم. پیش از آنکه از ایران بیایم یک قبر کنار او خریدهام در امامزاده عبدالله است. لطفاً مرا به آنجا ببر.
پروانه گفت:
– حبیب استدعا میکنم چرند نگو. تو سالم هستی و سالم میمانی.
حبیب لبخند تلخی زد و گفت:
– آنقدر از علم پزشکی سرم میشود که بدانم دیگر دیر است.
در همین موقع پرستار آمد و پروانه را از اتاق بیرون کرد. روز بعد جسد حبیب در سردخانه بود. پروانه همانند آدمهای مکانیکی کار میکرد. با وکیل ایرانی حبیب صحبت کرد و کارها انجام شد. جسد به مدت یک هفته در سردخانه ماند تا مقدمات کار و پرواز فراهم شود. بعد جسد را در برابر پروانه در تابوت گذاشتند و راهی فرودگاه شدند.
حالا ششمین گیلاس ویسکی تمام شده بود. پروانه عادت به مشروب خوردن نداشت. سرش به شدت گیج میرفت. از جای برخاست و تلوتلوخوران در راهروی باریک میان صندلیها بهراه افتاد. سرش پایین بود و پی جایی میگشت که به انبار هواپیما راه داشته باشد. به صورت خیلی جدی میخواست برود کنار حبیب بخوابد. میخواست در تابوت را باز کند و یک بار دیگر او را نگاه کند. تمام طول هواپیما را پیمود بعد ناگهان میهماندار بازوی او را گرفت و او را بهطرف صندلیش برد. پروانه همانند برهای رام به همراه او آمد و روی صندلی نشست. سرش را به پشتی تکیه داد. و ناگهان به خواب تلخ و آشفتهای فرو رفت. در خواب میدید که در اتاق سیسییو است. حبیب یک کودک بود که در رختخواب خوابیده بود. پروانه او را بغل کرد و از اتاق بیرون آمد. اما پرستار بخش دنبالش بود و میخواست کودک را از او بگیرد. پروانه دوید و خودش را به بیرون بیمارستان رسانید و در یک تاکسی سوار شد. راننده سر نداشت. پروانه وحشتزده از خواب بیدار شد. غرق عرق بود. خلبان اعلام کرد که وارد حریم هوایی ایران شده است. حالا دو ساعتی طول میکشید تا به تهران برسند.
تهران. بستگان پروانه و حبیب در فرودگاه بودند. پروانه ساعات خسته کنندهای را در قسمت گمرک گذراند. با آن که باری با خود نداشت و روشن بود که همراه با یک جسد است اما بسیار معطل شد. تشریفاتی باید انجام میشد. او به شدت خسته شده بود با تمام وجودش آرزو میکرد در رختخوابی بخوابد و دیگر برنخیزد. زنی که متصدی بازرسی زنان مسافر بود از او ایراد گرفت که چرا دامنش تا روی مچ پا نیست. پروانه گفت که دسترسی به لباس بهتری نداشته است و سفر ناگهانی رخ داده، بعد نوبت سلام و احوالپرسی با اقوام بود. همه غمگین بودند. افراد خانوادهی حبیب گریه میکردند. پروانه بهتزده بود. احساس ضعف شدیدی میکرد.
عاقبت جسد را به آمبولانس یک بیمارستان که از قبل پیشبینی شده بود منتقل کردند. روز بعد قرار بود از مقابل همین بیمارستان مراسم تشییع جنازه انجام شود. افراد خانوادهی حبیب به خانهی پدر و مادر پروانه آمدند. آنها میخواستند مهربان باشند. پروانه در حالی که بهراستی قادر نبود حرف بزند ماجرای تصادف را تعریف کرد. اما چشمهای او خشک شده بود. یخزده بود. همهاش به مراسم خستهکننده روز بعد فکر میکرد. همچنان در فکر بود که برود در کنار حبیب بخوابد.
روز بعد ساعت هشت همه در برابر بیمارستان بودند. دو اتوبوس کرایه کرده بودند. پروانه ترجیح داد در آمبولانس در کنار حبیب بنشیند. کسی با او مخالفتی نکرد. آنها به همین ترتیب به گورستان بهشت زهرا رفتند تا جسد را بشویند. این مراسم مدتی طول کشید بعد به گورستان امامزاده عبدالله رفتند. گور را قبلاً کنده بودند. جسد را با تابوت به کنار گور حمل کردند. زنها کناره گرفتند و مردها به نماز ایستادند. حالا دیگر موقعی بود که جسد را در خاک بگذارند. پروانه به کناره گور نزدیک شد. به راستی تصمیم جنونآوری گرفته بود که خود را با حبیب دفن کند اما میدانست که اطرافیان نخواهند گذاشت.
برای آخرینبار به حبیب نگاه کرد بعد گورکنها خاک ریختند و گور پر شد.
باید ناهار را در خانه مادر حبیب میخوردند. به آنجا رفتند… و آنگاه سلسلهای از ناهارها و شامها شروع شد. در میانه این چرخه بود که پروانه چندباری فرصت کرد تنها به خیابان برود. شهر در نظرش کوچک میآمد. چندین و چندبار از طرف برادران و خواهران دینی به او تذکر داده شد که حجابش درست نیست. او داشت فکر میکرد که در کنار حبیب در ایران بماند و دیگر برنگردد، اما هرچه میاندیشید میدید با این حرکات آبش به یک جو نمیرود. تصمیم نهایی را یک هفته پس از چهلم حبیب گرفت، ناگهان به سرش زده بود که به گورستان برود و با حبیب خلوت کند. از آنجایی که راه را بهدرستی نمیشناخت به عباس برادر حبیب که جوان سی سالهای بود تلفن کرد. عباس پیشنهاد کرد با او بیاید چون ماشین داشت. او جوان خوبی بود و شباهت زیادی به حبیب داشت. پروانه پس رفت. آنها به گورستان رفتند. عباس او را با گور حبیب تنها گذاشت و به گشت در گورستان پرداخت و دو ساعت بعد بازگشت. پروانه از او متشکر بود. با هم بهراه افتادند و عباس پیشنهاد کرد به اتفاق برای خوردن ناهار به سربند در شمال شمیران بروند. رفتند و در یکی از کافههای آنجا نشستند و دستور کباب دادند. از اینجا و آنجا صحبت میکردند و این نخستین روزی بود که پروانه بعد از مدتها احساس آرامش میکرد. درست در لحظهای که تازه غذا آماده شده بود یک ماشین گشت از راه رسید و دو پاسدار از آن پیاده شدند. آنها به سوی پروانه و عباس آمدند و از آنها کارت شناسایی خواستند. عباس تصدیقش را بههمراه داشت. اما پروانه هیچ چیز با خود نداشت. از آنها سئوال شد که چه نسبتی با هم دارند. آنها گفتند. سئوال شد که به چه مناسبت به اینجا آمدهاند که پاتوق الواتها است. پاسخی نداشتند که بدهند.
پاسداران آنها را جلب کردند. پروانه مجبور شد در ماشین پاسداران بنشیند و عباس با ماشینش به دنبال آنها راه افتاد. هشت ساعت طول کشید تا بستگان، آنها را از کمیته بیرون کشیدند و در همین موقع پروانه تصمیم گرفت بهرغم آن که جسد حبیب در ایران است به امریکا بازگردد. او یک بار به دلیل همین رفتار نیازمند خودارضایی شده بود و تا پای جنون پیش رفته بود. حالا دیگر خیال نداشت دوباره بیمار شود. در امریکا البته تنها بود. حالا دوباره چرخهی زندگی بیمارستان، خانه شروع میشد، اما خوبیاش این بود که حتی میشد نیمه لخت به خیابان رفت و جلبنظر کسی را نکرد. میشد دوستانی داشت. میشد تلویزیون نگاه کرد. دوست مرد گرفت… و میشد در بزرگراه تصادف کرد و جان سپرد.
برگرفته از کتاب از راه رسیدن و بازگشت، مجموعهای از داستانهای کارگاه داستاننویسی شهرنوش پارسی پور