اذان مغرب در افق های لعنت

نمی مانم
لختم کنی
بر صحن کاغذی
لب بگیری
دم خداحافظی
زبان فروکنی
در حلق جاده ای که می رود
سمت کوسه های منزوی
آن موبلندِ آستین پرچینِ دامن ساق کوتاه
من نیستم
که مینیاتورم کنی
جورم کنی
با دوبیتی بابا

برای شما زن به توان چهل
زنی ست که خوب بخوابد
من خواب ندارم با این همه قرص
شعر شما زهر حلال است
آدم می کند خراب

صفحه به تاراج برده اید
صحنه به معراج برده اید
با تن من
که زن بود؟!
آن سجاده­ی چرکمرده که من نیستم
با اذان مغرب در افق های لعنت
گیس هایم را بریدم
و دیگر شعرم را به هیچ کس تقدیم نکردم
می خواهم نام عزیز خودم باشم
و  زیرِ هیچ سایه ای
وزیر نشوم

شانزده آذر

کنار کاغذ مچاله های سبز

پشت خاک تپه­ی آن خانه­ی نیمه ساز

کسی می داند آیا

از سکندری خورده دختری

در خیابان اسکندری

و لنگه کفشی

بی وصل و دور افتاده از پاهام؟

از دست سگ مستی که دستم را کشید

و عربده ای

که در ذهن من جا مانده ویزای فرارم فوری کرد

کسی می داند اینک چیزی؟

پرتاب شدم به انتهای جهان

نفسم تنگ است باز

گاز اشک آوری در کار نیست

دستمالی سرکه ای حتی

دستی که با دهانم رفیق باشد هم

مثل گِل نشسته ام

بر کفِ کفش

کسی سراغ ندارد آیا

از لنگ کفش سیاهم

که لنگه اش

در سوگ لنگه ی دیگر

روی رف اتاقم

نشسته منتظر؟

 

یائسه

نُه سالگی م

با مشق های اجباری و

حکایت بی پایان زاغ و پنیر

“چه چشمی

چه صدایی

چه قامتی!”

سی ساله ام

با این که دیگر پنیری در کار نیست

دسیسه می بافد هنوز روباه

سیب خواستم خربزه حراج شد

به تمنای گیلاس همزادی برآمدم

به مال خود آتش زد خیار فروش!

زن ام

نمی زنم که قد بکشم

برابری حق من است

گرچه برادر نیستم

زن ام

عایشه سی ساله­ای

که جالیز سبز پدر را

به کرت آفت ­زده­ای می فروشد

گُر می گیرد از لهیب چشمانش

دروازه­های دوزخ

یائسه نمی شود

سر به راه نه!

چند قطره لب در تهران و سیدنی دهان من است

سینی نمی گردانم دور میز که خواستگارم تو باشی!

خواسته ام آزادی است

تو زندانی

و من زنی

تنی در برهوت

نه عایشه ای در خیمه

که زمینگیر است

عایشه دیگر دیر است

محمد دور

در هیئت ماهی آس

آمده ام در آسمان شما تنهایی کنم

آس و پاسم

عاصی در آسمان

دهانم ویترین جهان

و هر چه لب بریزم قرآن

یائسه نمی شوم

سر به راه نه!

با دو چشمی که یک حساب می شود

گرگی به صحرا می برم

و خرس را از عسل کش می روم

که ماه را زمینی کنم

مادری در بهشت زهرا

زهرا زهرا می کند

و عایشه ای سی ساله در سیدنی

که سر به راه نمی شود

یائسه نه!

عایشه­ای سی ساله­ام

هزار و سیصد جنون امتحان کرده­ام

قرص هم دیگر کفاف نمی دهد

حتی ماه!

شنا کرده ام در آبی ها

در آب­ها که ناآشنایند با اروند

در اقیانوسی که بویی از خزر نبرده است

به آشپزخانه ام اگر نگویم شما

به خانه ام اگر نگویم خدا

اگر نگویم به خدا که پایش را کنار بکشد

تا زیر میز کارم را تی بکشم

رَمل و ریمل دوباره چشم می گیرد

حَملِ جمیله دیگر نمی کند جَمل

حمله نمی کنم

عایشه نیستم

یائسه نه !

هرگز نمی شوم