فرشته زیبای میدان بهارستان که لامپی روشن روی مشعل دستش بود، پاره ای از کودکیش و فواره ها روشن بودند. سه ساله بود با مادر و پدر و برادرش در ساری، صبحی تابستانی نشسته بودند دور سفرۀ صبحانه و آقای بریمانی عکسشان را انداخته بود. نوجوانی، جوانی. فواره های روشن بی موقع به ذهنش آمد و گاو زرد آن خانۀ ته کوچه که با پستان های پر شیرش غروب ها برمی گشت خانه و از گاو نمی ترسید و شعارهای یا مرگ یا مصدق با خون خود نوشتم و باسکولن های ماهی سفید ۵ ریال و افتادن شاه از اسبش و مادرش چه لباس زیبایی تنش بود و گردنبند یاقوت داشت و پدرش چه موهای سیاهی داشت و چه سفره قشنگی و آقای مصدق رفتند احمدآباد بعدها، نه؟ سماور اما… تنگ بلور و زمستان ها که هفده درخت مرکبات سبز ـ نارنجی گریه می کردند. اگر یاد نداده بودند یا نگفته بودند این شعارهای سخت را، چطوری می دادند آدم هایی که آدم می ترسید از صدا و دیدنشان و پاسبان ها تماشا می کردند.

طرح از محمود معراجی

 

 برای شما احترام قایلم. مثل بچگی که می پرسند مادرت را چقدر دوست داری و همه چیز آدم مادر آدم است، می گویم بچه ام، شما را دوست دارم دوست دارم دوست می دارم. باور می کنم بهشت من به دمی شادمانی بی غش پیدا می شود و بچه شده ام به آقای صادق هدایت نویسنده بوف کور که مرا از در باغی ناگفتنی تو بردند و به جان آموزگارم آقای حکیم که به راه معمول نه به بیراهی فرستاندم تا باغ انسان ها را پیدا کنم و قدر گل و درخت، انسان، و لبخند و آب و هوا و رنگ و مخملی دوستی و احساس ها را بشناسم. و این دو با من چه کرده اند که از بو آدم ها را می شناسم و انسان را دوست می دارم و بسیار می ترسم. از چه می ترسم؟ شما و حرف زدنم و بیقراری و این نخواستن آغوش و بوسه که جهان آغوش گشوده است. کنارم دارید می شوید تنها دلخوشیم. بیمار نیستم. آن را به جای خود تجربه داشته ام. پنج دقیقه گرما و سرد می شود آدم و کوچک می شود و بعد با چه باید زندگی کرد. با رنجی که برده اید مرتبه دیگری دارید در جانم. همین، می خواهم باشید و بمانید مثل آن دو نازنین، نمی خواهم هیچ کدام مالک بشویم، مالک چه بشویم؟ از یاد که شاد بشویم به بوی یکدیگر بیقراریم و بس است. پرنده های کوچک آبی کم رنگ را، عمر را، که هر روز پرواز می دهیم چه چیزی را می بریم. من از یاد برنده و به یاد آورنده ای بیش نیستم. بوهایی که از یاد رفته اند و بوهایی که به یاد می آیند. افتادن چنگال صدای سنج و پارگی در جانش کرد. خانم خم شدند که چنگال را بردارند. کارد افتاد. هر دو را برداشتند، سرشان که از لبۀ میز بالا آمد، چشمهاشان! چیزی در دلش موج خورد و باور کرد و دانست هیچ تردیدی خوب بوده که نکرده است و شادمان شد. در دل به هدایت و حکیم لبخند زد. باور کنید همان چشمها، همان چشمهاست. دنیا دنیا غمشادی و گلدان افتاده و ژربراها در دیس خوراک سرد بدرنگ شدند و غنچۀ رز سرخ ـ سیاه لب به لبخندکی باز نکرده شادمانگیش از دست می رفت. حسن آقا به اشیا آرام و قرارداد و ژربراهای نارنجی، رنگ شرم رنگ صورت خانم در گلدان سنگی یشمی با بوی قهوه روی میز نشست. صدای قاشق چایخوری خانم که در فنجانشان خاموش شد گفتند، مثل یک اسب گیجی شده ام. همه چیز را برهم زدم. ببخشید. دیگر آن طور امشب حرف نزنید. بیچاره شدم. نمی فهمیدم چه کار کنم. چه می گذشت. چه کار باید بکنم. من نصف یک آدمم. پروانه ای که رنگ بالهایش دارد می ریزد و نسیم بالش را می شکند. اما شبیه یک آدم. و کیفشان را برداشتند و درش را باز کردند و لایه های چادر که یادش نرفته بود به خانم بگوید لای در کیف مانده ریخت توی کیف. و عکسی بیرون آوردند. دمی نشانش دادند. شانزده سالگی من و عکس را دو نیم کردند و نیم آن را به سوی او دراز کردند. نصف وقتی که می توانست در باغی مثل باغ شما آدمها و گلها را از بوشان بشناسد صادقانه. نصف وقتی که برازنده اش بود اسم مثل آموزگارتان که این همه دوستش دارید گفتید آقای حکیم. نیم دیگرش را درون کیف انداختند و با صدای سردی کیف قفل شد. سر که بالا آورد اشک در چشمهایش در دریای حسرتی می چرخید. نصف دیگرش را برای یاد آوردن همان بو پیش خودم بماند. که نشد.

باور می کنم و نیم مرا باور کنید و دوست بدارید و پیش یاد دوستتان ببرید.

عکس را بو کرد، بوی توپ تخم مرغی می داد. در جیبش گذارد و آتش اشکش را فرو خورد و از بوی قهوه بیزار شد و ژربراهای نارنجی آجرهای تاسیده رنگ غروب حیاط بود که از شیشه موج دار پنجره نگاه کرد.

هر وقت دوست داشتید می رویم. دیرتان نشود. من … من … نگران نباشید. همان خانم هستید که ماه ها در رؤیا می پختم. ماجراهایتان به خودتان ربط دارد چون با آنها زندگی کرده اید. زندگیتان به خودتان ربط دارد. آنچه بیشتر به من گفتید و از یاد بردم، بردم. آنها که از یاد نمی برند بوی کهنگی می گیرند و فساد برمی دارد جانشان هر که باشند هر کجا بروند بویناکند. از آن گذشته چیزی نمی دانم، نمی دانم. سالها شاید گذشت و دیگر بار شام باهم بودیم یا نبودیم یا هرچه باداباد. یک دستمال خواستید که نگهدارید که همه چیز را به یادتان بیاورد و حسن آقا با دو قایق آمد. به هر کجا بخواهم پس می توانم بروم با این قایق. و حسن آقا بار دوم گفت ـ صدایش مثل رفتن قطار بود و چند دانه خال زرد و روشن و قرمز کم رنگ و زیراب. به خود خدا مهمانش باشند و پول را در قایق دوم پنهان کرد. و برخاستند و حسن آقا تا دم در حرف زد و خداحافظی که کردند تا سوار بشوند. حسن آقا پشت شیشه تماشایشان می کرد و سه دست در هوا تکان خوردند.

در ریزبار شالیزاری مه گرفته کنار اسب دست شکسته ایستاده بود. رنگ پریده و چند دانه خال زرد روشن و قرمز کم رنگ می رفت و خانه بسیار بسیار کوچک می شد، به اندازه نقاشی بچه ها و از دودکشش دودی بالا نمی رفت و دور دور درخت های شبیه سپیدارهای کم رنگ سبز ناپیدا شدند. شکوفه نو نئونش چه زود پیدا شد و اتومبیل ایستاد. پیاده که می شد منجوق های سرخ روی بالهای پروانه کفش پای راست خانم را دیدکه از یادش نمی رفت. خیابان به آن ناحیه که شهدخت به شکار رفته بد شبیه بود. خلوت و ناآشنا و ملازمان همه واقعاً این طوری گم شده بودند. نزدیک های قلعۀ ویران، و خانم اندکی مضطرف و اندکی با شتاب و جلوتر رفت. چند موزاییک لجناب پرخاش کردند به چادر کرپ دوشین. کولی آینه هایش را جمع کرده بود کنار در بستۀ مغازۀ خوشگوشتی خوابیده بود. پایش در سوراخی فر. رفن. شهدخت در تاریکی و خاموش از در قلعه تو رفت و سگ نزار پیر گر سفیدی بیرون آمد و در قلعه بسته شد. و دیو شهدخت را به بند و طلسم می کرد. در سینه اش خس خس فریادی بود. سگ نزار پیر و گر همان اسب سفید دست شکسته نیست؟ دیو دیوانۀ سیفیلیسی، شانکری، سوزاکی گه. پایش را از سوراخ درآورد و در بسته، بسته، بسته بود.