گفتگو با یک زن پناهجوی ایرانی/بخش سوم سفرنامه‌ی مادرید
در بخش دوم سفرنامه خواندید که یکی از پناهجویان زن ایرانی که سی و هشت ساله است و کمتر از یک سال است در اسپانیا و به عنوان پناهجو در یکی از کمپ‌های پناهندگی در شهر مادرید زندگی می‌کند، ضمن معرفی خود گفت که سیاسی نبوده و مشکلات اجتماعی و بی حقوقی زنان در ایران موجب شده که از ایران فرار کند و زندگی در غربت را با همه‌ی ناهنجاری‌هایش بر زیر سلطه‌ی زور بودن و نابرابری ترجیح دهد. خواندن قصه‌ی سرشار از اندوه ایرانیانی که در گوشه و کنار جهان برای ذره‌ای یا لحظه‌ای آزادی پراکنده شده‌اند، می‌تواند کمکی باشد برای دیگرانی که هنوز این راه دشوار را آغاز نکرده‌اند، اما در اندیشه‌ی اجرای آن هستند. تنها نام خارج و اروپا و آمریکا است که ویترین زیبایی شده برای کسانی که هنوز از طریق تبلیغات ناآگاهانه‌ی دیگران با چند و چون زندگی در خارج از ایران آشنا می‌شوند. به قول همان نوجوان دورگه‌ی ایرانی- اسپانیایی، زندگی را باید با همه‌ی دشواری‌هایش تحمل کرد که فرایند آینده هم چشم‌انداز روشنی در خارج از خانه‌ی پدری نشان نمی‌دهد. بدیهی است که آزادی هدیه و ارمغانی است که برای آن باید هزینه سنگینی پرداخته شود و زندگی کردن در فضای آزاد هم بر همین منوال خواهد بود. امروز در سایت خبرنگاران بدون مرز خواندم کشوری که من تقریبا نیمی از عمرم را آنجا گذرانده‌ام، مقام دوم از نظر آزادی رسانه‌ها را دارد و ایران رتبه‌ی چهارم از آخر را. خوب این تفاوت موجب می‌شود که به گذشته پرافتخار نشود بالید و به امروز اندیشید که گفته شده: گیرم پدر تو بود فاضل/از فضل پدر تو را چه حاصل؟

زنان پناهنده ی تنها سختی های زیادی را می بایستی تحمل کنند

امروز مردم ما در بند سانسور و دیکتاتوری و بی‌عدالتی اسیر هستند و به همین خاطر هم برای رهایی از این ناهنجاری‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند و پا در راهی ناشناخته می‌گذارند که سرانجام‌اش خیلی هم روشن و آشکار نیست. اما این نابسامانی‌ها را به جان و دل می‌خرند تا از شرّ شرایط دشواری که در ایران وجود دارد رها شوند.
این شرایط دشوار نباید الزامن سیاسی باشد و زندان و درفش. چنانچه پناهجوی ایرانی که در گفتگو با ما است، در بخشی از تجربه‌اش می‌گوید: “گاهی اوقات شاهد بودن بر وقایعی که در پیرامون تو می‌گذرد عرصه را چنان تنگ می‌کند که وامی‌داردت که یا تن به سازش بدهی یا برای این که به ذلت و خواری نیفتی فرار کنی. من شاهد رنج همکارانم (مردها) بودم که از سوی بسیج فراخوانده می‌شدند تا در سرکوب مردم شرکت کنند. شاهد بودم که بسیجی‌ها کلاه‌خود و باتوم به مردان می‌دادند تا از تجمع مردم جلوگیری و تظاهرات پس از انتخابات سال ۸۸ را سرکوب کنند. من شاهد بودم که همکاران مرد صبح‌ها دیر به کار می‌آمدند و برای ما که اعتمادی بین‌مان بود، می‌گفتند که شب را تا صبح به فرمان بسیج کارمندان، در خیابان‌ها به نگهبانی مشغول بوده‌اند. این بدسرشتی بسیج را وقتی در کنار بی‌حقوقی انسان ایرانی در همه‌ی عرصه‌های زندگی می‌گذاشتم، ماندن را ناممکن می‌کرد.
فشارهای اجتماعی و سیاسی چنان بود که با یک «نه» گفتن به سراشیبی مرگ فرو می‌رفتی. این «نه» می‌توانست از سوی همکاری به بسیج باشد یا از سوی من «زن» به قوانین ضدزنی که برایش تدارک دیده‌اند. «زن» بودن در ایران واقعا دشوارتر است از این سوی جهان. در آنجا نمی‌توانی «نه» بگویی به قوانینی که مردان برایت رقم زده‌ و چشم‌انداز زندگی را محدود به چهاردیواری خانه ‌کرده‌اند. باور کنید از این حقارت هر روزه خسته شده بودم و تحمل آن زندگی دشوار و ناممکن شده بود. من که زنی مستقل بودم و بعد از جدایی توانسته بودم استقلال خودم را حفظ کنم و روی پاهای خودم بایستم، دیگر نمی‌توانستم این همه خواری و خفت را تحمل کنم که زندگی هم نام‌اش داد‌ه‌اند. بعداز جدایی به خانه‌ی پدرم برنگشتم و در آن بیشه‌ی آدم‌خواری توانسته بودم با وجود همه‌ی سختی‌ها از پس هزینه‌های زندگی برآیم، آن هم با اتکا به توان کاری خودم و نه تن به هر کاری دادن برای به دست آوردن درآمد.
گفتید که برآمد ازدواج‌تان خیلی زود بچه‌دار شدن بود. اکنون آنها کجا هستند و اگر پیش شما نیستند، دلتنگ‌شان هستید؟
ـ چنان‌چه گفتم، جدایی ما توافقی بود و تقریبن بدون تنش‌های مرسوم در ایران. پس از جدایی با رایزنی‌هایی که با خانواده داشتم و با توجه به قوانین سرپرستی کودکان که فقط هفت سال اول کودکان می‌توانند نزد مادر باشند و از آن پس نزد پدر می‌روند، قرار بر این شد که دو فرزند من با علاقه‌ای که آنها به پدرشان هم داشتند، نزد پدر بمانند. در مورد دلتنگی هم باید بگویم که بچه‌ها مهر عجیبی در دل مادر ایجاد می‌کنند که هرگز فراموش نمی‌شوند، اما گذشت زمان می‌تواند این دلتنگی را کم‌رنگ‌تر کند. روزهای اول تحمل ناپذیر بود اما زمان چگونگی تحمل این دشواری را هم به من آموخت، اگرچه یادشان هماره در من زنده خواهد بود.

باید قدرت گرفت و بر پای خود ایستاد، این را زنانی که در جوامع مردسالارانه زیسته اند به خوبی درک می کنند

شما خیلی وقت نیست که از ایران خارج شده‌اید و مدتی زیاد هم تنها زندگی کرده‌اید و لابد با زن‌ها هم حشر و نشری داشته‌اید. با توجه به این پیش‌فرض، نظرتان راجع به آماری که وزیر رفاه ایران اعلام کرده و در آن آمده است که پنجاه درصد زنان روسپی ایرانی را زنان شوهردار تشکیل می‌دهند، فکر می‌کنید چه عاملی موجب می‌شود که زنان شوهردار دست به این کار بزنند؟
ـ این رقمی که ایشان اعلام کرده‌اند از یک طرف می‌تواند چنین تفسیر شود که خوب تعداد اندکی روسپی در ایران است و گیرم که نیمی از آن هم زنان شوهردار باشند که به این ترتیب کیان خانواده هنوز در همان کیفیتی است که آنان فرض داشته‌اند. از طرف دیگر اما من نمی‌دانم که آیا ایشان روسپی‌گری را واقعا یک شغل می‌داند و از آن دفاع می‌کند یا آن را نهی و زشت می‌داند. در هر حال به نظرم، با توجه به بالا رفتن رقم کسانی که تن به تن‌فروشی می‌سپارند تا قرص نانی برای سفره‌ی خالی خانه‌شان کسب کنند، این آمار بزرگ نمایی محض است و نمی‌تواند چنین باشد. خوب تعداد کسانی که شوهر دارند و معشوق، کم نیست اما اگر برای روسپی‌گری تعریفی داشته باشیم که در برابر دریافت پول، عرضه تن نیز رخ می‌دهد، این آمار کاملا نادرست است و حتا با احتساب کسانی که دوست پسر می‌گیرند در کنار همسر خود، رقم نمی‌تواند درست باشد. البته من به عنوان یک زن، زنی که جدا شده و امکان این کار را هم داشته، نفس تن‌فروشی و روسپی‌گری را قبول ندارم. بر این باورم که برای لقمه نانی که قرار است سر سفره آورده شود، می‌شود کارهای دیگری کرد که الزامی به تن فروشی نیست. این را می‌گویم چون معتقدم که انسان باید برای تن خویش و تک‌تک سلول‌ها نیز احترام قایل شود و برای پول که ضمن حلال مشکل‌ها بودن، کثیف نیز هست، تن شریف خود را در اختیار کسی قرار ندهد که نه می‌شناسدش و نه حسی نسبت به او دارد. اگرچه من مخالف فروش تن زن برای لقمه نانی یا دشواری اجتماعی درون خانه شوهر و پدر، هستم، اما به نظرم دلیل افزایش آمار این نوع زنان که هم شوهر دارند و هم روسپی‌گری می‌کنند، انتقام‌جویی زنان است. زنان ممکن است که شاهد نارسایی‌های خانواده باشند و بروز هم ندهند، اما شخصیتن موجوداتی انتقام‌جو هستند. زنان انسان‌های باگذشتی هستند. اما این گذشت در مورد فرزندانشان روی می‌دهد و نه در مورد شوهر. شاید یک درصد از زنان در برابر شوهرشان گذشت داشته باشند. یعنی زن می‌داند که شوهر جایی دیگر سر در آخور دارد و برای انتقام یا معشوق اختیار می‌کند یا روسپی‌گری. البته آمار زنانی که در کنار شوهرشان معشوق یا دوست پسر دارند، بالا رفته است که وقتی هم با این زنان به گفتگو می‌نشینی، می‌گویند ما جوانی نکردیم؛ هیجده ساله بودیم که به خانه‌ی شوهر رفتیم و بیست سالگی هم بچه‌دار شدیم. بنابراین از جوانی‌مان لذت نبردیم. آیا دوست پسری که هم جوان‌تر است از همسر و هم تو را به دنیای جوانی می‌برد، می‌تواند جوانی نکردن را جبران کند؟ در هر حال من مخالف این کار هستم، اما برای کسانی هم که به این اندیشه باور دارند، احترام قایل‌ام.
اجازه دهید که به بخش اول صحبت‌های خودتان برگردم که گفتید به خانواده و خاک ایران علاقه زیادی دارید و با این وجود مشکلات اجتماعی شما را واداشته تا ترک خاک کنید. این دشواری‌های اجتماعی را می‌شود بیشتر توضیح دهید؟
ـ فکر می‌کنم که در همه‌ی جوامع، مردم دوست دارند که به حساب بیایند، از اندیشه، ایده و نظرشان در حل مشکلات استفاده شود. نه این که هر فکر و نظری الزامن باید مفید باشد، نه، دست کم می‌شود اجازه داد به فرد تا نظرش را بیان کند و با دلیل و منطق آن را مورد بررسی قرار داد و پذیرفت یا آن را رد کرد. در ایران اما هنوز متأسفانه سنت «منیت» برقرار است و هیچ کس حاضر نیست به ایده و تجربه‌های دیگران ولو اندک توجه کند و اگرهم مفید بود از آن استفاده. این موضوع موقعی بیشتر نمود پیدا می‌کند که تو زن باشی. انگار که ایده و نظر زن زهری است که پادزهری هم ندارد و به همین دلیل هم باید که سرکوب شود. اگر نگویم همه که می‌شود گفت قریب به اتفاق مردم «من» هستند و هیچ کس هم «نیم من» نیست که بتواند دیگری را تحمل کند و به نظر دیگران  اگر بی احترامی نکند، بی تفاوت باشد. برای روشن شدن موضوع نمونه‌ای را مطرح می‌کنم که شاید در نظر خیلی‌ها پیش پا افتاده هم باشد اما در ایران هنوز تابو هست و هر نوع گفتگو در مورد آن، چهره‌ی پلیدی از کسی که به صراحت و روشنی از آن بحث می‌کند در ذهن دیگران می‌نشاند؛ سکس را می‌خواهم مثال بزنم و صحبت در مورد آن. این موضوع در روابط زناشویی از اهمیت زیادی برخوردار است اما کو گوش شنوا تا در مورد آن، نه در رسانه‌ها که در جمع کوچک خانواده صحبت شود. هیچ کس به تابو بودن این موضوع که منتهی می‌شود به جدایی نمی‌پردازد. به عنوان یک زن که بین خانواده‌های زیادی بوده‌ام و با آنها و بویژه با زنان به گفتگو نشسته‌ام، می‌توانم بگویم که درصد بالایی از جدایی‌های ایران، برآمد روابط جنسی بین زن و مرد است که هرگز هم به آن پرداخته نمی‌شود. آخر در خانواده‌ای که به ظاهر خیلی هم خوب زندگی می‌کنند؛ کار دارند، خانه دارند، بچه دارند و از درآمد خوبی هم برخوردار هستند، کدام دلیل می‌تواند علت جدایی باشد غیر از روابط جنسی که آن طور که باید باشد نیست و باور کنید با گفتگو و مراجعه به متخصص دشواری حل می‌شود و کانون خانواده هم پاشیده نمی‌شود. اما تابو بودن این قضیه نزد بیشتر زنان و مردان که بر این باورند که «قبح قضیه» فرو می‌ریزد و «زشتی» آن برملا می‌شود، همه چیز را حتا در تنهایی زن و شوهر هم ممنوع می‌کند تا سرانجام جدایی به کمک آنها بیاید و کانونی که با گفتگو می‌شود حفظ شود، فرو می‌ریزد. برمی‌گردم به بخش اول این پرسش که گفتم نظر افراد جامعه مدام سرکوب می‌شود؛ در ایران اگر در ذهن چیزی داری که مثل خیلی‌های دیگر نیست و شاید هم بتواند راه‌گشا باشد، پیش از هر کس، افراد خانواده هستند که هر یک به دلیلی مانع می‌شوند که اندیشه‌ات را بیان کنی. مادر می‌گوید مبادا این نظر را جایی دیگر بیان کنی که موجب سیه‌روزی خانواده می‌شود، برادر که دیگر مرد است و آبروی خانواده را باید نگهبان باشد و کسی مبادا چپ به خواهرم نگاه کند، به طور خودکار به خود حق می‌دهد که اگر لازم باشد حتا با زور مانع بیان فکری باشد که در ذهن داری، خواهر نیز از سوی دیگر که بیان این موضوع می‌تواند جلوگیری از پیشرفت من کند، سدی پیش پای تو می‌گذارد و … به همین خاطر است که من زن ایرانی باید یا در این سنت‌های عقب مانده اسیر باشم یا انگ خانواده و جامعه را بر خود هموار کنم و یا عطای آن جامعه را به لقایش ببخشایم و راهی دیاری شوم که اگرچه با هزاران دشواری مواجه هستم، اما راحت نفس می‌کشم و آنچه در ذهن دارم را ولو نادرست، می‌توانم بر زبان برانم و فرصتی باشد برای آزمون خودم. در اینجا هراسی ندارم که حرفم را بزنم و دیگران را هم انتقاد کنم. مثل آنجا نیست که هماره حتا اگر حق با تو باشد، چون زن هستی نباید در جمع از نظر دیگران که یا بزرگ‌تر هستند یا مرد، انتقاد کنی. در ایران نقد جایگاه خود را پیدا نکرده است. این بی مکانی نقد حتا در عرصه‌ی سیاست هم نمود دارد. چرا تا انتخابات سال ۸۸، هرگز نامزدهای انتخاباتی در هیچ یک از رسانه‌ها با هم به گفتگو ننشستند؟ می‌شود حدس زد که ترس از افشا شدن آنچه در پشت و پسله‌ها بوده است عامل آن بوده اما در واقع،  انتقادناپذیری انسان ایرانی را باید رکن اصلی آن دانست. نگاه کنید در جمع کوچک خانوادگی من، برادرم که بازنشسته‌ی سپاه است و از بنیادگرایان راست‌گرا، هرگز نمی‌تواند با فرزند خود که روزنامه‌نگار است و مذهبی اما اصول‌گرایی را برنمی‌تابد، در یک جا باشد که حتما دعوا می‌شود. این را باور کنید که می‌شود در سطح عموم جامعه هم تعمیم داد که خاص خانواده‌ی من نیست. به این ترتیب، قانون خانه‌ی مادرم که در خانه‌ی ما بحث سیاسی ممنوع چون پدر و پسر با هم درمی‌افتند و دعوا راه می‌افتد، راه حل کار نیست که باید گفتمان را از درون خانواده شروع کرد و به سطح جامعه نیز کشاندش. در این معنا چنان می‌شود که اکنون رواج جامعه است؛ همه کس در هاله و پرده حرف می‌زنند و شفافیت و آشکاری کلام مرده است. آزادی بیان و کلام را باید از درون خانواده شروع کرد که متأسفانه وجود ندارد. در ایران افراد خانواده به خاطر چیزهایی آزادی بیان را در بند می‌کنند که معنایی ندارد. چرا به خاطر حفظ منافع برادری که حزب‌الهی هست و منافع خودش را در این می‌بیند که از نظام جمهوری اسلامی با همه‌ی پلشتی‌های‌اش دفاع کند و طی ده سالی که من تنها زندگی کردم هیچ‌‌گاه در خانه‌ی خواهرش را نزد که آیا از طریق حلال نان در می‌آورد یا از راهی نادرست، من نباید از آزادی بیان حتا در چهارچوب خانه برخوردار باشم؟ این عقب نگه‌داشته شدن زن حتا در رختخواب هم ادامه دارد؛ در ایران زن حتا در رختخواب با همسرش هم باید نجیب باشد.
یعنی چه؟
ـ یعنی در ایران همان در پرده گفتن و همه چیز را در هاله‌ای از مه گذاشتن، موجب شده که حتا زن و شوهر، آن هم در اتاق خواب، با هم رودربایستی داشته باشند. این رودربایستی را اگر تعمیم به جامعه بدهیم، آنگاه می‌شود بُعد این فاجعه را اندازه‌گیری کرد. البته از این نوع رودربایستی‌ها در غرب خبری  نیست. نه این که مناسبات اجتماعی اینجا را یک‌سره پذیرفته باشم اما به نظرم باید تعادل را در همه‌جا رعایت کرد. باید از تجربه‌ی غربی‌ها آموخت و آن‌گونه که دولت و حکومت ایران تبلیغ می‌کند که فرهنگ غرب را در سکس، بی بند و باری، هم‌جنس گرایی و برهنگی خلاصه می‌کند، به آن نگاه نکنیم. تازه مگر در ایران هم‌جنس‌گرایی نیست، مگر سکس، آن هم از نوع زشت آن رواج ندارد؟ دولت هم به جای این که ریشه‌یابی کند که چرا چنین شده است، عامل آن را غرب‌زدگی جوانان می‌داند و پلشتی فرهنگ غرب را به رخ آنان می‌کشد. ولی باور کنید بخشی از کسانی که به هم‌جنسگرایی روی آورده‌اند نه به خاطر این است که ذاتا چنین هستند، اینها به خاطر هیجان دنبال این کار می‌روند. چرا هیجان؟ خوب باید ریشه‌ی آن را با هزینه‌ی ملی و توسط دولت بدون انگ زدن به غربی‌ها و فرهنگ‌شان، مورد پژوهش قرار داد و اگر راه حلی دارد برایش راهی پیشنهاد کنند تا از گسترش نابسامانی‌های اجتماعی جلوگیری شود. مشکل خانگی‌مان را به دیگران نسبت می‌دهیم تا از چه چیزی فرار کنیم؟
گفتید که جامعه‌ی ایران اسیر «حجاب در اتاق خواب» است. ضمن احترام به این نظر شما، از سوی دیگر هم خبر می‌رسد که درصد زیادی از زنان شوهردار معشوق دارند یا پدیده‌ای به نام «باکره‌گی» در دختران چنانچه مثلا در سی سال پیش مطرح بوده است، نیست. این تناقض را خود شما و یا کسانی که در ایران با آنها ارتباط داشتید، چگونه تفسیر می‌کنید؟
در خود فرو می‌رود و به اندیشه می‌نشیند. انگار پرسشی را طرح کرده‌ام که برایش راحت نیست. اما با زهرخندی که بر گوشه‌ی لب دارد، سر بالا می‌گیرد و می‌گوید:
ـ از موضوع باکره‌گی شروع می‌کنم که فرض کرده‌اید موضوعی حل شده است و دیگر موضوع روز دخترها و پسرها نیست. خوب این فرض شما خیلی هم خوب است و من به عنوان «زن» آرزو می‌کنم که برای مردان هم این موضوع همان قدر حل شود که برای دخترها. البته اکنون مانند سی یا چهل سال پیش نیست و جامعه در کنار تحولات دیگر اجتماعی در این زمینه هم تحول داشته و برخی از خانواده‌ها چندان در قید این موضوع نیستند و بخصوص دخترها راحت‌تر با آن کنار می‌آیند. اما اگر همین گفتگو را با یک مرد؛ چه زن دار و چه مجرد بکنید، باور کنید که همه‌شان خواهان ازدواج با دختری هستند که هنوز آفتاب و مهتاب را ندیده باشد. هم او نیز فراموش می‌کند که دختری دیگر را به عنوان دوست دختر در کنار خود داشته چه بسا که باکره‌گی او را هم تصاحب کرده باشد. مردان ایرانی انگار که موضوع «باکره‌گی» در مغزشان حک شده است و هنوز نپذیرفته‌اند که با یک انسان همسر می‌شوند و نا با «باکره‌گی» او.
در مورد تناقضی که بین سنت‌گرایی و چیزی که متأسفانه بی بند و باری است اما با نام مدرنیسم و در جامعه جاری می‌باشد، شاید به خاطر فشار، فشار زیاد باشد و نقدینگی زیادی که در اختیار جوانان است. این پول در جریان که بخشی از آن هم در اختیار نسل جوان هست، فاجعه به بار آورده. به همین خاطر هم من نسل هفتاد به بعد را نسل فاجعه می‌خوانم. باور کنید این نسل، نسل فاجعه‌باری بوده است.
این فاجعه یعنی چه؟
ـ یعنی این که این نسل احترام برای هیچ کس و هیچ چیز قایل نیست؛ خانواده، خاک و آینده خودشان را هم با بی حرمتی می‌نگرند. البته هستند اندک جوانانی که با همکاری پدر و مادر از تربیتی خوب برخوردار شده‌اند و نه تنها در زمینه‌های اجتماعی که حتا در امور تحصیلی هم با لیاقت بوده‌اند و پاسخ تلاش والدین و جامعه را با کارهای خوب خود می‌دهند. امروز اگر شاهد فاجعه نسل هفتاد هستیم، به باور من، به خاطر روان‌پریشی خانواده‌ها است که جامعه هم فکری برای درمان آن ندارد. اما به پرسش شما برگردم که افسار گسیختگی جنسی را در ایران مطرح کردید. استفاده از مواد مخدر مغز را از روال عادی خارج می‌کند و آن گاه که عقل از کار بیفتد، هر کنشی ممکن است. آمار مصرف الکل و مواد مخدر در ایران چنان بالاست که دولت هم انگار جرأت نمی‌کند آمار رسمی آن را منتشر کند. البته در کشوری که حمل سی گرم هروئین برابر است با اعدام، مواد مخدر ساخته می‌شود و به کشورهای آسیای جنوب شرقی مثل مالزی و تایلند صادر می‌شود. گفته می‌شود که بخش بزرگی از درآمد از ما بهتران درون نظام از همین راه تأمین می‌شود. بنابراین در چنین جامعه‌ای تشویق به مصرف مواد و مشروب، آن هم به طور غیرمستقیم، روالی است عادی. اما در واقع چون فرهنگ جوانان امروز ایران را نمی‌فهم‌ام، پاسخی هم که شاید مورد نظر شما باشد، برای تناقض سنت و رفتار جنسی امروز آنان که افسار گسیخته هم هست، ندارم.
مهاجرت ایرانیان به خارج را اگر به دو دوره تقسیم کنیم، بخش اول آن مربوط می‌شود به دهه هشتاد و اوایل دهه‌ی نود میلادی که بیشتر کنش‌گران سیاسی بودند که از زندان آزاد شده بودند، کار به آنها نمی‌دادند یا امنیت اجتماعی و سیاسی نداشتند. اما بخش دوم، مربوط می‌شود به بعد از انتخابات دوره‌ی دهم ریاست جمهوری در ایران که سیل ایرانیانی که راهی خارج می‌شوند را افزایش داده و این خروج بدون در نظر گرفتن عواقب آن است. خود شما چرا از ایران خارج شدید و دو دیگر این که علت این خروج جمعی را در چه می‌بینید؟
ـ به باور من، علت اصلی خروج جمعی ایرانیان، فرار از فشار است و رسیدن به فضایی که بتوانند بی دغدغه نفس بکشند. تا پیش از خاتمی شاید مردم دست جمهوری اسلامی را نخوانده بودند، اما اکنون دیگر به خوبی می‌دانند که آوردن کسانی چون رفسنجانی و خاتمی، برای فرونشاندن عطش آزادی مردم بوده است و دیگر به روحانیت باور ندارند. مردم به آن چه که من معتقدم سوپاپ فشار جمهوری اسلامی بوده‌اند، باور ندارند و به همین دلیل هم آنها را نمی‌پذیرند. یعنی امروز مردم می‌دانند که حجاب با مانتو و مقنعه، بدون چادر یا گفتگوی تمدن‌ها، سوپاپی بیش نیستند و نباید دیگر در همان چاهی بیفتند که پیش از این آن را تجربه کرده‌اند. این روند سوپاپ سازی ادامه داشت تا سال هشتاد و هشت که برنامه عوض شد و مهندسی سوپاپ برای شرکت فراگیر مردم در انتخابات عوض شد. مناظره‌ی تلویزیونی، گفتگوهای رسانه‌ای، حضور بعد از سی سال «موسوی» که حرفی برای گفتن دارد و … و ترس ایجاد کردن که اگر کسی در انتخابات شرکت نکند و شناسنامه‌اش مهر انتخابات نداشته باشد، اخراج می‌شود، مردم را پای صندوق‌ها کشاند. اما با گُم شدن رأی مردم، دیگر اعتمادی باقی نماند که برای آن در آن سرزمین باشی. حالا دیگر کل نظام را مردم قبول ندارند، نه این که این یکی را می‌خواهند و آن یکی را نه. بنابراین شاهد خروج دسته‌جمعی ایرانیان و به ویژه دانش‌آموختگان ایران به غرب هستیم.
اما این که من چرا از ایران خارج شدم؟ من نمی‌خواستم از جمله بی‌تفاوت‌ها باشم. نمی‌خواستم از جمله‌ی آنانی باشم که تسلیم تب شوم تا دچار مرگ نشوم. نمی‌خواستم هماره جزو کسانی باشم که می‌گویند: یک دست صدا ندارد. دولت جمهوری اسلامی هم نیک می‌داند که چگونه می‌شود با این مردم عمل کند. نگاه کنید، بنزین گران می‌شود، طلا با قیمت سرسام‌آوری عرضه می‌شود و کالاهای اساسی هم هر روز گران‌تر می‌شود اما انگار که مردم خواب‌اند. نمی‌خواستم خواب یا خواب‌زده باشم. مردم ایران امروز دیگر انگار به همه چیز راضی هستند، نمی‌خواستم تن به رضایت هر چیز بدهم. مثالی بزنم، سیاست دولت احمدی‌نژاد در مورد نرخ بنزین را توضیح می‌دهم و بی تفاوتی مردم را: اول گفتند که بنزین را کوپنی می‌کنیم و هر کس بیش از صد لیتر بنزین می‌خواهد باید به بهای چهارصد تومان بخرد. مردم هم گفتند خوب در صد لیتر اول سی هزار تومان به جیب‌مان می‌رود. بعدتر گفتند بنزین به اندازه کافی هست اما نرخ آن لیتری چهارصد تومان است. این بار هم مردم این قیمت را با این بهانه که خوب حالا دیگر سهمیه‌بندی نیست، این سیاست شوم اقتصادی را پذیرا شدند و اگر با آنها صحبت می‌کردی، در پاسخ می‌گفتند که بابا یک دست که صدا ندارد وگرنه من هم می‌دانم که این سیاست درستی نیست. پس مهاجرت کردم، چون صدای اعتراض من، تنها می‌ماند و شناخته می‌شد و زندان و درفش و تجاوز در انتظارم بود.
برای گذار از ایران به اسپانیا، با چه مشکلاتی روبرو بوده‌اید؟
ـ می‌دانید که ما ایرانی‌ها به خاطر این که در سیستمی زندگی می‌کنیم که تأمین اجتماعی و امنیت اجتماعی وجود ندارد، عادت داریم که بخشی از درآمدمان را پس‌انداز کنیم. برای رسیدن به اینجا همه‌ی پس‌اندازی که حاصل یک عمر کار کردن‌ام بود را هزینه کردم. این که می‌گویم ما ایرانی‌ها عادت به پس‌انداز داریم به این خاطر است که در غرب مردم اگر کمتر پس‌انداز دارند، حاضرند که روی همان کاناپه‌ای که می‌نشینند هم بخوابند اما ما ایرانی‌ها بیشتر به فکر تختخواب راحت هستیم تا خواب راحت. بنابراین امروز همه‌ی سرمایه‌ام را برای یک لحظه آزادی هزینه کرده‌ام و پشیمان هم نیستم.
اکنون که حدود یک سال است در اسپانیا هستید، آینده را چگونه پیش‌بینی می‌کنید؟
ـ با وجود این که خرافاتی نیستم، گفته‌اند که متولدین ماه مرداد، به آنچه می‌خواهند اگر برایش تلاش کنند خواهند رسید، که من هم از جمله‌ی آنان هستم و هر آن چه خواسته‌ام، تا کنون به آن رسیده‌ام که البته لطف خدا را هم نباید فراموش کرد. با این پیش زمینه، بر این باورم که آینده من حتما تاریک‌تر از گذشته نخواهد بود اگر روشن‌تر نباشد. در این معنا، من تلاش دارم که روزهای روشن و خوبی را برای خودم رقم بزنم که امیدوارم به آن دست بیابم.
سپاس که با ما بودید و اجازه دادید که خوانندگان هفته نامه‌ی «شهروند» از تجربه‌ی شما در مهاجرت آگاه شوند.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.