(یادداشت)

در تاریخ ۱۹ نوامبر ۲۰۱۱ بسیاری از نوشته هایم را از دست دادم. به همراه روزنگاری های سال های ۸۹، بخشی از سال ۹۰ و چند ماه از سال ۲۰۱۱، ۴۵ صفحه دوباره نویسی سال های ۹۰، نقد یک کتاب و گزارشی از فعالیت های “مرکز فرهنگی و آموزشی ایران” Iran Cultural and Educational Center در مریلند و گفتگویم با خانم دکتر ایران اربابی بنیان گذار مرکز، دکتر مهری علیزاده معاون مرکز و پروین مقدم طاهری مدرس مرکز.

 

روزنگاری نویسی اهمیتش در اینست که تاریخی از یک برهه نگاشته می شود که هر چند شخصی و اختصاصی به نظر می رسد، اما مختصات یک دوره ی ویژه را با تمام پلت و پینه ها، ریزه کاری ها و غلظت و رقاقتش تصویر می کند. و خلاقیتش در اینست که نگارنده، تمامی حس های چندگانه اش را همراه با بصیرت و تجاربش به کار می برد تا هنری بیافریند که هر چند به نظر شخصی، تکراری و روزمره می آید، اما در برگیرنده تجارب مشترک نسلی است که در یک اپیزود تاریخی زیسته است. و دقیقاً شخصی، تکراری و روزمره هم نیست. چیزی است بدیع در نوع خودش.

پایان سال ۲۰۱۱ (به منزله یک خداحافظی… یا شاید یک سلام در نوعی دیگر)

دفتر عزیزم!

من تو را فراموش نکرده بودم. باورکن!

این تو بودی انگار که ناخودآگاه می خواستی خودت را از من جدا کنی!

شاید حس می کردی که من زیادی به تو وابسته شده ام و این وابستگی مرا در بن بستی عاری از خلاقیت گیر انداخته است!

آیا به آزادی من فکر می کردی؟ اما فراموش کرده بودی که آزادیخواهی مثل فرآیندهای هر انقلابی، عواقب دردناکی دارد!

مدتی است که بازوی چپم، شاید به دلیل یک نوع یأس، رغبتش را به هماغوشی با بازوی راستم از دست داده است. نه این که بازوی راستم راستگرا شده باشد، (که تازه مگر گرایش به راهی راست و بی گزنه چه اشکالی دارد!) بلکه به دلیل این که شانه چپم کج شده است و قلبم هم زیر فشار دنده هایم مثل یک سیاره ی تنها میان راهک های پر پیچ و تاب غبارآلود همینطور برای خودش می تپد. به همین خاطر من تو را ماه ها روی شانه راستم حمل می کردم.

نیمه راستم، عواطف نیمه چپم را به عنوان یک رویای ابدی عشق در لابلای استخوان هایش نگاهبانی کرده است. هر چند هر چه می کوشم که بر نیمه راستم تکیه کنم، نیمه چپم با تمام طغیانگری هایش، باز هم به طور ناخودآگاه سنگینی نیمه راستم را همچون معشوقی وفادار پذیرا می شود.

باور کن این یک عادت نیست! این حس از یک مفهوم عمیق به ظاهر نامرئی می آید که بدون آن که بر چند و چون آگاهی داشته باشم، در ذرات سلولی ام خانه دارد. و بطور لجوجانه ای با خوبی در ارتباط است. یکنوع خوبی فجیع عارفانه ی کنه وار و دوالپاگونه…

***

صبح روز ۱۹ نوامبر که چشمهایم را باز کردم و کیف نوشته هایم را (با طرح رنگباخته گلبوته های تن یک پلنگ صورتی) آماده می کردم، صدایت با یک معصومیت هشدار دهنده به من گفت: نکند مرا در قطار جا بگذاری!!

گفتم: نه… تو همزاد منی!

گفتی: اگر … من گفتم “اگر”… اگر مثلاً…

گفتم: هرگز…. تو در تمام این سال ها مثل قلب در من تپیده ای…

تو بالاجبار سکوت کردی. و من خمیازه کشان تو را روی شانه راستم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. ده روز بود که به طور مداوم کار می کردم. بی وقفه.

خسته بودم.

در قطار تو را باز کردم. تو را خواندم. تو را نوشتم. مرد جوانی بالای سرم ایستاده بود. طرف چپم. بوی قهوه در لیوان کاغذی اش به طور اروتیکی آرامش بخش بود. کتابی را باز کرده بود. موهای طلایی اش با یک پیچ و تاب هیجان انگیز چهره اش را مهربان کرده بود. بی آن که کتاب خودش را بخواند، به جملات من چشم دوخته بود. سی دی آهنگ های متنوعی از ملیت های مختلف را که “زیبا شیرازی” به من هدیه داده بود و من آن را در لابلای پیراهن تو پنهان کرده بودم، آرام آرام شروع به نواختن کرد. قطار ایستاد من پیاده شدم. مرد جوان هم پیاده شد. موهایش بلند نبود تا روی شانه هایش. تلفنش زنگ زد. هر دو از پله ها بالا رفتیم. و هر دو درست در محل کارم با اندکی فاصله از هم جدا شدیم.

***

ساعت ۴۵/۵ غروب روز شنبه ۲۹ نوامبر، آسمان تیره است وقتی که در قطار نشسته ام و آرام آرام از زیرزمین به روی زمین می خزم… نه، من نمی خزم. قطار می خزد… وقتی که از یک پرسپکتیو داروینی به اشیاء نگاه می کنم…

به هیچ چیز فکر نمی کنم جز این که حریصانه یک پرتقال آبدار را پوست بکنم و یا دانه های یک خوشه انگور را یکی یکی بر بچینم و به دهان بگذارم. قطار خلوت است. مردی جوان و باریک اندام با چهره ای خاورمیانه ای روی صندلی دست چپ من نشسته است و سی دقیقه است که به طور مداوم با تلفن دستی اش حرف می زند. بلند. و به طور چندش آوری می خندد. هر از گاه… آنگونه چندش آور که مو بر تنم سیخ می شود. مردی چاق سرگرم مطالعه مدارک حجیمی است که از کیف چرمی قهوه ای رنگش درآورده است. زنی سیاهپوست با لب هایی سفید و خشک سر در گریبان چشمهایش را بسته است. من تو را در کنارم دارم. آرامم و دوست دارم به همه چیز در اطرافم نگاه کنم. گویی بعد از سالها از زندان آزاد شده ام و آنچه که برای دیگران روزمره محسوب می شود، برای من تازه و بدیع است. مثل رویای پرتقال آبدار و دانه های آبدار انگور… صدایت به من می گوید: دستت را دور گردنم حلقه کن….

می گویم: هنوز تا ایستگاه “مورس” قدری فرصت باقی است….

اما تمام نگرانی ام از این است که فکر می کنم که چطور می توانم به همراه تو و کیف سیاه روی شانه ام، بسته های میوه و خواربار را تا خانه حمل کنم؟

به خود می گویم: چرا نتوانم؟ حتماً باید بتوانم….

قطار به ایستگاه “مورس” نزدیک می شود. از جا بلند می شوم. سبکبالم. از قطار پیاده می شوم. قدری پیاده می روم تا به مغازه خواربار فروشی خیابان “مورس” می رسم. گوجه فرنگی ها شادابند. پرتقال ها و انگورها… گشنیزها و جعفری ها… دو بسته گوجه فرنگی بر می دارم و در سبد می گذارم. تلفن زنگ می زند. جواب می دهم. سبد حمل میوه را زمین گذاشته ام. مردی از کنارم می گذرد. تنه اش به تنه ام می خورد. برمی گردد و می گوید: ببخشید.

می گویم: اشکالی ندارد. نگاهش که به نگاهم می افتد می بینم یکی از همکاران سال های پیش من است.

با گرمی می گوید: چقدر خوشحالم که بعد از سالها می بینمت. می گویم: منهم همینطور… (هنوز دارم به حرف های آنکه به من تلفن کرده است گوش می دهم) مرد متوجه می شود و به سرعت خداحافظی می کند. موهای مرد گویی طلایی تر، پرپشت تر و تابدارتر شده اند. وقتی که چهره اش را برمی گرداند، طره های مویش طنازانه با وزش چرخش، چرخ می خورند. چرا واژه “طناز” فقط برای زنان به کار برده می شود؟

تلفن را در کیف سیاهم جا می دهم. سبد نیمه پر است. وقتی که می خواهم پول را بپردازم، می بینم تو نیستی! نیستی؟ چطور ممکنست تو نباشی؟ پس کجائی؟ همین حالا که من دارم پول را می پردازم تو کجا نشسته ای؟ دختر فروشنده خیره به من نگاه می کند.

می گویم: کیفم نیست! گمش کرده ام…

مدیر مغازه به من نزدیک می شود. پریشانی را در چشمهایم خوانده است.

می گوید: مغازه را چرخی بزن…

می گویم: تمام نوشته هایم را گم کرده ام…

مغازه را دور می زنم. نه… در مغازه نیستی. اگر تو را زمین می گذاشتم، تو مرا صدا می زدی….

می دوم ـ با بسته های میوه و کیف سیاهم. خودم را به ایستگاه قطار می رسانم. از پله ها بالا می روم. قطار سوت کشان نزدیک می شود. در جستجوی پاسخی نگهبانی را صدا می زنم در اتاقکی کوچک و تاریک و دربسته…

نگهبان می گوید:”بسیار متأسفم. در روزهای شنبه و یکشنبه هیچ پرسنلی نیست که به این امور رسیدگی کند و قسمت “اشیاء گمشده” هم تا دوشنبه تعطیل است. تو اگر آدم خوش شانسی باشی، می توانی آن را پیدا کنی!”

***

تو را از دست داده ام. دوباره صدایم کرده بودی. گویی با زوال خودت می خواستی از هستی انتقام بگیری. گویی با حسی گنگ می خواستی درجه وفاداری مرا آزمایش کنی… در زمانی که درجه اعتماد من به هستی به آخر رسیده بود…

خشمگینی… مثل کودکی که مادرش او را رها کرده باشد. مثل مادری که کودکش بازیگوشانه به دنبال یک بادکنک رنگارنگ با تصاویری از پرتقال و انگور بر پوست پلاستیکی اش، دویده باشد.

در قطار تنها مانده ای.

***

قطار در ایستگاه “هاوارد” چرخ می زند و از مسیر شمال به جنوب حرکت می کند. در این چرخش، در میان جیغ اصطکاک چرخ آهنی با ریل، تو از روی صندلی به زمین سقوط می کنی. ژاکت نازک کتانی سفیدم مانع پرپر شدن تو می شود. در ایستگاه جنوب زنی وارد می شود. نگاهش به تو می افتد و بی درنگ واژه “بمب” به ذهنش می آید به همراه یک نوار دیجیتال تکراری:

“Your safety is important. If you observed any unattended packages inform CTA personnel immediately…”  برمی گردد. کوپه اش را عوض می کند. می رود به کوپه سومی. بعد مردی نیمه مست وارد می شود. می نشیند روی صندلی. پایش به تنت می خورد. از زمین بلندت می کند. روی زانوانش می نشاندت و در تو می کاود. ژاکت کتانی سفید عطرآگین زنانه را روی صندلی می گذارد. دوباره آن را برمی دارد. وارسی اش می کند. انگشتانش را در دو جیب کوچک آن فرو می کند. یک تکه آدامس نعنائی پیدا می کند. دوباره ژاکت را روی صندلی می گذارد و در عمق تو می کاود. بدنت تیر می کشد با لمس آن دو دست سرد و خشک… تو را از کیف بیرون می آورد. می گذاردت روی صندلی. یک شیشه دارو پیدا می کند. درش را می چرخاند. باز می شود. یک قرص کلسیم و ویتامین B در آن می بیند. درش را می بندد. قطار حرکت می کند. بعد ترمز می کند. شیشه دارو به زمین می افتد غلت می زند روی صحن قطار… تو هم سر می خوری و از بالای صندلی به زمین می افتی، سی دی موسیقی با امضای فارسی زیبا، سیما و مونا که در یک دستمال کاغذی بسته بندی شده، باز می شود و چرخ می خورد مثل یک ارابه نقره ای و جلوی پای چند جوان سیاهپوست توقف می کند. چشمی برمی گردد و بی اعتنا به واژه های فارسی روی سی دی نگاه می کند. پنجاه صفحه ریز دست نویس از درون تو می لغزد بیرون مرد خم می شود. تو را از زمین آهنی قطار بلند می کند. لایه لایه ات می کند. علامات، واژه ها برایش غریبه اند. رغبت ندارد که علامات را بشناسد. وقتی که در تو پول کاغذی سبز، حتی پول خرد پیدا نمی کند، تو برایش از بودن خالی می شوی. ژاکت کتانی را برمی دارد. شیشه دارو با حرکت قطار غلت می زند با ریتمی مداوم و تکراری. از یک سو به سوی دیگر می چرخد. و به سوی در خروجی ـ ورودی نزدیک می شود. دو قرص کوچک زندانی برای رهایی شان سرشان را به در و دیوار شیشه می کوبند… و کودکانه اپرا می خوانند. اپرا؟ نه… هیچ موجودی نمی تواند در زمان وقوع یک حادثه آواز بخواند! مرد نیمه مست در ایستگاه “سرماک” پیاده می شود.

جوان سیاهپوستی که از داد و فریادهای تکراری دو قرص کوچک عصبی شده است، در ایستگاه “ساکس، خیابان سی و پنجم” شیشه قرص را با یک تک پا از قطار بیرون می اندازد. شیشه روی ریل قطار می افتد. قطار قرمز به طرف شمال در آنسوی ایستگاه، شیشه و قرص ها را خرد می کند.

تو در همین جاست که آرام و بیصدا گریه می کنی. سردت شده است.

***

ساعت ۵/۷ شب است و قطار تکرارکنان از جنوب به شمال می رود و از شمال به جنوب. تا نیمه شب. شنبه شب، شب پرسه زنندگان و بد مستان است در ایستگاه های عاری از طنز….

عریان شده ای مثل “دعا خلیل آسواد” که به میدان سنگسار برده می شود. یک کفش لندهور ستون فقرات تو را خرد می کند و تو تنها به رویا متصل شده ای…

“رؤیا”

مرد جوان کتاب در درست با طره های موی طلایی با کنجکاوی نگاهت می کند. درست مثل صبح که بوی قهوه اش یک حس مستی پر بصیرت در فضا پراشیده بود. تو را از زمین برمی دارد. خاک را از تنت می زداید. پیراهن زردت را به دور تنت می پیچاند. تکه تکه های پاره پاره ات را کنار هم می چیند. می خواهد تو را بشناسد. آرام. آرام. تو برایش غریبه ای. مثل علائم اینکاها، مثل شعر سومری ها، مثل دختری با موهای سیاه پر پیچ و تاب که سنگسار شده است و از لابلای چشم نیمه بازش به تو خیره شده است.

مرد جوان از قطار پیاده می شود. تو صدای تپش قلبش را می شنوی. گرمی تنش را هم حس می کنی. در اغما فرو می روی.

***

“حقیقت”

یکشنبه است. تکه های تو مچاله کنار لیوان های پلاستیکی، نوشابه های خالی کوکاکولا و پاکت های ساندویچ نیمه گاززده مک دونالدز آغشته به سس قرمز گوجه فرنگی و کاغذهای آگهی های تجارتی، به شدت نامتجانس و غریبه اند. کوپه قطار از تکه های تو مملوست. در یک ایستگاه قطار کبوترهای چاهی به سس گوجه فرنگی روی تکه ای از تن تو نوک می زند. واژه ای نامفهوم را به همراه سس می بلعد کبوتر فارسی نمی داند کبوتر از قطار رانده می شود. نوکش هنوز قرمز است.

شب، در جنوب شهر شیکاگو، در ایستگاه ۱۵۹، مردی سیاهپوست تکه های وجودت را که با ترشحاتی از ته مانده ی کوکاکولا، همبرگر، سس گوجه فرنگی و ادرار بی خانمان ها خیس شده است، جارو می کند و به همراه بطری های پلاستیکی خالی و آگهی های تجارتی در خاک انداز می ریزد و در کیسه ی بزرگ سیاه رنگ زباله می اندازد.

تو دیگر نفس نمی کشی.

آدم ها در لانه های سربسته نفس می کشند. به زودی روز دیگری آغاز می شود. روزی که مثل بقیه روزهاست و مثل بقیه روزها هم نیست.

دسامبر ۲۰۱۱