حالم این روزا حالِ خوبی نیست، شکل حالِ عقاب، بیپرواز
شکلِ حالِ «ژوکوند»، بیلبخند، مثل احوالِ تار بی«شهناز»
دود میشه کلمبیا هر روز، بینِ نخهای پاکتِ کِنتم
سقط میشه ترانهای هر شب توی گیلاسِ سبزِ اَبسنتم
زندگیم مثلِ بیخدیواری، تو یه تاریخِ تلخِ و تکراری
با هر اسمی دوبار میمیریم: دو «محمد»، دو بار «مختاری»
اون شبی که صدای «نسرین» داشت تو یه سلول سرد میپژمرد،
بیبیسی تیترِ اولش این بود: «ممهی آنجلینا رو لولو بُرد!»
من سفر کردم از ترانه شدن، کوچ کردم به سرزمینِ سکوت
با گذرنامهای که رو جلدش جای «ایران» نوشته بود «لیلیپوت»
کشوری که تو اون ستاره میشن با دوتا فیلم بند تُنبونی
آدماش برگزیده میشن با قاشقِ داغِ روی پیشونی
همهی عمرشونو پُز میدن به یه لوحِ گِلیِ گندیده
«رُستمن»، قاتلای «سهرابی» که به ساز اونا نرقصیده
«جَکو» با لوبیای سحرآمیز، کاشتن توی خاکِ ناباور
پیچکِ سبزشون به ابرا رسید، تا چه غولی پایین بیاد آخر
شعبدهبازی تو لباسِ سفید، دلقکی با کلاهِ شیپوری،
یه رابینهودِ سر به راه شده، یا گوریلِ بنفشِ انگوری…
شادیمون قدِ توپِ فوتبال و پرچمِ سرزمینمون چینی
من هنوزم یه پونزم روی صندلیِ معلم دینی!
حالم این روزا حالِ خوبی نیست، قلوه سنگی تو کفشِ این دنیاس
من به روزای شاد مشکوکم، شک دارم ختمِ ماجرا اینجاس…