جنون نفت که رعشه انداخت بر پیکر نحیف و نزار این ملک، پدرم کارد کشیده بود تا فدایی خدا، شاه و میهنش باشد. شبی که کارد خونی لای دستمال را توی گنجه مخفی کرد تا صبح کابوس بچه  گربه های تازه زای خانه مان را می دیدم که مرنوی نارس شان محله را کر می کرد. رعشه امانم را بریده. سیگار که خاکستر می شود تازه یادم می آید که خماری عجب درد لاکرداری دارد.

طرح از محمود معراجعی

تاریخ همیشه برایم یک مرد داشت و او همان پیرمرد کژکولی بود که پدرم در آن تابستان مرداری به رویش کارد کشید تا باز چنگیز، یاسایش را با خون امضا کند.

پدرم که رعشه گرفت آن قدر کنج خانه می لرزید و کف می کرد تا دست آخر همان جا مرد.

از تاریخ فقط معلمی بچه های کودنش برایم ماند و بوی بچه گربه های کباب شده که نمی دانم آن شب میان کابوس کودکی، کدام بی پدری نفت پاشید و کبریت کشید. حسرت یک نفس راحت دارم بی هراس از گاز خردل.

پایم که رفت هنوز توی بیمارستان صحرایی می لرزیدم. کسی فریاد کشید شیمیایی. چشمانم را بستم. باز کردم. هزار سال گذشته است و این زرورق چفت دستانم شده است. سگ مصب! تابش که می دهی محو رقصش تابت می دهد در پیچ و تاب ابرهایی که هیچ وقت نمی بارند. پلک می زنم. چند سال گذشته است؟ زنم زیر تن رفیقم خوابیده است و من می مانم با بوی بچه گربه های برشته شده و این کارد زنگ زده لای دستمال که هنوز خون می شاشد.

*عنوان روایت از بخشی از ترانه فیلم حکم به کارگردانی مسعود کیمیایی، سروده یغما گلرویی استفاده کرده است.

Md_arabzadeh@yahoo.com

www.shabaneha.blogfa.com