شماره ۱۲۲۲ ـ پنجشنبه ۲۶ مارچ ۲۰۰۹
شاید مرگ دوستان و عزیزان و خویشاوندان، سوای موجبی بودن برای ضرورتا و طبیعتا اندوهباری و سوگواری، خود به نوعی زنگ هوشیاری و هشداری است برای بازماندگان که به قول معروف ِعامیانه این شتر بر در خانه ی هر کسی، دیر یا زود، خواهد خوابید و ما هم در صف ایستاده ایم و این است قطاری که نامش ایام است و سوت عزیمت و رحلت و رسیدن را به صدا در می آورد و ماییم مسافران خواه یا ناخواه آینده و در اصل رونده ی آن.
از سوی دیگر، درگذشت عزیزان و دوستان، خود به نوعی وجود و بود ما را تعریف می کند، به زندگی ما خطوطی روشن تر می بخشد که کجا ایستاده ایم و به کجا می رویم و با یادآوری خاطره ها و یادها، ما را به بازدید گذشته می برد و مروری می شود بر آنچه رخداده است و به تبلوری تازه از حضورمان در زمان و بویژه در زمان حال می تواند بیانجامد.
من شادروان اردوان داوران را پیش از زمستان ۹۲-۹۳ نمی شناختم. آشنایی مان به سادگی تلفنی از سوی او آغاز شد و به خواست و طلب همکاری در گرد هم آوری آثاری از نویسندگان و شاعران پراکنده ی ایرانی در هفتاد سوی گیتی. سردبیر مجله ی دانشگاهی لیترری رویو از او دعوت کرده بود که یک شماره از این مجله را به ویرایش اردوان، به ادبیات فارسی اختصاص دهد و اردوان تصمیم گرفته بود که بخش اصلی این شماره ی ویژه، شامل ادبیات آفریده شده به وسیله ی نویسندگان و شاعران ایرانی خارج از کشور باشد. این نخستین باری بود که یکی از دانشگاهیان ایرانی در آمریکا، و در اصل یک دانشگاهی در سراسر گیتی، توجهی این گونه کامل و عنایتی بدینسان سخاوتمندانه به ادبیات مهاجران و تبعیدیان ایرانی در خارج از کشور مبذول می داشت.
به طور کلی، و بویژه در آن زمان، فصلنامه های دانشگاهی فارسی و انگلیسی زبانی که اساسا به وسیله ی دانشگاهیان ایرانی اداره می شد، با وصف این که بسیاری از این دانشگاهیان خود مهاجر یا تبعیدی بودند، بسیارکم به کلیت ادب یا هنر همزبانان خود در کشورهای خارج توجه می کردند و هنوز هم عملا بیشتر خود را مقید تاریخ و گذشته می بینند تا آنکه حضور خود یا دیگری را در زمان حال بپذیرند و گرامی بدارند.
طبیعتا بلافاصله و بی عذر و بهانه ای همکاری ما آغاز شد و از آن پس صحبت های تلفنی مکرری در این باره داشتیم که بیشتر در حول و حوش در تماس قرار دادن او بود با شاعران و نویسندگان و مترجمان گوناگونی که می شناختم و از آنها آدرس و شماره ی تلفن داشتم و البته مشورت در خصوص حد و حدود این ویژه نامه.
خوشبختانه در طی این همکاری با او بیشتر آشنا شدم و به اهمیت کاری که او در پیش گرفته بود، بیشتر پی بردم. خلاصه آنکه، اردوان به نیرو و استعداد عظیمی که در جماعت نویسنده و شاعر خارج از کشور نهفته بود آگاهی داشت و به آن ارج می نهاد. او به سادگی می توانست این ویژه نامه را در بست به نویسندگان و شاعران درون کشور اختصاص بدهد، ولی بر عکس به آن بخش از نویسندگان و شاعران ایرانی پرداخت که تقریباً تمام موسسات فرهنگی و ادبی رسمی درون و برون کشور، تا آن زمان، هماره آنان را نادیده گرفته بودند.
این از حسن انتخاب و باریک بینی و دوراندیشی و ادب پروری او بود. بعد ها که دوستی ما به دیدار و شب زنده داری رسید، تازه دیدم که او اینگونه رابطه ای را نیز با شاعران و نویسندگان آمریکایی شمال کالیفرنیا نیز داراست. آنها را از نزدیک می شناسد و با آنها دوستی های نزدیک و قدیمی دارد. به همت و معرفی او بود که به کنفرانس شاعران و نویسندگان آمریکایی در لوس آلتوسِ ِکالیفرنیا دعوت شدم و دو تابستان پیاپی ۹۷و ۹۸کارگاهی در شعر و ترجمه ارائه دادم و شعرخوانی کردم. او در شبهای شعرخوانی ام در هر دو سال حضور یافت و دوستان دیگر ایرانی را نیز با خود آورد. بیش از هر کارم، او شیفته ی شعر بلند انگلیسی ام “آمریکا ترا از آن خود کردم” بود که از زمان گنجاندش در ویژه نامه اش، تا به حال در چندین مجموعه آثار شاعران و نویسندگان ایرانی و آمریکایی به انتشار رسیده است.
می خواهم بگویم که او اساسا بر مبنای عشق واقعی به ادبیات بود که به تدریس روی آورده بود ـ عشق به ادبیات و عشق به تشویق شاگردان و همکارانش. یعنی تدریس ادبیات برای او حالت فخرفروشی و اعمال قدرت نداشت. و عشق به ادبیات در او طبیعتاً به عشق و محبت او نسبت به نویسندگان و شاعران تعمیم یافته بود. شیفتگی به تدریس او را اما بهتر می توان از زبان دانشجویان او شنید که چند صد تایشان در عرض همین چند هفته در بلاگها از فرزانگی های فوق العاده ی او صحبت می کنند.
در آخرین صحبت تلفنی ام با او به خوبی واضح بود که او در عمق و وسعت زیبایی و معنای شعر پارسی حتی به نکاتی باریکتر و حظ بیشتری رسیده است. از سعدی می گفت و صحبت او درباره ی دوست بسانی که انگار سعدی را برای نخستین بار کشف کرده و دریافته است:
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
برایم این ابیات را از بحر می خواند و سپس از غزلی می گفت که چند سال پیش از حافظ ترجمه کرده بودم و او بر ترجمه ام عاشق بود، غزلی به مطلع:
“درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر عشقی چشیده ام که مپرس.”
همچنین از شاهرخ مسکوب می گفت و شکوه و زیبایی و غنای نثر او، بویژه در آخرین کتاب منتشر شده از شادروان مسکوب. آری، علیرغم مطالعات گسترده اش در ادبیات انگلیسی، بدینسان به جرات می توانم بگویم که عشق نهایی و نخستین او، هماره ادب پارسی بود و نبض تبدار او به ضربآهنگ شعر و نثر شاعران و نویسندگان درخشان پارسی می نواخت.
دریغم آن است که او ، همچون دوست فرزانه ی مشترکمان، زنده یاد دکتر حمید محامدی، بسیار زود و جوان رفت، اما سپاس من آن است که در عرض این پانزده شانزده سال گذشته او را می شناختم و بارها با هم تلفنی صحبت کردیم. در دو سفر به کالیفرنیا با او دیدار و گفتگو داشتم. دو سه شبی با او شب زنده داری کردم و رابطه مان آنقدر نزدیک بود که با من درد دل کند و از دورانی بگوید که او صدر بخش ادبیات انگلیسی و تطبیقی دانشگاه تهران بود و مسئول استخدام استادان تازه پا. و آری هیچگاه ندیدم و نشنیدم که او نسبت به کسی کینه توزی داشته باشد.
درگذشت او، به همان سان که بسیاری دیگر را، مرا هم آزرده و افسرده کرده است و این حسرت و اندوه در من خواهد بود. اردوان داوران انسانی شیفته و ادب پرور، آموزگاری نمونه و دوست داشتنی، و دوست و انسانی والا بود. فرزانه ای که قدر دیوانگی را می دانست و دیوانه ای که به فرزانگی رسیده بود. کسی بود که در پوست و کالبد خود راحت بود، شیشه خرده نداشت و ریگی در کفشش نبود. او در شفافی و شوق و شور زیست. به زندگی و ورزش و دوستی و دانش و تدریس عشق کامل و واقعی داشت. از دوست مشترک عزیزمان دکتر علی فردوسی شنیدم که تا آخرین روزهای زندگی اش، با وصف آن که سرطان به پیشروی بیرحمانه اش در جان او ادامه داده بود، باز هم به کار تدریس اش پرداخت و زندگی را همانطور که هماره، با آغوش باز پذیرفت و با آن ساخت و پرداخت و پیش رفت.
باور نکردنی است که گل اینقدر زود می پژمرد، اما سپاسگزارم که شکفت و من در باغی بودم که شکوفایی او را شاهد شد. باور نمی کنم که آنهمه شور و شعر و شوخ و شنگی می رود و ناپدید می شود، اما یادگارهایش زنده می ماند در روح و قلب و زندگی ما. باورم نمی شود که سوگوار رفتن اویم و دیگر” اردی” نیست که به او تلفن بزنم و صدای پر صفای او را در آن سوی خط بشنوم؛ اما طنین صدای دوست در من پژواکی جاودانه دارد.