رونمایی از کتاب “سیدضیا، مرد اول یا دوم کودتا” نوشتهی صدرالدین الهی
در تاریخ بیست و نهم ماه اپریل، در دانشگاه لُسآنجلس، و با دعوت شرکت کتاب ناشر کتاب “سیدضیا، مرد اول یا دوم کودتا”، جمع زیادی از علاقمندان به تاریخ و ادبیات معاصر، گرد آمده بودند تا به سخنان دکتر «صدرالدین الهی» گوش دهند و ماجرای گفتگوی او و همسرش با سیدضیا که خاکستریترین مرد کودتای سال ۱۲۹۹ شمرده میشود را از زبان خودشان بشنوند.
برنامه با گردانندگی خانم «هما سرشار» و در ساعت مقرر، آغاز شد و ایشان ضمن تشکر از برگزارکنندهی سخنرانیهای دو زبانه مرکز مطالعات خاور نزدیک دانشگاه لُسآنجلس، که امکان برگزاری این جلسه را فراهم کرده بودند، به معرفی سه ساعت برنامه پرداختند.
در ابتدا، بیژن خلیلی مدیر«شرکت کتاب» از خاطرات سه سال کار و تلاش برای انتشار این کتاب گفت و از حضور شرکت کنندگان تشکر کرد.
دکتر “محمد امینی”، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، طی سخنانی با عنوان “سیدضیا و سیاست پس از شهریور ۱۳۲۰″، با اشاره به مدارک و اسنادی که اکنون برملا شده و زمانی که دکتر الهی با سیدضیا، گفتگو کرده و حتا پیش از آن، هنگامی که سید ضیا برای تصویب اعتبارنامهی خود در مجلس چهاردهم، به پاسخگویی پرداخته بود، هنوز افشا نشده بودند و به همین دلیل هم او توانست ادعا کند که با انگلیسیها نبوده و با آنها پیوندی ندارد. به این ترتیب، ایشان بر روابط سید ضیا با دولت انگلیس انگشت گذاشت. وی همچنین اعلام کرد که در این باره، کتابی که بیش از یک سال است برای آخرین ویرایش، منتظر ارسال به انتشارات است، به زودی منتشر خواهد شد تا نقاط مبهم و کور زندگی سیدضیا بیشتر روشن شود. برای این که به این مناسبات اشارهای کوتاه داشته باشم، فقط به یکی از اسناد پیشتر محرمانهی وزارت خارجهی انگلیس اشاره میکنم که وزیر مختار این کشور برای وزیر خارجهی وقت انگلیس ارسال کرده و چند سال پیش منتشر شده است تا روشن شود که مرد شمارهی یک کودتا در آن سال چه کسی بوده است: “سیدضیا، مدیر روزنامهی «رعد» و از هواداران پروپا قرص وثوقالدوله (این سند مربوط است به بعد از قرارداد ۱۹۱۹) و از حامیان جدی قرارداد است، چهارده فقره سئوال که مدعی است منافع مشترک ایران و انگلیس است را برای من فرستاده و از من خواهش کرده تا پاسخ دهم تا در روزنامهاش چاپ کند. عین چهارده سئوال را برایتان میفرستم.” تلگرام بعدی هم در همین مورد است که در تاریخ اکتبر ۱۹۱۹ فرستاده شده. در این تلگرام، چنان چه دکتر امینی میگوید قرار بوده که سید ضیا پس از رسیدن به صدارت، اطلاعات محرمانهای را در اختیار وزیر مختار انگلیس قرار دهد که محدود کردن تعداد کارمندان وزارتخانهها و سپردن وظیفهی وزیری که معرفی نشده به معاونان همان وزارت خانهها از آن جملهاند. در همین نامه افشا میشود که سید ضیا، از دولت انگلیس اجازه میخواهد تا اعتبار لغو قرارداد شکست خوردهی ۱۹۱۹ را نه برای لغو قرارداد که برای خریدن اعتبار بین ایرانیان، به پای او بنویسند.
در فرازی دیگر، دکتر امینی به بیست و دو سال زندگی سید ضیا در خارج اشاره میکند که با پول هنگفتی راهی آنجا شده بوده که همهی بیست و پنج هزار تومان را خیلی زود مصرف میکند. ایشان در ادامه به رابطهی بین سیدضیا و «جمالزاده» اشاره کرد و دیدگاه جمالزاده در مورد سیدضیا.
برداشت جمالزاده با آنچه اطرافیون او داشتند، کاملا متفاوت است که به اجمال به آن اشاره میشود: “سید کتاب کم خوانده بود و کم مطالعه میکرد. گذشته از فارسی که زبان مادری او بود، هیچ زبانی را به قدر کافی نمیدانست، در حالی که بی میل نبود تا به اطرافیون برساند که بر چند زبان تسلط کامل دارد. به گمانام غیر از زبان فارسی از عهدهی هیچ زبان دیگری که بتواند با آن بخواند یا بنویسد، بر نمیآمد. البته دوستاناش یا پیرواناش میگفتند که او بر هفت زبان تسلط کامل دارد و با چهارده زبان دیگر هم آشنایی. هماو اشاره میکند که در همان ایام، او به همراه یکی از دوستاناش به نام «دانش» مأموریت پیدا میکنند که با حزب ناسیونال سوسیال آلمان نزدیک شوند و دیداری با هیتلر را فراهم کنند که اسناد آن در وزارت خارجه انگلیس موجود است. دانش هم قرار بوده که به سراغ «موسیلینی» برود و گرفتاریهایی که به وجود میآید.
درواقع، تصور عمومی بر این بوده که دوران مصرف سیدضیا به آخر رسیده و به همین خاطر هم کار معینی برای او در نظر نگرفته بودند. در این میان، در سال ۱۳۱۲ خورشیدی، کنفرانس مشترک اسلامی در کشور فلسطین آن روز برگزار شد که از دولت ایران دعوت شده بود در آن شرکت کند. رضا شاه، از «دولتآبادی» که آن زمان در فرانسه بود میخواهد که با هزینهی خودش در آن شرکت کند که او چنین نمیکند و سید ضیا، با هزینه شخصی یا با اعتباری که دولت بریتانیا در اختیار او قرار داده بود، در آن کنفرانس شرکت کرد. سید ضیا که پیش از این دم از مدرن کردن ایران میزد و رهایی از دست آخوندها، در این کنفرانس، منشی و معاون میشود. از آن پس مناسبات خیلی نزدیکی با آن گروهها داشته که بعدها هم به یاریاش میآیند. البته در پژوهشهایام به این نکته نیز واقف شدهام که شایعهی فروش زمینهای فلسطینیها به اسرائیلیها توسط سید ضیا، نادرست بوده و حزب توده عامل این شایعه علیه او بوده است. نکته دیگری که میشود به آن اشاره کرد، پیشنهاد نخستوزیری از سوی یکی از مقامات امنیتی بریتانیا در فلسطین، به اوست، آن هم درست چهل روز پیش از اشغال ایران و پایان دوران رضا شاه. بر اساس اسنادی که در دست است، به او گفته شده که دوران رضا شاه به سر آمده و آنها قصد دخالت نظامی دارند و خود را برای پست نخست وزیری آماده کند. سیدضیا در پاسخ میگوید: اکنون زمانه برای بازگشت من مناسب نیست و باید حداقل دو سال صبر کرد. دو سال پس از این ماجرا، سید ضیا، پس از رفتن به نجف و دیدار تنی چند از روحانیون، از طریق قصرشیرین، وارد ایران میشود. در این مورد، کتاب ارزندهای موجود است از «منوچهر فرمانفرمائیان» به نام «از تهران تا کاراکاس»[…] سرانجام وقتی که در قصرشیرین، هنوز عرق سید خشک نشده بوده، خدمتکار خانه، با سینی که حاوی تلگرامی است پیش میآید. در آن نامه او خبردار میشود که از سوی مردم یزد، آن هم در حالی که هنوز سه ساعت از ورودش به ایران نگذشته، برای نمایندگی مجلس انتخاب شده است. در هر حال سید ضیا برای مقابله با برنامههای حزب توده وارد ایران شد و از همینجا یکی از مرموزترین و مهم ترین بخشهای سیاسی زندگی سید ضیا شروع میشود. سید ضیا برای مقابله با حزب توده و هر جریان دیگری که با اندیشه و ایدههای سید ضیا مخالفت داشته، پیوندی تنگانگ با نیروهای تندرو برقرار میسازد. آنچه اکنون از آن زمان به دست ما رسیده، نشان میدهد که انجمنهای اسلامی در شهرهای بزرگی مثل، تهران، اصفهان، شیراز و مشهد توسط دوستانی که در حلقهی سید ضیا بودهاند، راه اندازی شدهاند. چنانچه فرمانفرمائیان مینویسد، سید ضیا با ورود به ایران برنامهای برای ایران مدرن و حجاب زنان دارد که چادر زنان از جلو دکمه بخورد. همین باورها در برنامهی حزب «رعد» هم گنجانده میشود و برای مقابله با افکار چپ، ضمن احترام به اسلام و حرمت زنان، حجاب را نیز مطرح میکند. در یکی از اولین مقالههایی که سید در روزنامهی رعد، بعد از بازگشت به ایران، چاپ کرد، نوشت: عمامه جزء سنت ما میباشد و حجاب موردی است که زنان نباید نسبت به آن بی اعتنا باشند. یعنی کسی که بیست و اندی سال پیش شعار مدرن کردن ایران را میداده، اکنون با این کارافزار وارد عرصهی سیاسی ایران میشود. یکی از یاران خیلی نزدیک به سید ضیا، کسی است به نام «سید محمد خالصی» که روحانی است و پیش از پادشاهی رضا شاه، از نجف به ایران آمده بود و اکنون در روزنامهی رعد همکار سید بود و برای او قلم میزد. اما حلقهی سیاه دیگری هم نیز وجود دارد و آن پیوند و ارتباط سید است با یکی از سازمانهای خونریز به نام «فدائیان اسلام». شاید ارتباط و پیوند پنهانی و نزدیک سید ضیا و فدائیان اسلام، برای شما شگفتانگیز باشد. گامی به پیش میگذاریم تا این شگفتی بیشتر شود که «حاج صرافان» که مسئول امور مالی فدائیان اسلام بوده، نیز از اولین کسانی است که به حزب رعد میپیوندد و همکاری نزدیکی با سید داشته است. اسناد نشان میدهد که چند بازرگانی که برای آزادی «نواب صفوی» و یاراناش پس از زخمی کردن «احمد کسروی» ضمانت میدهند تا آنها آزاد شوند، از اعضای حزب رعد و همکاران سیدضیا هستند. معتبرترین سندی که اکنون وجود دارد، نقل «حاج عراقی» است که در پاریس در گفتگویی که نوار آن موجود است، اعلام داشته که علت جدایی من از فدائیان اسلام، ارتباط نفر دوم فدائیان اسلام، یعنی «واحدی» است با سیدضیا. کتابی وجود دارد که خاطرات «شوشتری» است که از ممیزهای دوران رضاشاه بوده و معروف بوده به «سید بسمالله». پس از بیست و هشت مرداد، او کتاب خاطراتی نوشته که «قاضی» بر آن مقدمهای نوشته است. قاضی میگوید در جلسهای که شوشتری، قاضی و سید ضیا حضور داشتهاند، شوشتری از سید میپرسد که چگونه میتوان از شر این رزمآرا (قزاق) راحت شد؟ سه هفته پیش از واقعهی ترور او به دست فدائیان اسلام، سید در پاسخ میگوید: این مرد به زودی به جایی خواهد رفت که در صحنهی سیاسی ایران جایی نخواهد داشت. همین داستان را فرمانفرمائیان با تاریخی دیگر حکایت میکند که سه روز پیش از کشته شدن رزمآرا است. بنابراین، آنچه برای من جای تردید نیست، پیوند سید است با فدائیان اسلام. این نزدیکی، تا جایی است که همسر نواب صفوی در خاطرات خود نوشته است: در دوران مصدق که نواب در زندان بود، برای آزادی او با سیدضیا تماس گرفتم. چرا که همه میگفتند، او هم شوهرت (نواب صفوی) را دوست دارد و هم با بالاییها ارتباط دارد.
او با جوهر شرف، خودنویساش را پُر میکند
در بخش دیگری از برنامه، علیرضا میبدی، روزنامهنگار، در معرفی صدرالدین الهی، سخن گفت که فشردهی آن چنین است: اولا، خانم و آقای الهی یک نفر هستند. شاهد این مدعا این است که به عنوان نمونه، چندی پیش مقالهای در کیهان خواندم که امضای دکتر الهی را در پایان داشت و بر پیشانی نام خانم «عفت گودرزی»، همسر نازنین ایشان به عنوان نویسنده.
در همین کتاب «سیدضیا» هم شاهد همراهی و حضور هر دو نازنین هستیم. یعنی این دو نفر به جایی رسیدهاند که مثل هم فکر میکنند و هر روز به وحدتی عمیقتر میرسند. همین حضور توأمان هست که این دو نفر را به خلوت مردی مرموز راه برد و توانست توجه و اطمینان آن مرد را نسبت به دو روزنامهنگار جوان، جلب کند. این اطمینان چنان میشود که نسبت به این دو احساس پدری میکند. در تمام کتاب شاهد این هستیم که سیدضیا، هم دیگر دوری این دو نفر را برنمیتابد که دال بر حسن سلوک دکتر الهی است. ایشان در دورانی به روزنامهنگاری مشغول میشود که روزگار آسانی هم نبوده؛ استالین در اوج قدرت هست و در عین حال روزهای پایانی را میگذراند، فرانکو در اسپانیا در رأس قدرت است، در ایران حوادث حیرتانگیزی در راهاند، مثل مبارزهی دکتر «محمد مصدق» بر سر استقلال صنایع نفت ایران، کنگرهی بیستم حزب کمونیست شوروی که موجب میشود احزاب کمونیست جهان از هم جدا شوند و شاخهی چین و شوروی به وجود آید و هزاران حادثه دیگر. در چنین شرایطی است که دکتر الهی کار روزنامهنگاری را شروع میکند و به روزنامهی کیهان میپیوندد که هنوز هم در همان روزنامه اما این بار در تبعید قلم میزند. همین روزنامهنگار جوان، از عهدهی گزارشگر بینالمللی، در جنگهای آزادیبخش الجزایر، جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ پاریس، جنگ اول لبنان و … به خوبی برمیآید. این که میگویم دکتر الهی به تنهایی چند نفر است، به این خاطر است که ایشان پیش از هر چیز کارشناس برجستهی ورزشی است، تحصیلات عالیه دارد، جامعهشناسی سیاسی ورزش، پاورقی نویسی بسیار ماهر است و از همه مهمتر، شخصیتی است اهل سیاست و هنر. به باور من کتاب «سیدضیا» باید کتاب درسی شود که این کتاب میتواند چهرهی سید ضیا را با آنچه در ذهن داشتهایم تغییر دهد. حضور کسانی مثل دکتر الهی، کمک زیادی به ملت ما و حتا منطقه است. منطقهی آسیا که با وجود صدها جنبش هنوز دموکراسی برقرار نشده، می توان گفت که دچار سکتهی مغزی شده و اندامی که مغزش کار نمیکند، توقع داشتن از سایر بخشها کاری است عبث. کسانی مانند دکتر الهی و روشنفکران دیگری که جوانان امروز ایران از آن جملهاند، تصمیم به جراحی مغز گرفتهاند تا دیگر بار شاهد دیکتاتوری بدتری از پس یک قیام برای آزادی و دموکراسی نباشیم. یکی از ویژگیهای برجستهی دکتر الهی، استقلال رأی و طبع او است. یکی از بزرگترین دشواریهای جامعهی ما و همهی کشورهایی که در طول سالیان تحت سلطهی جهان اول و دوم بودهاند، یعنی جنگ سرد در آنها جریان داشته، در خدمت گرفتن روشنفکران آن جامعه توسط دستگاه کشورهای سلطهگر بوده است. این روشنفکران که در خدمت سیاستهای خارجی قرار میگرفتند و سرباز آنها میشدند، معروف و شهره هم بودهاند؛ نویسنده، روزنامهنگار، شاعر یا سیاستمدار بودند اما مشکل آنها این بود که استقلال رأی نداشتند. گویا قلمی نامرئی در کنار آنها قلمفرسایی میکرد. در مورد دکتر الهی اما، این واقعه رخ نداده و آثار او شاهد این است که توانسته استقلال قلماش را حفظ کند. از من پرسیدند که موضوع سخنرانیات چیست؟ گفتم: شعری که به دکتر الهی تقدیم کردهام؛ مردی که با جوهر شرف، خودنویساش را پر میکند. او مردی است که درد مردم، درد خودش است و برای خودش چیزی نمیخواهد.
از “سید ضیا” تا “ما”
«مهدی آقازمانی»، روزنامهنگاری جوان که از جور جمهوری اسلامی، فرار را بر قرار ترجیح داده تا بتواند در فضایی آزاد نفس بکشد و قلماش را برای حفظ جاناش نفروشد، طی سخنانی کوتاه با عنوان «از “سید ضیا” تا “ما”» خود را نمایندهی نسلی از روزنامهنگاران آینده معرفی کرد که در همان سالن برنامه هم، سهمی ندارند (آخر در سالن بیشتر کسانی بودند که دکتر الهی را از قدیم میشناختند و جوانان حاضر به تعداد انگشتان هم نمیرسیدند. البته جوان به سبک و سیاق ایرانی و نه این غربیها که حتا در سن هفتاد سالگی هم جواناند که باید چنین باشد، اگر دل جوان باشد و بری از اندوه و نگرانی). او نسل جوان را نسلی خواند که به جای پاسخ، در کاسهی سر، هنوز سئوال، سئوال و سئوال دارند. نود سال پیش سید ضیا بیست و هشت ساله، روزنامهنگاری را شروع میکند و از همین کار به دولت رفت. دکتر الهی نازنین و دیگرانی که اکنون در میان ما هستید و سالهای پیشین به پرسشهای بسیاری پاسخ دادهاید و لحظههای تاریک آینده را برای خیلیها روشن کردهاید. از روزگار سید ضیای بیست و هشت ساله نود سالی میگذرد، نقطهی مشترک همهی این سالها مظلوم بودن روزنامهنگاری است. در همهی این سالها، جدالی پنهان بین کسانی که میخواستند مثل صدرالدین الهی، روزنامهنگاری کنند با کسانی که به گواه تاریخ، میخواستند، روزی نامهنگاری کنند، برقرار بوده است. کسانی که برای خوشبختی و سعادت خودشان، تاریخ را هم حتا تغییر دادهاند. راه امروز بسیاری از ما که وارثان قلم هستیم، کسانی که قرار است راه سید ضیا دیروز را، راه صدرالدین الهی را طی کنیم، پرسشهای بی پاسخ ما، آیندهی بسیار سیاهتری را رقم میزند. ما نمیدانیم و نمیشناسیم. اگر قرار باشد باز هم صدرالدین الهی در میان باشد اگر قرار باشد باز هم عفت الهی فردای دختران نسل من باشد، چشم امید یکایک ما جوانترها به دستان شما است. به دستان شما که با قلم، با باور به عشق، با باور به آنچه در طول این سالیان به آن اعتقاد داشتهاید، برای ما لحظههای متفاوتی را در لحظهی آزادی ایران آفریدهاید. چرا که بی شک، آگاهی مقدمهی آزادی است. اگر از من توقع دارید که برای وطنام کاری کنم، ابتدا به من توانمندی آگاه بودن را بدهید. این ارمغانی است که بهتر از آن برای نسل من وجود ندارد؛ آگاهی و توان آگاه بودن با قلم کسانی که به عشق و آزادی باور دارند و قلم فروش نیستند. سخن بسیار است، اما خواهش میکنم تفاوت بگذارید بین نسلی که امروز روزنامهنگاری میکند و نسل دیروز. نسل امروز، یک حقیقت را فراموش نمیکند، باور دارد و قبول میکند که حتا قلماش ممکن است چوبهی دارش شود یا موجب تبعیدش باشد، ولی اگر چراغ راه را که شما فانوس داران به دست دارید، از ما دریغ کنید، کسانی که با باور، مذهب و ملت ما آن کردند که میبینید، پرواضح است که مرا و نسل مرا، گمراهتر از آن که باید خواهند کرد. چشم امید ما به فانوس دست شما است.
باران، محصول یونجه
خانم «عفت گودرزی» همسر دکتر الهی، نیز که با ایشان در گفتگو با سید ضیا همراه بوده و در نوشتن کتاب “سید ضیا” هم شرکت دارد، نه به عنوان سخنران که بازگوی یکی از خاطراتاش با سید ضیا، شرکت کننده بعدی بود. ایشان پیش از این که خاطره خود را تعریف کند، مقدمهای تعریف کرد که ماجرای سفرشان بود به بروجرد آن هم زمانی که ششماه و نیمه حامله بوده. در آنجا اسب سواری میکند و فردای مراجعت به تهران، دخترش «باران» متولد میشود. زایمان زودرس، موجب کم شیری یا بگوییم بی شیری مادر بوده و روی آوردن به شیر خشک برای تغذیه او که موجب بیماری نوزاد میشده است.
روزی که سید ضیا برای گفتگو با آنها به خانه آمده بوده، پس از گفتگو و وارد شدن به بحثهای خصوصی و خانوادگی، سید رو به ایشان میکند و میپرسد: وقتی شما خانه نیستید، چه کسی از بچه نگهداری میکند؟ دایهای که از خود من هم بیشتر از او مواظبت میکند. شیر را چگونه به او میدهید؟ پس از گفتن مقدمهای که در بالا آمد، و شنیدن بی شیر بودن مادر، سید، مثل همیشه که میخواست مشکلی را حل کند، چشماناش را بست و دستی به چانه کشید، کلاه پوستی را روی سرش جابجا کرد و گفت: این که کاری ندارد. من کاری میکنم که شما شیر داشته باشید و بتوانی طفلت را سیر کنی. بعد از رفتن ایشان به همسرم گفتم: آقا چه حرفهایی میزند. لابد میخواهد شیر گاوهایاش در قزوین را به سینههای من لولهکشی کند. همسرم خندید و گفت: از این آدم هر چه بگویی بر میآید.
روز بعد ساعت هفت صبح زنگ خانه به صدا درآمد و پس از باز کردن در، رانندهی آقا را دیدم با شیشهای که مایعی سبز رنگ در آن بود. سلام کرد و گفت: آقا فرمودند که این شیشه را به شما بدهم تا بیاشامید. با تعجب به شیشه نگاه کردم و گفتم: باشد، شما بروید من آن را میخورم. گفت: نه آقا گفتهاند باشم تا شما آن را بخورید و بعد برگردم. در ضمن چون آقا قرار است جایی بروند باید زود برگردم. با هر دردسری بود، نیمی از شیشه را خوردم و راننده رفت و گفت: آقا گفتند که خودشان امشب سری به شما خواهند زد. بعد از رفتن راننده، با دل درد عجیبی روبرو شدم که به تدریج از شدت آن کاسته شد، طوری که وقتی آقا آمد، اصلن دردی وجود نداشت. باز هم پس از گفتگو و صرف چای نعنا، پرسیدند: خانم آن آشامیدنی را تمام کردید؟ گفتم: هنوز نصف شیشه باقی است. خندید و گفت: اولن این شیشه مربوط به امروز بوده و فردا باز هم شیشه دیگری میفرستم. با اخم گفتم: ولی هنوز به من نگفتهاید که این مایع سبز رنگ چه بود؟ آب یونجه خانم. یونجه که میدانید چیست؟ قرمز شدم و گفتم: آقا مگر من گاوم؟ یکدفعه بگویید که هر روز باید مقداری یونجه بخورم. قهقههای سر داد و گفت: خانم مگر شما از گاو کمترید؟ گاو یونجه میخورد و شیر می دهد، شما هم باید آب یونجه میل کنید تا شیرتان راه بیفتد. از آن روز به بعد، هر روز یک شیشه آب یونجه میفرستادند. اما بعد از یک هفته، من مانند زنی تازهزا، با سینههای پر شیر، باران را تغذیه میکردم. به این ترتیب دخترم، باران، از بیماری نجات پیدا کرد و من فقط این سلامتی را مدیون آقا هستم. بعد از یک سال، باز هم باران را روی زانو نشاند و با مسخرگی گفت: مادرت فکر میکرد که از گاو کمتر است. ولی حالا میداند که هیچ هم کمتر نیست. اکنون دخترم، باران، باید بداند که اگر راهنمایی او نبود، شاید اکنون بارانی به این سلامت و لطافت در زندگی ما نمیبارید.
با اشاره به دخترشان، باران، از او میخواهد که بلند شود تا حاضرین محصول یونجه را ببینند.
بعد از این بخش که ضمن حقیقت بودناش، خنده بر لبان حاضران نشاند، نوبت به «هوشمند عقیلی» خواننده بود تا بدون همراهی ساز، جلسهی رونمایی کتاب سید ضیا را با آوای گرم خود، مترنم کند.
آخرین بخش برنامه متعلق بود به خود «صدرالدین الهی» که پس از قرار گرفتن بر میز خطابه، پیش از هر چیز از روزنامهنگار جوان، مهدی آقازمانی، تشکر کرد که دل او را گرم کرده و زآن پس، از ایشان خواست که بر پاهای خود بایستند.
در ادامه، مقدمهای گفت در چگونگی آفرینش کتاب “سید ضیا”. برای خلق این کتاب دو گروه مشوق و مسبب دخالت داشتهاند تا مرا بر نوشتن آن وادارند. مشوقها آنهاییاند که با بهبه گفتن و هُل دادنام مرا ترغیب به این کار کردند که، احمد احرار، عباس پهلوان، علیرضا خدایی، احمد قریشی، جلال نصیبی، احمد مصباح، محمد مصطفوی، علی میرفطروس، عباس میلانی و احسان یارشاطر از آن جملهاند. در مورد مسببها، پیش از هر کس، همسرم بود که مدام نق میزد که با این همه اسناد و کاغذ چه کنیم؟ روزی هم مدارک و مجلههای تهران مصور را روی میز من گذاشت و گفت باید تکلیف اینها روشن شود. آخر ما با این مرد مصاحبه کردهایم، چه باید کرد؟ گفتم: والله نمیدانم. گفت: خوب باید اینها را منظم کرد و سر وسامانی به آنها داد. مسبب دوم (با اشاره به ته سالن) اون آقای «فرهنگ فرهی» است. آن موقع ایشان مجلهای منتشر میکرد به نام “جُنگ”. روزی به من گفت: این مصاحبهی شما نیمه تمام است. گفتم: اجازه نمیدهند که بقیهاش چاپ شود. گفت: به من بدهید تا چاپ کنم. گفتگوی اول کتاب هم به همت ایشان آماده شد که یکی از مسببین هم میباشد. اما مسبب سوم، زندهیاد «ایرج گرگین» بود که اکنون دیگر نیست. او از من خواست که نوار گفتگو با سید ضیا را در اختیار او بگذارم تا در رادیویی که در پراگ برای آن کار میکرد پخش کند. چنین شد و تنها صدایی است که از این مرد باقی است. (در اینجا چند ثانیهای صدای سیدضیا پخش شد). یکی دیگر از مسببها، آقای «عباس حجتپناه» است که فیلم زندگی مرا درست کرده است (فیلمی از زندگی دکتر الهی پیش از این نیز پخش شد که از کودکی تا دوران اخیر را در بر داشت). پشت جلد کتاب را چنان درست کرده که میل من بوده؛ یعنی کتاب روزنامه. این اصطلاح را که گفتم، آقای خلیلی، ناشر کتاب، اخم کرد که ما کتاب چاپ میکنیم و من که گفتم خوب حالا کتاب روزنامه چاپ کنید. اما از همه مهمتر، همین خانم «هما سرشار» (ایشان گردانندهی برنامه نیز بودند) است که متن کتاب را با حوصله خوانده، ایراد گرفته، به من پیشنهاد داده و با آقای خلیلی بحث کردهایم تا کتاب چنین شده که اکنون در دست شما است. واقعا نمیدانم با چه زبانی از ایشان تشکر کنم. آقای خلیلی مدیر شرکت کتاب نیز که در طی این سالها با صبوری برای به سرانجام رسیدن این کتاب پایداری نشان داد، مسبب بعدی بوده است. من هم اکنون خجل همه. حالا هم آمادهام که اگر پرسشی هست پاسخ بگویم.
***
آقای الهی، به پاسخهای آقا، چقدر اطمینان دارید که درست جواب داده باشند؟
ـ پرسش بسیار خوبی است. البته پیش از هرچیز بگویم که در فن مصاحبه، مصاحبهگر بنا را بر این مینهد که آمده است تا حرفهای مصاحبه شونده را گوش کند. حالا اگر دروغ گفت، بعد مچ او را میگیرد. پس گام اول این است که اطمینان مصاحبه شونده را جلب کنی که حرف او را گوش میکنی. سیدضیا هم واقعن به این نتیجه رسیده بود که ما حرفهایاش را گوش میکنیم و دقت. مبالغهای در پاسخها نمیکرد. بعضی از حرفهایی که زده، حتا برای امروز ما هم وحشتناک است. ولی او آن حرفها را میزد. چقدر راست میگفت؟ نمیدانم. تنها میتوانم بگویم که من حرفهای او را منعکس کردهام، درست هم منعکس کردهام. اینها حرفهای او است. قضاوت در مورد گفتههای او با دیگران است. آقای دکتر امینی، سندهای بسیار خوبی ارائه کردند. اما من تلاش کردم که کار ارجاعی به اسناد وزارتخانهها را به پژوهشگرها واگذارم. به همین خاطر هم اسم کتاب را گذاشتهام «کتاب-روزنامه». یعنی آنچه شنیده بودم را نوشتم. در ضمن همانگونه که در جایی از کتاب هم آوردهام، خود سیدضیا معتقد بود که گزارشهای وزارت خارجهای همهاش قلابی است. پرسیدم: چرا؟ پاسخ داد: مگر نه این که هر روز سفرای ما هم گزارشهایی میفرستند، همهی آنها آیا درست هستند؟ اینها برای خوشحالی شاه این گزارشها را میفرستند. چه مدرکی در دست دارید که گزارش سفیر بریتانیا در ایران، درست باشد؟ خوب، این هم نوعی نظر هست دیگر.
اگر قرار باشد سید ضیا را در یک کلمه یا جمله به ما معرفی کنید، چه میگویید؟
ـ من به شما میگویم: یک روزنامهنویس موفق جوان و یک روزنامهنگار پیر، در آرزوی روزنامهنگاری.
سید ضیا، خائن یا وطنپرست؟
ـ من که برای خائن و خادم بودن ترازویی ندارم. اما هر کس بر اساس باورهای خویش، خود را وطنپرست و خادم ملت میداند و بر اساس معیارهای دشمناش، خائن است. ولی من چیزی که در او دیدم، این بود که حرفی که به ما میزد، راست میگفت و به اصطلاح خودمان، آب قاطی آن نمیکرد. اگر قرار بود به پرسشی پاسخ ندهد، وانمود میکرد که انگار اصلن نشنیده است و اگر قرار بود به سئوالی هم جواب بدهد، میگفت این را میگویم که بعدن نوشته شود. اینها برای اکنون نیست. در مورد پرسش مشخص شما، نمیتوانم بگویم خادم یا خائن چرا که این معیارهای شخصی ما است که کسی را خادم یا خائن میخواند.
به باور شما، چند درصد از جوانان ایران، مذهبی تندرو و چند درصد سکولار هستند؟ (این پرسش از سوی جوانی طرح شد که فارسی را نمیتوانست حرف بزند و سرانجام مجبور شد که پرسش را به انگلیسی بپرسد.)
ـ پرسش دشواری است، چرا که من اکنون شاهد نشانههای متفاوتی در ایران هستم. به همین خاطر هم میگویم نمیدانم. به نظرم گفتن، من نمیدانم گفتن را آسانتر از میدانم گفتن، می کند.
جناب الهی، شما، روزنامهنویس، نویسنده، استاد دانشگاه و پژوهشگر بودهاید و این امکان را داشتهاید تا با سید ضیا گفتگو کنید. اکنون چگونه است که با این همه اطلاعات از او، نمیتوانید در مورد ماههای سرنوشت سازی که در ارتباط با مملکت ما است، نظر قاطع ارائه کنید؟ واقعن جای تأسف است اگر نتوانید.
ـ آخر، ایشان حرفهای خودش را زده است. یعنی پاسخ پرسشهای مرا داده. اما این که چقدر این حرفها درست هستند، نمیدانم.
چطور شما نمیدانید، شما باید قضاوت کنید
ـ نه، نه. من محقق نیستم. بنده روزنامهنگاری ناچیز هستم و آنچه میبینم را میگویم و مینویسم.
آقای الهی، به عنوان استاد روزنامهنگاری، لطف کنید و فن روزنامهنگاری را بیان کنید. (پرسش از سوی خانم «هما سرشار» مطرح شد که گرداننده برنامه بود).
به اصرار آقای الهی، خود خانم سرشار پاسخ پرسش خود را برای حاضران بیان کرد.
کار روزنامهنگار بی شباهت با ضبط صوت نیست. به عنوان مصاحبهگر هم هرگاه با کسی گفتگو میکند، وظیفهاش این است که اخلاقن هرآنچه به او گفته شده است را به دیگران منتقل کند. برخی از روزنامهنگاران پا را از این فراتر میگذارند و حتا وارد تجزیه و تحلیل هم میشوند که البته همه چنین نیستند. آقای صدرالدین الهی، به عنوان روزنامهنگار، در طول سالهای خدمتشان، کار همان دستگاه ضبط صوت را انجام دادهاند و پیام مصاحبه شونده را در نهایت درستکاری و صداقت به مخاطب رساندهاند. بنابراین، آنچه روزنامهنگار از خود بر جای میگذارد زمینهای است برای پژوهشگرانی مثل دکتر امینی تا آن را بررسی کنند و حتا با آن مقابله. (دکتر الهی هم ضمن تأیید این تعریف، گفتند: عینن میخواستم همین را به عرضتان برسانم).
آیا همهی آنچه که در اختیار داشتهاید را در کتاب آوردهاید؟
ـ همهاش را آوردهام و به خاطر ملاحظاتی هیچ چیز را کم نکردهام. اما ممکن است که مواردی که خیلی طولانی بودهاند را کوتاه کرده باشم. اما بی تردید همه چیز آورده شده است. یعنی برای نقل حرفهای او هیچ ملاحظهای در کار نبوده و عین حرفهای او نقل شدهاند.
پیرو فیلمی که از شما دیدیم، شما گفتید کسانی که کار رسانهای میکنند نقش مهمی در سازندگی جامعه دارند و در همین جلسه، نقش مهمتری را بیان کردید که آن هم حضور جوانی بود که آن همه مسئولیت بر شانههای شما گذاشت. پرسش من از شما بزرگتر، بدون توجه به بیست و پنج مرداد و بیست و هشت مرداد، این است که با شناختی که از سید ضیا داریم، آیا قشنگ بود که روی جلد کتاب نوشته شود، سید ضیا مرد دوم کودتا؟
ـ اجازه دهید در این مورد توضیح بدهم. زمانی که من این مقاله را نوشتم، عنوان زدم: “سید ضیا مرد اول کودتا”. مقاله رفت به ادارهی سانسور. در آنجا هم نمیخواستند بگویند که مرد اول نیست. مرد اول را خط زدند و کردند مرد دوم. برای خودم هم این پرسش پیش آمد که سرانجام او مرد اول بود یا مرد دوم.
در پایان جلسه، خانم «هما سرشار» از حاضران برای شرکتشان در برنامه تشکر کرد و دکتر الهی، مشغول امضا کتاب شد برای کسانی که تعدادشان کم هم نبود.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در کالیفرنیای آمریکا است.