شهروند ۱۲۴۴ پنجشنبه ۲۷ آگوست ۲۰۰۹
امروزم که بگذره، دو روز تمومه که تو این اتاق زندونیم. دو روز! باور می کنی؟ چقدر برام طولانی بوده. انگار دو ساله. آفتاب بی رمق زمستونم که تازه به کنار پنجره ی من رسیده. فکر کنم بیشتر از یه ساعت از ظهر نگذشته باشه. به کوچه نگا می کنم و تک و توک مردمی رو می بینیم که سر در گریبان و دست ها در جیب پالتوها، برای این که رو یخای تو کوچه سر نخورن، مجبورن که با حالت مسخره ای قدمای کوچیک و نامطمئن بردارن و تازه تو همین حال اصرار دارن که تندم برن. بدبختانه بعضی از اونا رو می شناسم. برای همین هم عقم می گیره که کنار پنجره بشینم و کوچه رو ـ کوچه ای رو که مث قلب خودم یخزده س ـ تماشا کنم.
مث این که همین دیروز بعد از ظهر بود که پشت پرده های کنار زده ی همین پنجره مخفی شده بودم و کوچه رو می پاییدم. دو تا از همون حرومزاده هایی که بدبختانه می شناسمشونو دیدم که از کوچه رد می شدن. پنجره ی منو به همدیگه نشون دادن و یه چیزی گفتن. لازم نبود که حتما صداشونو از پشت پنجره ی همیشه بسته ی اتاقم بشنوم تا بفهمم چی می گن. می دونستم چی می گن. همون حرفی رو تکرار می کردن که در طول تمام مدتی که از پشت پنجره کوچه رو نگا می کردم، همه ی اهل محل که از زیر پنجره رد می شدند، می گفتن: “امسال دیوونه هنوز که هنوزه تو این اتاق زندونیه ها!” همشون همینو می گفتن. همینو تکرار می کردن. تکرارم که چه لجوجه! گاهی از خودم می پرسم که آیا من باید عکس العملی نشون بدم؟ ناراحتی ی، عصبانیتی، جنونی، چیزی؟ شاید اگر کس دیگه یی جای من بود خیلی عصبانی می شد. ولی من اصلا ککم هم نمی گزه. گاهی وقت ها دلم می خواد مث اونا باشم و بزنم همه چیزو خورد و خاکشیر کنم، اما نمی تونم. شاید اونا حق دارن منو دیوونه بدونن. شاید دیوونه های دیگه م مث من هیچ وقت عصبانی نمی شن.
*
باز دوباره بو گند می آد. حتما بی بی دوباره خودشو خراب کرده. بی بی می شه گفت که هم سلولی منه. البته اون از من قدیمی تره. صبر کن ببینم! من تقریبا دو روزیه تو این اتاق زندونی شده م. بی بی رو چند هفته ای پیش از من به این اتاق آورده بودن. پس اون حق آب و گِل داره، هر چند که تنها فرقش با مرده اینه که خودشو خراب می کنه. به هر حال من که مخلص بی بی جونم هم هستم. تو این دنیا از این مادربزرگ هیچ کس به من نزدیک تر نیس. درسته که نه می تونه حرف بزنه، نه صدایی رو بشنوه و نه کسی یا چیزی رو ببینه، ولی حس می کنم که خودش همه چیزو فهمیده و هنوز هم می فهمه. “بیا بی بی جون، بیا راس و ریست کنم. بعدشم فکر کنم غذا از راه برسه.”
*
تو دنیا، تو همه ی عمری که کرده م، به خدا فقط یه بار از ته دل شاد و خوشحال بودم. اونم موقعی بود که به هیکل حاجی اناری شاشیدم. یادش بخیر! عجب روزی بود! آدم فقط یکی از این خاطره ها داشته باشه، ده تا مث زندان مسعود سعد رو هم به جون می خره. عجب کیفی کردم…
خدا بیامرزدت ابرام! یه برادر مث تو تو تمام دار این دنیا داشتیم، تو رَم به کشتنت دادن تا خودشون به یه نوایی برسن. حالا خودمونیم داداش، یک بارم به خواب من نیومدی تا بهم بگی چی شد که این حاجی اناری دیوث بیست تا از بچه های گُل محل ما رو ورداشت و برد جبهه و خودش تنها برگشت. ای کاش، ابرام، می شد از زبون خودت شنید که چی به شماها گذش. یادمه تو مسجد که همینو از اناری پرسیدم، بادی به غبغب انداخت و گفت: بیست انسان خطاکار را بردم و بیست انسان بهشتی، بیست شهید آوردم.” عجب رویی داشت. به بابای پفیوز خودم نگا کردم. لبخندی به لبش بود. تف به روت! به تو هم می گن بابا؟ انگار نه انگار که جیگر گوشه ت از بین رفته، خاک شده، نابود شده، تازه بعدها بود که فهمیدم لبخند بابام چقدر معنی داشت. تازه راه زدوبند براش باز شده بود. یک ساله از خرید و فروش وانت و پیکان قراضه به صاحب نمایشگاه اتومبیل پر از بنز بدل شدن کم چیزی نبود. اینو تصدق سر ابرام داشت. مرگ ابرام براش حکم یک معامله رو داشت. ولی من؟ من دلم سوخته بود. بی بی هم مث من. فقط این که بی بی پیر بود و طاقت نیاورد. به سال نرسیده فلج شد و افتاد گوشه ی این اتاق. ولی من موندم تا یک حالی از بعضیا بگیرم. و فرصتم حقا که چه خوب دس داد.
اون روز رو هیچ وقت از یاد نمی برم. عجب روزی بود. سال ابرام بود. عکسشو زده بودن به در خونه. بابا برای این که مقام خودشو به عنوان پدر شهید به اهل محل یادآوری کنه، مجبور شده بود که حسابی خرج کنه. آخه اهل محل ما هم مث مردم تمام محله های دیگه بدجوری مرده خور هستن. تا تو شیکمشون نریزی، حافظه شون ضبط نمی کنه. البته بابایی که من می شناسم، اگه بابای منه که خوب می دونه کجا بشینه که آب زیرش نره. خلاصه، تو اون حیص و بیص من واستاده بودم گوشه ی حیاط و مردمو راهنمایی می کردم. بابام هم مدام قربون صدقه ی ملت می رفت و از این طرف به اون طرف می دوید و دستور می داد. گاهی هم که بعضیا حرفی درباره ابرام می زدند، فوری گردنشو کج می کرد و اشکی به چشاش می آورد. عجب هنرپیشه ای بود. درون من ولی غوغایی بود. تو دلم به بابام می گفتم: “صبر کن مشتی، نشاشیدی شب درازه.”
حاجی اناری به شیوه ی بزرگان آخرای مجلس وارد حیاط شد. بابام به استقبالش دوید و هر دو همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن. منم از این فرصت استفاده کردم و پریدم نزدیکشون و شلوارمو کشیدم پایین و … و به هر دوشون شاشیدم.
عجب کیفی کردم. عجب روزی بود. بقیه ش دیگه یادم نمی آد. فقط می دونم که افتاده بودم رو زمین و از دماغ و دهنم خون می اومد و جایی رو نمی تونستم ببینم. اما صدای حاجی اناری هنوز تو گوشم زنگ می زنه که داد می زد: “اه … نجس شدیم، حاج آقا.” و مراسم به هم خورده بود.
*
دوباره همون صدای پاهای آشنا از راه پله می آد. ننه ست که برای من و بی بی غذا می آره. کلید توی قفل می چرخه و در قدیمی اتاق، که مث همه ی چیزای دیگه ی این خونه کلنگی به صدا افتاده، با ناله ی خشکی باز می شه و ننه می آد تو. سینی غذا رو می ذاره رو زمین و به من نگا می کنه. اما من رو تخت افتاده م و پشتم رو بهش کرده م. نمی خوام قیافه شو ببینم. اصلا انگار من از این مادر به وجود نیومده م. چی می شد اگه من اون طوری که تو مثل ها می گن از زیر بته عمل می اومدم؟ اون وقت مطمئناً از اصل و نسب خودم شرمنده نبودم. حس می کنم که ننه م افکار منو می خونه. خودش هم احساس گناه می کنه. خودش هم می دونه که شوهرش چه کثافت کاریهایی کرده و می کنه. خودش هم می دونه که شوهرش جون ابرامو معامله کرده. همه ی اینا رو می دونه و دلشو به چهار تا النگوی طلا و فرش ابریشمی خوش کرده. مطمئنم که ننه م افکار منو می خونه. برای همین هم هست که هیچ موقع جرات نمی کنه بیاد طرف من و باهام صحبت بکنه. در عوض برای این که از دست سرزنشای من که تو هوا موج می زنه خلاص بشه، فوری می ره طرفِ بی بی و پیشونیشو ماچ می کنه. چه ماچی؟ یعنی فکر می کنی که بی بی نمی دونه که تو این اتاق انداختینش تا بپوسه و بمیره؟ یعنی فکر می کنی که بی بی نمی فهمه که شما الان می تونستین بی بی رو تو بیمارستان بستری کنین و نکردین؟ یعنی فکر می کنی بی بی اون روز از پشت درِ اتاق نشنیده بود که بابام به تو می گفت: من پول بالا بیمارستان نمی دم. عمر دست خداس.”؟
آره ننه م از همه ی اینا خجالت می کشه. سینی ظرفای صبحونه رو ور می داره و بیرون می ره. درِ قدیمی اتاق که مث همه ی چیزای این خونه ی کلنگی به صدا افتاده، دوباره با ناله خشکی بسته می شه و کلید توی قفل می چرخه و من از تخت بلند می شم و به طرف دیگه ی اتاق می رم تا به بی بی غذا بدم.
تکرارم که بد مصب هیچ وقت خسته نمی شه.
*
“تقویم” اومد پشت پنجره. “تقویم” اسم گنجشک منه. نه، راستش گنجشک من نیست. فقط من و این گنجشک هر کدوم چیزی داریم که اون یکی نداره. “تقویم” عادت کرده که بعد ازظهرا بیاد پشت پنجره ی اتاق من تا از سوراخی که گوشه ی یکی از شیشه های پنجره هست و من با یه تیکه کاغذ گوله شده اونو پوشونده م تا سرما داخل اتاق سرد ما نیاد، بهش غذا بدم. منم با احتیاط گوله ی کاغذی رو از سوراخ توی شیشه می کشم بیرون و کمی برنج روی هره ی بیرونی پنجره می ریزم. بعد “تقویم” جست می زنه و می آد نزدیک و مشغول خوردن برنجا می شه. منم اون قدر محو تماشای “تقویم” می مونم تا پرواز کنه و بره. اون وقت بلند می شم و با ته قاشق روی دیوار خط می کشم. یک خط کوتاه عمودی برای هر روز از شیش روز اول هفته و یه خط دراز مورب برای روز هفتم. دیروز که اولین خط را روی دیوار کشیدم، از گوشه ی سمت چپ بالا ـ به ارتفاع تمام قدم به علاوه ی درازای دستم ـ شروع کرده بودم و الان یه خط مورب یه جایی پایین سمت راستِ دیوار کشیدم. چه روز طولانی ی.
*
خواب پلک هامو به هم فشار می ده. دوباره موقع چرت بعد از ظهره. رو تخت تو خودم جمع می شم و آماده می شم که به خواب برم و همون خواب همیشگی رو ببینم، خواب اتفاق دو سه سال پیش رو. هاجر که یه زمانی نه تنها خواهر که دوست و همدم من بود با ممد شوهرش و دختر دو ساله شون مریم روز جمعه ناهار خونه ی ما بودن. تابستون بود و بعد از ناهار همه به چرت افتاده بودیم. منم صب تو کوچه فوتبال بازی کرده بودم و خسته بودم. بابام به مریم که شیطونی می کرد و نمی ذاش بقیه چرت بزنن، گفت: “می خوای ببرمت رو پشت بوم کفترای اسماعیل رو ببینی؟” مریم عاشق کفترها بود. بابام دستشو گرفت و با هم از پله ها بالا رفتن. من غلتی زدم. همه در حالت رخوت و خواب بودن و هر کدوم یه جایی تو اتاق ولو شده بودن و دراز کشیده بودن. من یه هو پا شدم و پیش خودم گفتم برم پیش بابام و مریم. از پله ها بالا رفتم و تو پاگرد از پشت شیشه ی درِ پشت بوم دنبال بابام و مریم گشتم. از چیزی که دیدم ماتم برد. بابام شورت مریم رو درآورده بود و در حالی که قربون صدقه ی مریم می رفت، انگشت سبابه بزرگ و زمختشو به وسط رونای سفید بچه می مالید و فشار می داد. مریم التماس می کرد: “بابایی دردم می آد.” و بابام گفت: “درد نداره دختر خوشگل. یه دقه صبر کن تا اون کفتر سفیده رو بدم ببری خونه تون.” من با ترس به دو رفتم و ننه مو صدا کردم و خودم پریدم توی حیاط تا لب پاشور استفراغ کنم. از بالای پشت بوم صدای گریه ی مریم و بگو مگوی ننه و بابام رو شنیدم. دست و رومو شستم و اومدم بالا. تو راه پله صدای مریم رو شنیدم که با گریه به هاجر می گفت: “مامان، بابایی به اونجام دس زد.” به ابرام که تازه از تو کوچه اومده بود. قضیه رو گفتم: گفت: “ممد خون بپا می کنه.” اما هاجر و ممد و مریم فوری رفتن. ما دل نگران الم شنگه ای بودیم. همون شب من تنها تو اتاق خودم کتاب می خوندم که ابرام که از دستشویی می اومد، گفت: “ما نفهمیدیم این چه دعوایی بود که ننه و بابا بعدازظهر می کردن. حالا که صدای هِر هر و کرکرشون تا خونه ی همسایه هام می رسه.” جمعه ی بعد که من و ابرام، هاجر و ممد و مریم رو دوباره تو خونه مون دیدیم، شاخ درآوردیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. ابرام خوب زرنگ بود و رفت و خودشو قاطی کرد. من دوباره برگشتم تو کوچه. نمی خواستم حتی ریختشونو ببینم. همون شب که با ابرام تنها بودیم، زیر گوشم گفت: غلط نکنم اینا کوتاه اومدن، چون بابا هنوز مالشو تقسیم نکرده…”
*
این خواب بعدازظهر به غروب می کشه و تکرار دیگه کسل کننده می شه. بعد من بلند می شم و مدتی دور اتاق و دور خودم می گردم. بعد از مدتی دوباره در باز می شه و ننه سینی به دست می آد تو و باز هم تکرارِ مکررات. بعد من غذای بی بی رو می دم و صدای نفس هاش که یکنواخت می شه، از زیر دشکم طنابی رو که از بریده ی ملافه درست کرده م، می کشم بیرون و یه طرفش حلقه ای به اندازه ی گردنم درست می کنم و روی لبه تخت می شینم و حلقه رو رو زانوهام می ذارم. با خودم فکر می کنم: “یه سرشو به قلابی که از سقف بیرون زده و لامپ بهش آویزنه گره می زنم و روی تخت می ایستم و سر دیگه شم دور گردنم میندازم و سفت می کنم. بعد نفس عمیقی می کشم، از روی تخت به پرواز درمی آم و … رها می شم…”
۲۱ آذر ۱۳۷۰
* این قصه از مجموعه داستان “در من چه مرده ست؟”، پیمان وهاب زاده، انتشارات ساب ویژن، ونکوور، تابستان ۱۳۸۶ انتخاب شده است.