در لومیناتو ۲۰۱۲/Einstein on the Beach
“انشتین کنار دریا”، اثر مشترک فیلیپ گلاس (موسیقی) و رابرت ویلسون (کارگردانی)، برنامه اصلی لومیناتوی امسال بودکه برگزارکنندگان این جشنواره با تفاخر از آن اسم می بردند. این اپرای چهار ساعت و نیمه که برای اولین بار در سال ۱۹۷۶ به روی صحنه رفت امروز به عنوان یکی از آثار کلاسیک هنر آوانگارد بشمار می آید (این که “کلاسیک” و “آوانگارد” را پیش هم بگذاریم هم چیز غریبی است که فقط برای چنین آثاری ممکن است معنا پیدا کند).
اگر درست شمرده باشم این سومین باری است که فیلیپ گلاس به لومیناتو می آید. سه سال پیش موسیقی دو باله زیبای “کشتن ماه” (Shooting Moon) و “بال های مومی” (Wings of Wax) از گروه تئاتر رقص هلند را نوشت و پارسال هم کار مشترکی با لئونارد کوهن ارائه داد. “انشتین کنار دریا” بازسازی این اپرا است که نام فیلیپ گلاس و رابرت ویلسون را برای اول بار بر سر زبان ها انداخت. فکر اولیه این اپرا در سال ۱۹۷۵ بین این دو مطرح شد و یک سال بعد در جشنواره آوینیون فرانسه برای اولین بار به صحنه رفت. آنچه این دو نابغه موسیقی و تئاتر را به هم نزدیک کرد نگرش آبستره شان به هنرشان بود. شناختی که آن سال ها از اپرا در ذهن ها بود همان تصویری بود که امروز هم از اپرای کلاسیک وجود دارد: یک ارکستر با سازهای کلاسیک که داستانی روایی را که چند خواننده-بازیگر اجرایش می کنند را همراهی می کنند. “انشتین کنار دریا” اما تحول بزرگی در این زمینه بود که مرز اپرا و تئاتر را در هم می شکست و ساختار روایی اپرا، فرم ارکستر، و چارچوب های معمول بازی را به کلی کنار می گذاشت. گلاس برای اولین بار سنتی سایزر را وارد ارکستر کرد و از صدای انسان نه برای خوانندگی و روایت داستان بلکه به شکل بخشی از موسیقی استفاده کرد. شکستن زبان و تجزیه آن به اصوات ساده و بی معنی در هماهنگی کامل با سبک کار ویلسون بود که زبان را در هم می ریخت تا آن را به خدمت اجرا در آورد. حاصل کار یک اپرا-تئاتر پنج ساعته بود که در آن حرکت های ساده و جمله هایی که هیچ بار معنایی با خود نداشتند بارها و بارها تکرار می شدند. در پایان آن تماشاچی که به امید کشف گوشه پنهانی از زندگی این نابغه فیزیک به دیدن اپرا آمده بود تنها چیزی که از نمایش می آموخت این بود که اسباب بازی مورد علاقه انشتین قطارهای کوکی بود و ویولن هم میزد. در “انشتین کنار دریا” تنها حضوری که از انشتین می بینیم چند صحنه است که او با ویولن ارکستر را همراهی می کند.
نمایش شامل چهار پرده است که با چند “زانو” از هم جدا می شوند. بین پرده ها هیچ تنفسی وجود ندارد و به همین دلیل تماشاچیان مجاز هستند که هر وقت خواستند از سالن بیرون بروند و بازگردند. منظور از “زانو” چند نمایش کوچک هست که بین پرده های اصلی اجرا می شوند، مثل پیش پرده های خودمان. اینکه چرا به آن زانو می گویند را خود گلاس اینگونه شرح می دهد: “این پیش پرده ها همان کاری را می کنند که زانو در بدن انسان انجام می دهد، یعنی دو بخش اصلی پا را به هم وصل می کند.” اولین زانو بیشتر برای آرام کردن بیننده ها و این تذکر هست که نمایش شروع شده. در این زانو، یک گروه کر اعداد یک تا هشت را همراه با موسیقی تکرار می کنند. گلاس باز در این مورد توضیح می دهد: “این عددها را موقع تمرین با گروه کر استفاده می کنیم تا متن آواز و ریتم موسیقی را به خاطر بسپارند. اما در این اجرا خواستم به جای متن از خود این عددها استفاده کنم”. استفاده اینچنینی از عدد در این حال به تماشاچی کمک می کند تا به فضای ذهنی انشتین وارد شود. موسیقی اعداد موتیف اصلی نمایش است که در پرده های مختلف به شکلی ظاهر می شود و در آخرین پرده، نمایش را به پایان می رساند.
پیش از “انشتین کنار دریا” فیلیپ گلاس و رابرت ویلسون کارهای دیگری را اجرا کرده بودند، اما هیچ کدام نتوانسته بود شهرت و اعتبار این اپرا را برای شان فراهم کند. با این حال آن شهرت و اعتبار موفقیت مالی برای آن ها به همراه نداشت. بعد از اولین اجرا این دو به مرز ورشکستگی رسیدند و رابرت ویلسون مجبور شد به تنها کاری که برایش درآمد داشت بازگردد: رانندگی تاکسی. اما آن دوران سخت گذشت و گلاس و ویلسون موفق شدند این اپرا را در هر دهه یک بار به صحنه ببرند. طرحی که گلاس و ویلسون در روز اول در سر داشتند به نمایش درآوردن یک شخصیت تاریخی بود. رابرت ویلسون پیش از آن “زندگی و دوران زیگموند فروید” (The Life and Times of Sigmund Frued) و “زندگی و دوران جوزف استالین” (The Life and Times of Joseph Stalin) را به صحنه برده بود که هرکدام ۱۲ ساعت طول می کشیدند. او “کوه کا” (KA MOUNTain and GUARDenia Terrace) را هم در جشن هنر شیراز اجرا کرده بود که یک هفته بی وقفه ادامه داشت. این دو چند شخصیت را در نظر داشتند از جمله هیتلر، اما دست آخر انشتین را انتخاب کردند که تاثیری که بر تاریخ بشریت گذاشت برگشت ناپذیر بود. همین موضوع فیلیپ گلاس را بر سر شوق آورد تا “انشتین کنار دریا” را شروعی قرار دهد برای یک سه گانه که به شخصیت هایی می پرداخت که تاثیری بنیادی بر تفکر زمانه خودشان داشتند. دومین اپرا از این سه گانه “ساتیاگراها” (Santigraha) نام داشت که به زندگی مهاتما گاندی و فلسفه مقاومت منفی او می پرداخت، و آخرین آن ها “آخناتن” (Akhnaten) بود که بر اساس زندگی این فرعون مصری نوشته شده که برای اولین بار یکتا پرستی را جایگزین بت پرستی کرد.
با این حال، آنچه “انشتین کنار دریا” را به یک اثر ماندگار تبدیل می کند بیش از این که مدیون موسیقی فیلیپ گلاس باشد به سبکی وابسته است که رابرت ویلسون در تئاتر بر جا گذاشته است. عوامل بسیاری هستند که ویلسون را از همتایانش جدا می کنند، اما احتمالا تحولی که او در زبان و حرکت بازیگران بر روی صحنه به وجود آورد مهمترین آن ها هستند. او بر نسبیت زبان بسیار وقف است. زبان را تنها کلمات نمی سازند بلکه اشخاص و فرهنگ ها تاثیر انکارناپذیری بر آن دارند. کلمه ای که در یک فرهنگ زیبا است در فرهنگ دیگر توهین تلقی می شود. همینطور شکل بیان کلمه می تواند معنای آن را عوض کند. این را ویلسون در یکی از نمایش هایش به ظرافت به تجربه می گیرد. در “توی بالکن نشسته بودم این یارو پیداش شد فکر کردم به سرم زده” (I was sitting on My Patio This guy Appeared I Thought I was Hallucinating)) تنها دو بازیگر حضور دارند که هردو یک مونولوگ را تکرار می کنند. اولی با لحنی خشک و سرد مونولوگ را اجرا می کند و دومی با لحنی گرم و خودمانی همان کلمات را چنان بیان می کند که تماشاچی باورش می شود که داستان متفاوتی را دارد می شنود. ویلسون به مونوتونیک بودن بازیگرانش بسیار حساس است. معتقد به این که سکوت بخش مهمی از دیالوگ است. و بلاخره به این که حرکت بازیگر مهم تر از دیالوگش است پایبند است. موقع تمرین او بر حرکت بیش از کلام تاکید دارد. این تاکید تا جایی پیش می رود که او پیش از آنکه متن نمایش را به بازیگران بدهد حرکت آنها را تنظیم می کند. خودش می گوید: “بازیگران تمام تلاش شان این است که با بیان اغراق آمیز کلمات بیننده را به دنبال بکشند، اما بازی خوب وقتی به دست می آید که بازیگر با یک حرکت کوچک انگشت بیننده را مجاب کند”.
تجربه ای که رابرت ویلسون با زبان دارد احتمالا به دوران کودکی اش باز می گردد. او در کودکی دچار لکنت زبان بود. مشکلی که تا نوجوانی او را تنها نگذاشت و او را مردم گریز و تنها بار آورد. کسی که توانست به او کمک کند معلم رقصی بود که نه تنها او را با دنیای نمایش آشنا کرد بلکه توانست لکنت زبان او را هم برطرف کند. ناتوانی در بیان او را واداشت از حرکت برای ایجاد ارتباط با اطراف استفاده کند. سال ها بعد وقتی کودک کر و لالی را به فرزندی گرفت این شکل بیان را بسیار عمیق تر از پیش تجربه کرد. همین تجربه مبنای نمایش بی کلام “نگاه مرد کر” (Deafman Glance) شد که در آن شکل ارتباط فرزندش با جهان خارج شالوده سبک کار ویلسون شد.
همین ها را در “انشتین کنار دریا” هم می بینیم. به عکس اپراهای معمول، کلام در این نمایش جای بسیار کوچکی دارد. تعداد جمله هایی که در نمایش بیان می شوند از انگشتان دست بیشتر نیستند و هیچکدام از آن ها قصد اضافه کردن معنایی به نمایش را ندارند، بلکه تنها به کار فضاسازی می آیند. مثلا در پرده “دادگاه ۲” زنی که پیش قاضی روی تخت خوابی دراز کشیده جمله بی معنایی را چند ده بار تکرار میکند “سوپرمارکتی که زودتر از موعد خنک شده بود پر از ردیف [محصولات] بود. کلاه های شنایی آنجا بود که سبز و زرد و آبی بودند و روی شان بادکنک های چهارم جولای بود. من می خواستم یکی از آن ها را بخرم اما به من یادآوری شد که کنار دریا را دارم فراموش می کنم.”
همانقدر که سکوت به اندازه کلام فرصت حضور دارد سکون هم در کنار حرکت خودنمایی می کند. در پرده “برج” بازیگران یکی یکی وارد صحنه می شوند و در مقابل برجی که زنی در بالای آن (احتمالا) زندانی است مدت ها بی حرکت می ایستند و بعد یکی یکی خارج می شوند. موسیقی گلاس در این صحنه با باقی نمایش تفاوت بزرگی دارد. تنها در این صحنه است که او از ساکسیفون سوپرانو استفاده می کند که با یک کلارینت دوئت اجرا می کنند. زیبایی این صحنه در تضادی است که سکون حکم بر صحنه با حرکتی که در موسیقی هاست به وجود می آورد.
اما وقتی به دیدن ” انشتین کنار دریا” می رویم یک نکته بنیادی را نباید فراموش کنیم. اینکه تنها به دیدن یک اثر کلاسیک آمده ایم که تاثیر بزرگی بر نمایش آوانگارد گذاشته است. اما انتظار اینکه نمایشی ببینیم که در دومین دهه از سومین هزاره کاری متفاوت و پیشرو به حساب آید اشتباه است. دیدن “انشتین کنار دریا” مثل گوش دادن به موسیقی بیتل ها است که اگرچه هنوز لذت آور است، اما تازه نیست. مثلا صحنه ای که یک نوار نورانی سفید به آهستگی از حالت خوابیده به ایستاده در می آید بی تردید در سال ۱۹۷۶ انقلابی در فرم به حساب می آمد، اما امروز نمی تواند همان تاثیر را برجا بگذارد. استفاده از تکنولوژی هم از همین کمبود رنج می برد. نور و صدایی که صحنه ها را پر می کنند در سال های اولیه اجرا احتمالا چنین به نظر می رسیدند که از آینده آمده اند. آنچه از اجرای امروزین این نمایش انتظار داشتم استفاده از تکنولوژی جدید و کامپیوتر و ویدئو بود. در یوتیوب صحنه ای از اجرای ۱۹۷۶ را پیدا کردم که بی کم و کاست شبیه همینی بود که اینجا دیدم.
در یوتیوب یک نسخه ده دقیقه ای از اجرای ۲۰۱۲ را هم پیدا کردم که برای آن ها که کنجکاوند این نمایش را ببینند اما حوصله چهار ساعت و نیم نشستن در سالن را ندارند بسیار مناسب است. کافی است انشتین کنار دریا ۲۰۱۲ را جستجو کنید.
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.