خبرِ از دنیا رفتنِ سیما کوبان در کنجِ عزلتِ تنهایی و بیماری، در فرانسه، مثلِ تمامِ این‌گونه خبرها، در این سال‌ها، غم‌انگیز است. این اندوهِ از دست دادنِ دوستی قدیمی و انسانی کوشا و روشن‌اندیش برایِ من، با حسرت نیز همراه است: چندی پیش، روجا چمنکار، شاعرِ جوان که مستندی ویدئویی در موردِ منوچهر آتشی ساخته، به شهرِ ما آمده بود. وقتی گفت در استراسبورگ زندگی می‌کند، پرسیدم: «سیما کوبان را می‌بینی؟» آن‌گاه بود که دریافتم او نیز مثل بسیاری از ایرانیان ـ به‌ویژه نسلِ جوان ـ حتا نامش را هم نشنیده است. توصیه کردم حتماً در اولین فرصت، به دیدارش برود، سلام‌هایِ گرمِ دوستانۀ مرا برساند و از او خواهش کند که بنشیند جلوِ دوربینِ ویدئو و از زندگی و کار و تجربه‌هایش بگوید تا ثبت و ضبط شود برایِ نسلِ جوان و به‌ویژه دختران و زنانِ امروزِ ایران تا یکی از زنانِ هم‌میهنِِ‌شان را بشناسند که چگونه در دشوارترین وضعیّت‌ها، در حدِ توانِ خود، کار کرد؛ به‌طوری‌که می‌توان او را از شخصیّت‌هایِ مؤثرِ فرهنگیِ آن مرز و بوم دانست. دیگر خبری از روجا نرسید و گرفتاری‌هایِ معمول و روزمرۀ زندگی نیز به من اجازه نداد تا قضیه را پی‌گیری کنم یا تلفنی بزنم به سیما کوبان و احوالی بپرسم که مدت‌ها بود از او بی‌خبر بودم…

سیما کوبان

چند سال پیش بود که شنیدم دچارِ عارضۀ سکتۀ مغزی شده است و متأسفانه نیمی از بدنش فلج. هرطور بود، موفق شدم شماره تلفنش را پیدا کنم و زنگ بزنم به او.

خیلی خوشحال شد، که مدتِ مدیدی بود از هم خبر نداشتیم. آن سکته بر حرف زدنش هم تأثیر گذاشته بود: زبانش سنگین شده بود و کلمات را به‌دشواری بیان می‌کرد. حال و احوال پرسیدیم و گفت و گفتم و نشانیِ پستی‌اش را هم گرفتم تا چند تا از کتاب‌هایی را که منتشر کرده بودیم برایش بفرستم. بعد هم گفتم کاش تجربه‌هایش را بنویسد. گفت که نوشتن برایش دشوار است، ولی کارهایی کرده و می‌کند در زمینۀ تخصصش که نقاشی بود و طراحی، و غیر از کار در این زمینه‌ها، تجربۀ آموزشِ دانشگاهی و غیرِدانشگاهی هم داشت. قرار شد با هم در تماس باشیم و گفت که چون نمی‌تواند به سفر برود، بهتر است من وقتی رفتم فرانسه، سری به او بزنم. آخرسر هم چون حالِ همسرم را پرسید (که زمانی، مدتی به کلاس‌هایِ آموزشِ گلیم‌بافی‌اش می‌رفت در تهرانِ اواسطِ دهۀ شصت)، گوشی را دادم به همسرم که مدتی باهم حرف زدند.

کتاب‌ها که به دستش رسید، خبر داد و تشکر کرد و گفتم که بازهم کارهامان را برایش خواهم فرستاد و اگر کاری از دستِ من و دوستانم ساخته باشد حتماً بگوید و «به امیدِ دیدار»ی گفتیم و خداحافظی کردیم.

نشد که باز حتا تلفنی حرف بزنیم. و متأسفانه نتوانستم در یکی دو سفری که در این فاصله به پاریس رفتم، سری به او بزنم. چند ایمیلی بین‌مان رد و بدل شد و زمان مثلِ همیشه چون برق و باد گذشت تا آن توصیه را به روجا کردم… و بازهم هر روز می‌خواستم تلفن بزنم و سفارش کنم که حتماً موافقت کند بنشیند جلوِ دوربینِ ویدئو یا دستِ‌کم اجازه بدهد حرف‌هایش را ضبط کنند. باز هم متأسفانه نشد…

چند ماه پیش که دوستِ شاعر محمدعلی سپانلو آمده بود این‌جا، نمی‌دانم چطور شد صحبتِ سیما کوبان پیش آمد. یادِ گذشته‌ها را زنده کردیم و هر دو از پافشاری و پایداری‌هایش در نشرِ کتاب‌هایِ خوب و آن جُنگ‌ها ـ «چراغ» و «کتابِ تهران» ـ گفتیم و به این نتیجه رسیدیم که به‌راستی او را می‌توان یکی از پیشتازان یا ـ به‌تعبیرِ دیگر ـ مادرانِ جنبشِ فعلیِ زنانِ ایران دانست. زمانی که بسیاری از این زنان و دخترانی که امروزه با شهامتِ حیرت‌انگیزِ خود، آگاهانه، در زمینه‌هایِ گوناگون، در درون و بیرونِ ایران، کار و مبارزه می‌کنند هنوز به دنیا نیامده بودند، سیما کوبان خستگی‌ناپذیر، در عرصۀ گسترشِ فرهنگِ ایران کار می‌کرد.

آشنایی ما به همان سالِ اولِ انقلاب برمی‌گشت، در همان ماجرایِ تراژیک/ کُمیکِ «انجمنِ هنرمندانِ خلق» [که جداگانه، مفصل نوشته‌ام محضِ عبرت از روزگار، تا کِی و چگونه منتشر شود!]… من در همانِ آغاز، وقتی دریافتم پیالۀ اول است و بدمستی، خود را کشیدم کنار. سیما کوبان که آمده بود، اما ماند. تا مدتی هم بود و چند شماره نشریه‌ای هم درآوردند و کارهایی هم کردند، ولی طبیعی بود که چنان جریانی نمی‌تواند ادامه یابد.

سیما کوبان

همدیگر را در نتیجه نمی‌دیدیم. پس از سالِ شصت و آن سرکوب‌ها، من و سه تن از دوستانم آن دارالترجمه را راه انداختیم [ به اسمِ «مرکزِ فرهنگیِ پَچواک»] و او «نشرِ دماوند» را با آن کتاب‌فروشی در طبقۀ دومِ ساختمانی در خیابانِ بزرگمهر (یکی از فرعی‌هایِ بینِ خیابان‌هایِ انقلاب و تختِ‌جمشید) تأسیس کرد. خاطرم هست خانم‌ها پرتو نوری‌علاء و مُنیر رامین‌فر هم با او بودند و از نخستین کتاب‌فروشی‌هایی بود که فضایی فرهنگی/ روشنفکری داشت که مانندِ آن را یکی در دَروس، خانم لیلی گلستان و یکی دیگر را مرحومِ کریم امامی و همسرش خانم گلی امامی در مقصودبکِ شمیرانات راه انداختند…

سیما کوبان که مِدرسِ دانشگاه بود، با تخته شدنِ در دانشگاه‌ها، بر اثرِ آن «انقلابِ فرهنگیِ» آقایان، بیکار شده بود و کارِ نشر را با چاپِ کتاب‌هایی از مهدی اخوان ثالث و فریدون آدمیّت و… آغاز کرد.

سال ۱۳۶۲ بود گمانم که از طریقِ پرتو نوری‌علاء و محمدعلی سپانلو باخبر شدم «نشرِ دماوندِ» سیما کوبان کتابی در دستِ چاپ دارد و دنبالِ ویراستار می‌گردد. این دوستان مرا معرفی کرده بودند. گفتم: «کتاب را ببینم، چشم!» آن زمان، در همان دارالترجمه، غیر از ترجمه، ویرایش و آماده‌سازی کتاب هم از جمله کارهامان بود و معمولاً در صفحۀ مشخصاتِ کتاب‌هایی که کار می‌کردیم، نوشته می‌شد: «ترجمه و ویرایش [یا فقط ویرایشِ] این کتاب در مرکزِ فرهنگیِ پچواک انجام شده است.» و با ده دوازده کتابی که در همان نخستین سال مهیّا و روانۀ بازارِ کتاب کرده بودیم، شناخته ‌شده بودیم.

یادم نیست کدام یک از این دو دوستِ شاعر بود که اشاره کرد: «گویا تو و سیما باهم قهرید!» گفتم: «قهر نه، ولی چندان آشتی هم نیستیم!»

و قرار شد یک روز، با سپانلو بروم به کتاب‌فروشی دماوند. رفتیم، نشستیم و چای نوشیدیم و گفتیم و شنیدیم…

سیما کوبان گِله داشت که: «تو فلان حرف را پشتِ سرِ من گفته‌ای!»

معلوم شد یکی از خانم‌هایِ کارمندِ دوستی مشترک ـ نادر درفشه که هم‌دانشکده‌ای من بود در اواخرِ دهۀ چهل و اوایلِ دهۀ پنجاه، در «دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیک» و بعد با سیما کوبان همکار شدند در زمینۀ طراحیِ نقشِ گلیم ـ سخن‌چینی کرده و طبقِ معمول، یک کلاغِ حرفِ معمولی و بی‌اهمیتی از من در نقلِ ایشان، شده بوده است چهل کلاغ!

باری، کُدورت برطرف شد و دست‌نوشته‌هایی را به من داد که گفتم: «امشب می‌خوانم و فردا خبر می‌دهم.» گفت که شتاب دارند در ویرایش و چاپِ این کتاب.

آن دست‌نوشته‌ها ترجمۀ فارسیِ همین کتابِ فوق‌العاده خواندنی، خوب و پُرمحتوایِ مانِس اشپربر بود: «نقد و تحلیلِ جباریّت». با آن نویسندۀ آلمانی که رُمانِ مشهورِ دوجلدی‌اش («قطره اشکی در اقیانوس») را آن زمان «نشر نو» با ترجمۀ روشنک داریوش منتشر کرده بود، آشنا بودم. آقای کریم قصیم «جباریّت» را از زبانِ اصلی [آلمانی] برگردانده بود.

همان شب، دست‌نوشته‌ها را خواندم و چون آن را کتابِ فوق‌العاده خوب و مفیدی تشخیص دادم، صبحِ اولِ وقت، تلفن کردم که: «با کمالِ میل، این کار را ویرایش می‌کنم.»

با نوشته‌ها و ترجمه‌هایِ دکتر قصیم در «کتابِ جمعه» احمد شاملو آشنا بودم و خودِ ایشان را هم در «جبهۀ دموکراتیکِ ملّی»، در کنارِ ـ یادش گرامی و زنده بادا ـ شُکرالله پاک‌نژاد و دیگردوستان، چند باری، کوتاه، دیده بودم.

دکتر قصیم روزِ بعد، به دفترِ دارالترجمۀ ما آمد، در سُهروردیِ شمالی روبرویِ همان مسجدِ معروفِ حُجّت‌ابن‌الحسن، با متنِ آلمانیِ کتاب و ظرفی پُر از توت‌فرنگی درشت و خوش آب و رنگِ نوبر در دست! عازمِ سفر بود. کارِ ویرایش و غلط‌گیریِ نمونه‌هایِ چاپیِ و آماده‌سازیِ کتاب برایِ چاپ به من سپرده شد و شماره تلفنِ روشنک داریوش را هم داد و گفت که او در جریان است، اگر مشکلی با متن داشتم و نیاز به نگاه کردن به متنِ اصلی بود، از او بپرسم. (و من همیشه سپاسگزار ایشان بوده‌ام که من و روشنکِ نازنین را باهم آشنا کرد که دوستانِ خوبی شدیم و کار هم کردیم، ولی افسوس که زود از دنیایِ ما رفت! یادش همیشه سبز و پایدار باد!)

«جبّاریّت» چاپ شد، در پنج هزار نسخه. سریع تمام شد و سیما کوبان آن را بارِ دیگر چاپ کرد، باز هم در پنج هزار نسخه. چاپ دوم هم تمام شد و برایِ سومین بار چاپ شد و همه منتظرِ پخشِ آن بودند که یک روز، سیما کوبان تلفن کرد که مشکلی ایجاد شده و از من خواست به دیدارش بروم. و حالا، حدودِ سالِ ۱۳۶۴ بود…

به همان کتاب‌فروشی رفتم. معلوم شد حضراتِ «ارشاد» از صدورِ اجازۀ ترخیصِ نسخه‌هایِ چاپ‌شدۀ کتاب از چاپخانه خودداری کرده‌اند به این بهانه که مترجم کتاب در خارجه، با یکی از سازمان‌هایِ سیاسی مخالف همکاری می‌کند.

گفتم: «قراری بگذارید با هم می‌رویم… شما کاری نداشته باشید خانم کوبان، بگویید این ویراستار کتاب است. می‌گوییم ما این کتاب را از مترجم خریده‌ایم و دو بار هم تا حالا چاپ شده و آن زمان هم که ما قرارداد بستیم با ایشان، با هیچ سازمانی همکاری نمی‌کرد و ما هم که مسؤلِ بهشت و جهنم کسی نیستیم!»

قرار شد خبر بدهد چه روز و چه ساعتی باهم برویم به «ارشاد». خداحافظی کردیم و آمدم بیرون.

چند روز بعد بود که باخبر شدم همان روز یا روزِ بعد، از طرفِ «ادارۀ اماکنِ» شهرداری، مأمورانی می‌روند سراغش، به این بهانه که: «شما اجازه ندارید در یک ساختمانِ مسکونی/ تجاری/ اداری، کتاب‌فروشی راه بیندازید و این کار غیرقانونی است!» درِ ساختمان را تخته و سیما کوبان را دستگیر کرده بودند و با خود برده بودند و یکی دو روزی او را در بازداشت نگه داشته بودند… به این ترتیب، بی‌آن‌که پایِ ادارۀ سانسور و «ارشاد» بیاید وسط، هم کتاب‌فروشی را بستند و هم مانعِ ادامۀ کارِ نشرِ دماوند شدند و آن پنج هزار جلد چاپِ سوم «جبّاریّت» هم ـ به‌اصطلاحِ رایج ـ «مُقوا» شد!۱

سیما کوبان چند شماره جنگِ پُرمحتوایِ «چراغ» را با هر مصیبتی بود منتشر کرد. بعدها هم چند شماره جُنگی به نامِ «کتابِ تهران» منتشر کرد که مطالبش در موردِ پایتخت بود.

اکنون، متأسفانه کتاب‌هایِ منتشرشده توسطِ نشرِ دماوند و این جُنگ‌ها را در اختیار ندارم تا اطلاعاتِ دقیق بدهم، اما با مرورِ عنوان‌ها و مطالبِ این کتاب‌ها و جُنگ‌ها، تصور می‌کنم همگان با من موافق باشند که اولاً برایِ گردآوریِ مقاله‌ها و نوشته‌ها چقدر توان و وقت صرف شده است و ثانیاً زنی دستِ تنها، بدونِ در اختیار داشتنِ امکاناتِ مالیِ کافی، باید چه اندازه پی‌گیر و کوشا می‌بوده باشد که چنین کارهایی را، آن هم در آن اوضاع و احوالِ خطیر، به انجام برساند!

سیما کوبان ژیانِ قُراضه‌ای داشت که میانِ دوستانِ شاعر و نویسنده معروف بود. آخرِ شب‌ها، دوستانِ بدونِ وسیله ـ مثلاً روانش شاد مهدی اخوان ثالث ـ را از جلسات به منزل‌شان می‌رساند یا سوار بر آن، فاصلۀ دفتر و خانۀ شاعران و نویسندگان و حروف‌چینی‌ها، چاپخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها را تلق و تولوق کنان درمی‌نوردید…

مدتی هم گویا در شهرداری، مُشاورِ زیباسازیِ شهرِ تهران بود و کارهایِ مفید و خوبی هم در آن‌جا انجام داد؛ از جمله یکدست کردنِ تابلوهایِ نامِ کوچه‌ها و خیابان‌ها و شکل و شمایلِ برخی میدان‌ها و پارک‌ها…

در دفتری که با همکاریِ نادر درفشه راه انداخته بود، در همان مکانِ کتاب‌فروشیِ سابقِ دماوند، طراحیِ گلیم می‌کردند و نقشه‌هایِ زیبایِ گلیم‌هایِ سنتّی را اصلاح و تکثیر می‌کردند برایِ کارگاه‌ها و مراکزِ گلیم‌بافی…

دورادور، گاهی خبر می‌گرفتم از او… این اواخر، در استراسبورگ، نزدِ یکی از فرزندانش زندگی می‌کرد و شنیدم که این اواخر، دچار سرطان شده بوده و خیلی سریع از پا افتاده و در بیمارستانی در پاریس، از دنیا رفته است.

از جمله ویژگی‌هایِ مثبتِ شخصیّتِ ساده و صمیمیِ سیما کوبان فروتنی و بی‌اعتنائی او بود به شهرت و خودنمایی و مسائلِِ مادّی و حتا ـ به‌اصطلاح ـ «معنوی»! اهلِ خودمطرح کردن و مصاحبه‌هایِ ریز و درشت و از خود تعریف کردن نبود. کار را صرفاً برایِ خودِ «کار» انجام می‌داد. در شرایطی که هرکس دستی به قلم‌مو یا دسترسی به بومِ نقاشی داشت، خود را «هنرمند» می‌خواند و نمایشگاه برگزار می‌کرد، یادم نمی‌آید شنیده باشم سیما کوبان نمایشگاهی گذاشته باشد. در زمینۀ نقاشی هم کار می‌کرد، شاید هم در سال‌هایِ اخیر نمایشگاهی گذاشته باشد، همچنان‌که در گذشته هم چنین کارهایی کرده بود، اما چون به‌اصطلاح، خود و کارِ خود را تویِ بوق نمی‌کرد، کسی نامش را نمی‌شنید. و همین هم هست که امروزه روز، بسیاری او را نمی‌شناسند. و حتماً به همین سبب هم بوده که وقتی از «نخستین زنِ ناشر» در ایران یا از «زنانِ ناشرِ» ایرانی در محافل و مجالسِ داخلی و خارجی و در مصاحبه با نشریاتِ درونی و بیرونی سخن گفته می‌شد و نامی از او به میان نمی‌آمد، سیما کوبان بزرگوارانه حتا به رویش هم نمی‌آوَرد. البته قضیۀ «اوّل» یا دوم یا چندم بودن در انجامِ کاری چندان اهمیّتی ندارد؛ ممکن است فقط به دردِ ثبت در کتاب‌هایِ «اولین‌ها» بخورد… مهم همان «کار» کردن است که سیما کوبان به اهمیّتِ آن به‌خوبی پی بُرده بود…

*

مدّت‌هاست کارمان شده نوشتن در موردِ دوستان و یارانی که از دنیایِ ما می‌روند و اکثراً هم متأسفانه زودتر از معمول… اصغر الهی ـ روان‌پزشک و داستان‌نویس ـ در شصت و هشت سالگی از دنیا می‌رود، حال آن‌که ری برادبریِ آمریکایی ـ نویسندۀ داستان‌هایِ تخیلی ـ چند روز بعد، در نود و یک‌سالگی… سیما کوبان هم هفتاد و یکی دو ساله بود گویا…

روشن است که در این جهانِ فانی، «هر کسی چندروزه نوبتِ اوست»… و لازم به تکرار نیست که چه بهتر طوری زندگی کنیم که چون رفتیم، از خود نامِ نیک و یادِ زیبا باقی بگذاریم.

نُهمِ ژوئن ۲۰۱۲

گوتنبرگِ سوئد

۱ـ این کتابِ خواندنی که تحلیلی است روان‌شناختی/ جامعه‌شناختی از مسألۀ «دیکتاتوری» و ویژگی‌هایِ «دیکتاتوران»، بعدها، در درون و به‌ویژه بیرون از ایران، بارها و بارها چاپ شده است و تصور نمی‌کنم کسی از اهلِ سیاست و فرهنگ باشد که آن را نخوانده باشد. [سالِ پیش، من ـ البته با کسبِ اجازه از آقای قصیم ـ آن را در برنامۀ «کتاب‌خوانی» رادیوِ محلیِ سپهر در همین شهرِ خودمان خواندم که علاقه‌مندان می‌توانند شکلِ گویایِ آن را در آرشیوِ بخشِ «کتاب‌خوانی» سایتِ این رادیو گوش یا (اگر خواستند) دانلود کنند، در این نشانیِ اینترنتی: www.radiosepehr.se].