این هفته فیلم چی ببینیم؟
An Education داستان دختری شانزده ساله، عاشق زندگی و بی تجربه است و مردی سی و چند ساله که می خواهد دنیا را نشانش دهد.
فیلم با صحنه دختران جوانی شروع می شود که در مدرسه و زیر نظر معلم، سعی دارند در حالی که کتابی روی سر دارند طوری صاف راه بروند که کتاب از روی سرشان نیفتد. صحنه های بعدی نشان می دهد که آنجا از آن نوع مدارس است که در کنار آموزش ادبیات و موسیقی و لاتین، با آموزش رقص و آشپزی، دختران را برای نقش شان در زندگی آماده می سازد.
جنی شانزده ساله پر از شور زندگی است. شاگرد ممتاز است و به سختی درس می خواند تا بتواند طبق خواسته معلم و پدر و مادرش در آکسفورد قبول شود. پدرش سخت گیر است و اصرار دارد که جنی تمام مدت روی درس هایش تمرکز کند. با این که خود جنی هم همین هدف را دارد ولی احساس می کند که دست و پایش بسته است و لذتی از زندگی اش نمی برد، چیزی که فکر می کند می تواند با رفتن به آکسفورد به دست بیاورد. با حسرت به دوستانش می گوید: “اگر به دانشگاه بروم، هر کتابی دلم بخواهد می خونم، تمام مدت لباس سیاه می پوشم، می روم پاریس، تمام روز موسیقی گوش می دهم و سیگار می کشم و با آدم هایی معاشرت می کنم که خیلی چیزها درباره خیلی چیزها می دونند .”
یک روز که از تمرین موسیقی به خانه برمی گشت و زیر باران منتظر اتوبوس ایستاده بود، مرد غریبه ای با ماشینش می ایستد و می گوید که می داند غریبه است و جنی حاضر نیست سوار ماشینش شود، ولی چون خودش به موسیقی علاقه دارد، اگر جنی اجازه دهد ویولن سل اش را در ماشین بگذارد و خود جنی کنار ماشین راه برود تا سازش خراب نشود! و به همین سادگی دیوید خودش را وارد زندگی جنی می کند.
دیوید جذاب است، خوش سر و زبان و با تجربه و به گفته خودش، فارغ التحصیل دانشگاه زندگی. در کمال ناباوری جنی، دیوید با وجود این که بیش از دو برابر او سن دارد، دل والدین جنی را به دست می آورد. جنی که تا مدتی پیش آرزو داشت فقط بتواند موسیقی گوش بدهد، حالا وارد دنیایی شده بود که حتی تصورش هم برایش رویایی بود. دیوید او را به کنسرت کلاسیک می برد، به رستوران هایی با موزیک جاز زنده، حراج عتیقه و نقاشی های اصیل. دنیایی که آرزویش را داشت ولی پیش از آن رسیدن بهش را ممکن نمی دانست.
بزرگ ترین اتفاق زندگی اش وقتی می افتد که دیوید می گوید که می خواهد برای تولد هفده سالگی اش او را به پاریس ببرد. چیزی که جنی باور ندارد بتواند حقیقت بیابد. ولی دیوید خوش صحبت است و مودب و آداب و معاشرت را خوب بلد است. به پدر و مادر جنی توضیح می دهد که مجذوب فکر و استعداد دخترشان شده و باور دارد که جنی در کنار شخصی مناسب می تواند به درسش ادامه دهد. قول می دهد که جنی با او در امان باشد. آن ها هم آنقدر ساده هستند که باور کنند مردی تقریبا میان سال و ثروتمند، فقط می خواهد دخترشان را به پاریس ببرد تا با فرهنگ دیگری آشنایش کند و دنیای جدیدی نشانش دهد بدون هیچ منظوری، به علاوه دیوید گفته عمه ای هم در پاریس دارد و آنها تنها نخواهند بود!
پاریس تمام آن چیزی است که جنی آرزویش را داشت و بیشتر. بعد از برگشتن از پاریس، دیوید از جنی می خواهد که با او ازدواج کند. جنی مردد است و از پدر و مادرش هم فکری می خواهد. شاید انتظار دارد مخالفت والدینش برایش بهانه ای باشد که نپذیرد. ولی پدرش از این ماجرا استقبال می کند. جنی شوکه می شود و می گوید “ولی اینجای داستان شما باید بگویید پس اکسفورد چه؟” و پدرش جواب می دهد: “خوب می توانی اینطور به داستان نگاه کنی که دیگر لازم نیست به دانشگاه بروی. کسی خواهد بود که ازت مراقبت کند و نیازهایت را برطرف کند” و جنی با ناباوری می گوید “تمام آن لاتین خواندن و درس حفظ کردن و انشا نوشتن بی خود بود؟ اگر این را می خواستید به جای مدرسه من را می فرستادید کلاب تا زودتر شوهر پیدا کنم!” و پدرش می گوید که نه، بالاخره تحصیل هم مهم است.
جنی نامزد می کند. در مدرسه رسوایی به بار می آید. معلم و مدیرش ازش می خواهند که دیوید را رها کند و روی آکسفورد تمرکز کند و جنی عصبانی می شود. مدیر اصرار دارد که برای به جایی رسیدن باید مدرک تحصیلی داشت و بدون آن کاری ارزشی ندارد. جنی فکر می کند که خیلی ها حتی با وجود داشتن مدرک باز هم کار با ارزشی نمی کنند. مدیر می گوید که او می تواند معلم شود یا استاد دانشگاه و یا کاری دولتی پیدا کند، ممکن است سخت و حوصله بر باشد ولی … و جنی حرفش را قطع می کند و می گوید: ” درس خواندن حوصله بر است. درس دادن هم همین طور. یعنی شما می گویید که آگاهانه راهی را انتخاب کنم که حوصله بر است و آن را ادامه بدهم تا به جایی برسم که شغلی انتخاب کنم که تا آخر عمر حوصله ام را سر ببرد؟ بگذارید هر دو انتخابم را ببینم. یکی این است که سختی و بی حوصلگی بکشم و دیگری این که ازدواج کنم، در دنیا سفر کنم، رستوران های خوب بروم، کتاب بخوانم، موسیقی جاز گوش بدهم و از زندگی لذت ببرم! پس می بینید که این کافی نیست که فقط ما را آموزش بدهید، باید دلیل قانع کننده ای هم برای این که نیاز داریم آموزش ببینیم به ما بدهید. یک روز بالاخره کسی می خواهد هدف این همه درس خواندن را بداند.”
داستان فیلم مربوط به لندن سال ۱۹۶۱ است و با این حال مسائلی که فیلم مطرح می کند امروز هم جای سئوال دارند. اختلاف سنی بین یک زوج تا چقدر اهمیت دارد؟ هم برای خودشان و هم از دید جامعه؟ ما از یک دختر جوان انتظار داریم چه راهی را انتخاب کند؟ مسیری که به نظر خودش پر هیجان است و ارضا کننده یا مسیری که از دید ما، به زندگی موفق آمیزتری می انجامد و فکر می کنیم فقط با تحصیلات بالا می تواند به آن برسد؟ تحصیلات واقعا چقدر در به خوشبختی رسیدن نقش دارند؟ اگر مجبور به انتخاب بودیم کدام را انتخاب می کردیم، دخترمان خوشبخت باشد یا تحصیل کرده؟ اصلا این خوشبختی را ما برایش تعریف می کنیم یا تعریف او از خوشبختی را قبول می کنیم؟ در نهایت از او چه می خواهیم؟ به عنوان یک دختر هدفش را در چه می بینیم؟ که در آخر ازدواج خوبی بکند، چند بچه به دنیا بیاورد و آن ها را به سرانجام برساند؟ یا موقعیت شغلی بالایی پیدا کند؟ ما می خواهیم که تحصیلات او را به کجا برساند؟ می خواهیم دخترانمان تحصیل کنند چون عقیده داریم که تحصیلات انسان را می سازند؟ یا چون فکر می کنیم که دختری تحصیل کرده، شانس بیشتری برای یافتن شوهر و زندگی بهتر خواهد داشت؟ اگر نه، پس چرا هنوز قبول این موضوع برای بعضی از ما سخت است که خانمی تصمیم بگیرد ازدواج نکند و با لحنی تهمت آمیز کنایه می زنیم که عاشق کارش است؟
در نهایت پیام فیلم روشن است. همه احتیاج به آموزش دارند. ولی چیزهایی هستند که در هیچ کتابی و در هیچ مدرسه ای یاد نخواهیم گرفت. درس هایی هستند که فقط زندگی یادمان خواهد داد و برای یاد گرفتن شان، باید زندگی شان کنیم.
*مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است