هفته قبل هنرپیشه ای در تهران درگذشت که به سنش چندان پیر نبود، به چهره اما در آخرین عکس هایش چنان درهم شکسته می نمود که گویی یک دهه از بیکاری اش در سینما، همه ی جوانی اش به یک باره مکیده و به تباهی کشانده بود. همین آخرین عکس منتشر شده ثریا حکمت، بی آن که بخوانی در”تنگدستی” می زیست، با صورتی پف کرده از مصرف داروهای ضد افسردگی و دهانی تهی از دندان هیچ نشانی نه از زمان فیلم برداری” ای ایران”؛ که با همین سال های نه چندان دور زود گذشته اش هم، نداشت.
سال ۱۳۶۸ که ویژه های ادبی نقش قلم را منتشر می کردم، برای گفت وگو با ناصر تقوایی به هنگام ساخت فیلم “ای ایران” به محل فیلم برداری در شهرک تاریخی ماسوله رفتم. به مکان فیلم نرسیده مردی بلند قامت که بعدها دانستم نامش احمد نجفی است و هنوز بازیگر سینما و تلویزیون نشده بود و گویا یکی از سرمایه گذران “ای ایران” بود با بی سیم وسط جاده باریک و خاکی ایستاده بود که نگذارد پای غریبه ای به چند صد متری مکان فیلم برداری برسد. با معرفی ام که برای چه آمده ام، نجفی مرا با خوش رویی به مکان فیلم برداری که در محوطه پاسگاه ژاندارمری بود راهنمایی کرد.
وقتی رسیدم ثریا حکمت با پسربچه خردسالی که نقش یک دانش آموز ابتدایی را بازی می کرد، به همراه محمود لطفی(شیر علی قصاب) در برابر دوربین بودند. بازی حکمت و آن پسر بچه و هم، بازی محمود لطفی که باید طناب پرچم شیروخورشید را به بالای میله می کشید، در برداشت دوم هم کات خورد! دقایقی گذشت و بازیگران به دستور ناصر تقوایی لحظاتی از برابر دوربین خارج شدند. تقوایی عصبانی بود و فیلمبرداری را موقتا تعطیل کرده بود و داشت با محمود کلاری و چند نفر دیگر صحبت می کرد. حسین سرشار و اکبر عبدی و حمید جبلی و ورشوچی و چند بازیگر دیگر دور صحنه ایستاده بودند و من و چند نفر دیگر هم پشت آنها ایستاده بودیم.
قاضی ربیحاوی داستان نویس، تنها آشنای من در آن جمع بود. نمی دانم چه کسی سبب آشنایی شده بود. می دانستم که او دستیار تقوایی برای تمرین دیالوگ بازیگران است. شاید چاپ داستانی از او در”نشریه ادبی نقش قلم” دوره ی مسئولیتم سبب ساز آشنایی شده بود، هر چه بود چند لحظه بعد ربیحاوی مرا به تقوایی معرفی کرد. با سلام و علیک مختصر، تقوایی بدون مکث اشاره کرد به نکته ای که دو سال قبل مسئول سینمایی نشریه نقش قلم ادبی در موردش به کار برده بود و همان خاطرش را آزرده کرده بود و تلخ در ذهنش باقی مانده بود. گفت: “مصاحبه نمی کنم!”
وقت توضیح نبود. تنها گفتم “آقای تقوایی همین گفت وگو شاید بتواند پاسخ آن چیزها هم باشد. چیزی نگفت و رفت.”
ربیحاوی گفت: “اواقاتش از کار امروز هم تلخ است، شاید بتونم بعد راضی اش کنم.” من البته دیگر امید به مصاحبه نداشتم و گزارش صحنه هم مرا راضی نمی کرد. نیم ساعتی بعد کار فیلم برداری دوباره شروع شد و بازی ثریا حکمت و آن پسر بچه و محمود لطفی در یک برداشت تمام شد. ثریا حکمت به پشت صحنه آمد. من بین ماندن و رفتن مردد بودم و چند متری از دیگران فاصله گرفته بودم. دیدم حکمت کمی آن طرف تر با دو انگشت دستش به من علامت می دهد که سیگار داری؟ وقتی رضایت من رو دید چند متر دیگر از صحنه دور شد. رفتم جلو و آهسته گفتم چی شده خانم حکمت؟! گفت چیزی نیست بریم چند قدم اون طرف تر! سیگار درآوردم و گفت،”می دانی “ناصر خان” بر همه چیز کنترل داره و اجازه نمیده کسی از ما سیگار بکشد.” چند دقیقه ای تا سیگار به ته بکشد حرف زدیم. به نظر برای کارش در فیلم ای ایران خیلی شوق داشت و از متفاوت بودن نقشش حرف زد و شاید کار با تقوایی را شانس خوبی برای گرفتن نقش های جدی تر می پنداشت، اما ای ایران مدت ها توقیف شد و بر پرده سینماها راه نیافت.
“آذر مهدی قلی خانی” در سال ۱۳۵۳ با ایفای نقشی کوتاه در فیلم “ناجورها” ساخته سعید مطلبی، با نام ثریا حکمت وارد سینمای ایران شد و پس از آن در چند فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی بازیگری کرد. بعد از انقلاب اسلامی او از معدود بازمانده های زن سینما و تلویزیون پیش از انقلاب بود که چهره اش بر پرده سینما باقی ماند. شاید به این دلیل که هیچ گاه ستاره سینما نبود و نقش های کوتاهش نتوانسته بود تصویرش را بر جلد مجله های سینمایی پیش از انقلاب بنشاند. چیزی که بود همان کارنامه ی اندکش این شانس را برایش فراهم ساخته بود تا در سال های بعد از انقلاب نامش با چند اثر بیش از قبل به حافظه دنبال کنندگان سینمای ایران راه یابد، اما چیزی نگذشت که حضور گهگاهی اش در نقش های کوتاه، به هیچ رسید. پس از آن، نداری و فقر چنان لهیده اش کرد که دیگر کسی چهره اش را که از بی خانمانی به چادری در کنار خیابان پناه برده بود، به خاطر نداشت.
ثریا حکمت را شاید گاهی در فیلم هایی که نقش های کوتاهی داشت می دیدم، اما تصویرش از همان روز، در حوالی چهل سالگی اش در من باقی ماند؛ تا این عکس، عکسی که از گذشته اش چیزی در او باقی نبود!
نوشته اند مصیبت معیشت چنان بر او پیچیده بود که نه خانه و کاشانه؛ از جان خود بارها گذشته بود. به گفته ی دخترش بارها با اقدام به خوردن انواع قرص، خواسته بود خود را از نکبت فقر و نداری برهاند! هفته قبل، که چند روز به دلیل “مسمومیت دارویی” به اغماء فرو رفت و در بیمارستان جان سپرد، چه بسا این بار تیرش به هدف خورده بود؛ مرگ بر فقر!
*علی صدیقی، نویسنده و روزنامه نگار، ساکن نروژ. سردبیر سابق ویژه های ادبی نقش قلم(۱۳۶۷تا ۱۳۷۲)، هنر و اندیشه گیله وا ( ۱۳۷۳ و ۱۳۷۸) ، و روزنامه خزر در شهر رشت ( ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۸). صاحب سه کتاب در زمینه بررسی داستان های زنان ایران، مجموعه داستان و ادبیات نوجوان و دو کتاب آماده چاپ. انتشار نقد کتاب و مقالات در سایت ها و نشریات مختلف. عضو انجمن قلم نروژ از سال ۲۰۰۲