این هفته فیلم چی ببینیم
یک سری قوانین نانوشته بین اهالی سینما وجود دارد. مهم هم نیست که ملیت و سابقه شان چی باشد، هر کدام هر کجای دنیا که باشند یک لیستی دارند که همه شان با هم مشترک است. مثل بهترین فیلم های تاریخ سینما، بهترین کارگردانان، بهترین بازیگران و اینطور چیزها.
نمیدونم که واقعا همه شان هم عقیده هستند یا بعضی فقط با نظر جمع موافقت می کنند که مثلا فلان فیلم یک شاهکار هنری است – حتی اگر به نظرشان اینطور نیست – فقط برای اینکه کسی اهل فن بودنشان را زیر سئوال نبرد.
پدرو آلمودوار یکی از افراد موجود در این لیست است. کارگردانی که همه متفق القول عقیده دارند که به اصطلاحYou can’t go wrong with him و این به آن معنی است که هر کدام از فیلم هایش به خودی خود شاهکار است و بحثی هم درش نیست. خوشبختانه من چون نه از اهالی سینما هستم و نه آدم بخصوصی، میتونم بگم که فیلم آخرش The Skin I Live In آنقدر وحشتناک بود که اصلا دوست نداشتم!
اصولا فیلم های دیگرش را که دیده ام همه کمی عجیب هستند ولی این واقعاً یک چیز دیگر بود. تا نیم ساعت اول که اصلا متوجه نمی شوید که داستان چیست، فیلم که از نیمه می گذرد کم کم برای خودتان حدس هایی می زنید ولی داستان چنان پیچیده و شوک آور می شود که واقعا دهانتان باز می ماند. یعنی صد و بیست دقیقه تمام من با صورتی درهم رفته این فیلم و دیدم و وقتی هم که تمام شد مطمئن بودم که تا صبح کابوسش را خواهم دید.
داستان فیلم با سخنرانی شخصیت اصلی فیلم دکتر رابرت لگارد که جراح پلاستیک است، در یک سمینار پزشکی شروع می شود که می گوید: چهره ما هویت ماست. برای فردی که دچار سوختگی شده اینکه فقط جانش را نجات بدهیم کافی نیست، افرادی که دچار سوختگی شدید شده اند نیاز به یک صورت دارند، حتی اگر آن صورت را قرار باشد از یک جسد قرض بگیرند.
رابرت توضیح می دهد که طبق تحقیقاتش قادر است پوستی مصنوعی درست کند که هم ضد حریق باشد و هم مقاوم در برابر نیش حشرات و به این ترتیب هم می توان جلوی سوختگی را گرفت و هم بیماری هایی مانند مالاریا. او اعلام می کند که تحقیقاتش را روی موش ها انجام می دهد ولی دیرتر در صحبتی خصوصی مافوقی به او می گوید که کاری که می کند غیر قانونی است و باید تحقیقاتش را متوقف کند.
قبل از سخنرانی، ویلایی را می بینیم در یکی از شهرهای اسپانیا، که در انتهای باغی بزرگ قرار دارد. در یکی از اتاق ها که پنجره هایش را با میله های آهنی حصار کشیده اند، زنی بسیار زیبا به اسم ورا، تمرین یوگا می کند. چیزی شبیه لباسی یکسره، به رنگ پوست بدن و به همان تنگی بر تن دارد. درست مثل اینکه برهنه باشد. در طبقه پایین مستخدمان مشغول کارند و توسط آسانسوری برای ورا غذا و کتاب می فرستند بالا. این برداشت را می کنیم که ورا نوعی بیماری دارد و وقتی که از کمد لباسی برمی دارد و می پوشد می بینیم که تمام لباس هایش ریش ریش و پاره پاره هستند.
با بازگشت رابرت به ویلا متوجه می شویم که او تحقیقاتش را روی ورا انجام داده ولی حالا که از ادامه تحقیقات منع شده، برای اینکه شک کسی را بر نیانگیزد، همه مستخدمین به جز یک نفر که رازدارش است را بیرون می کند. در آن نیم ساعت اول فیلم اینطور متوجه می شویم که ورا تنها و افسرده و بیمار است ولی خیلی طول خواهد کشید تا بفهمیم او واقعا کیست و چطور از آنجا سر در آورده تنها چیزی که می فهمیم این است که او شباهت خیلی زیادی به همسر رابرت دارد که در تصادف ماشین دچار سوختگی خیلی شدیدی شده بود. این را همان مستخدم به ورا می گوید، همینطور توضیح می دهد که چون درصد سوختگی همسر رابرت بسیار بالا بوده و تقریبا دیگر شکل انسانی نداشته، تمام آینه ها را از خانه جمع کرده بودند، ولی روزی همسرش با شنیدن صدای آواز خواندن دخترشان به کنار پنجره میرود و آن وقت است که انعکاس صورتش را روی شیشه می بیند و چنان شوکه می شود که خودش را از پنجره به پایین پرت می کند و همان باعث می شود که نورما، دخترشان هم به ناراحتی روانی دچار شود.
آن شب و بعد از صحبت های مستخدمه، رابرت، ورا را به اتاق خودش می برد و سعی میکند با او رابطه داشته باشد. وقتی هر دو به خواب می روند، داستان فیلم برمی گردد به شش سال پیش و گذشته رابرت. شبی که بنابر توصیه روانشناسان، رابرت دخترش را با خود به یک جشن عروسی می برد تا ترسش از جامعه از بین برود. از طرفی پسری به نام وینسنته با دوستانش در عروسی است و از نورما خوشش می آید، آن دو با هم به باغ می روند و در واقع از روی سوءتفاهم وینسنته به نورما تجاوز می کند و بعد نورما از حال می رود. رابرت نورما را بیهوش پیدا می کند ولی وقتی سعی می کند بلندش کند، نورما او را به جای کسی می گیرد که بهش تجاوز کرده و همین دوباره روانه آسایشگاه روانی میکندش که در نهایت او هم مثل مادرش خودکشی می کند.
اینجا که می رسد دلیل چهره رنج کشیده رابرت را متوجه می شویم و حس همدردی می کنیم، ولی بعد رابرت فقط به فکر انتقام است. او وینسنته را می دزدد و زندانی اش می کند و بعد به کمک تیمش و در ویلایش روی او عمل جراحی انجام می دهد و وقتی وینسنته به هوش می آید، در کمال وحشت و ناباوری متوجه می شود که رابرت روی او عمل تغییر جنسیت انجام داده و حالا او پسری است با آلت تناسلی زنانه و این انتقام رابرت از او بود به خاطر تجاوزش به نورما .
از اینجا دیگر فیلم وحشتناک تر می شود تا به آخر برسد. شکی نیست که فیلم هیجان انگیز و دلهره آوری است ولی باید بگویم که خوشحال نیستم که دیدمش و به شما هم باید خیلی جدی بگویم که بدانید حتما حالتان بد می شود مگر اینکه از اینجور سوژه های وحشتناک و خونی و عجیب لذت ببرید. فیلم الهام گرفته از کتابی است و من فقط می خواهم بدونم که آن نویسنده چه جور افکار مریضی داشته که تونسته چنین داستانی را بنویسد!
میدونم معنی ندارد که این همه بنویسم و بعد بگم فیلم را نبینید! ولی خوب، گاهی هم اینطوری می شود و مهمتر از آن این که من به فکر اعصابتان هستم. انتخابش دیگر ولی با خودتان است.
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.
احتمالا فیلم “همه چیز درباره مادرم” پدرو آلمادوار را دیده اید. فکر می کنم همه مادرهای دنیا چیزهایی ناگفته در زندگی شان دارند. این ناگفته ها بیشتر می شوند وقتی محدودیتهای محل زنگی آنها زیادترند. خانم زوینی چون از نحوه کتاب خواندن مادر من خوشتان آمده ویژه گی دیگری از او – درمورد رابطه اش با آثار هنری – خواهم نوشت.
مادرم می تواند همزمان از دو کانال متفاوت تلویزیون دو فیلم متفاوت با دو سیر داستانی متفاوت را تعقیب کند. یعنی با ریموت کنترل هر چند دقیقه یکبار کانال را عوض می کند و بقیه فیلم دوم را دنبال می کند. یعنی دو فیلم را در زمانی کوتاه -مثل کتاب خواندنش- می بلعد. خبر مهم اینست که جاهای خالی قسمتهایی را از هر دو فیلم که ناگزیر نتوانسته است ببیند در ذهن پر از تخیل خود می پروراند. احتمالا قسمتهای از قلم افتاده در ذهن مادرم به شکل دیگری غیر از آنچه کارگردان ساخته اتفاق می افتد. یعنی مادرم نقش کارگردان دوم فیلم را دارد. ولی او هیچ وقت به تحریف ناگزیر ناشی از نحوه فیلم دیدنش شک نمی کند. او در پایان فیلم می تواند باورمندانه همه فیلم را یکپارچه با تمام جزییات برایتان تعریف کند. گفته بودم او از چرایی ماجراها گریزان است اما راوی حرفه ای ست. ممنون که دوست دارید دو ساعت با او درباره کتابها صحبت کنید ولی او ایران زندگی می کند و من هم سالهاست که از شرح وقایع روزمره اش از نزدیک محرومم.
عزیز Sam آقای
فکر میکنم همینطور است که شما میگویید
همه اینها به کنار ، دلم میخواست میتوانستم دو ساعت با مادرتان بنشینم و درباره همه آن کتاب ها صحبت کنم
“فرصتی برای گفتگو”
خانم زوینی ممنون از توجهتان. می خواستم بگویم من هم مثل شما یک بیننده معمولی فیلم هستم که از فیلمهای خوب خوشم می آید. نوشته آقای شهرام تابع محمدی را نخوانده بودم. پیدا کردم و خواندم. متنی تکه تکه بود در مورد فیلمهای قبلی آلمادوار و موارد تکنیکی عمومی که به تِم اصلی این فیلم(پوستی که در آن زندگی می کنم) نمی پرداخت. اینست که باز بهانه پیدا کردم دوباره چیزی بنویسم … مادرم کتابخوان قهاری است. رمان ها را با سرعت برق می خواند. حافظه خوبی هم دارد. می تواند تمام حوادث داستان را مو به مو در عرض دو ساعت برایتان تعریف کند. کاراکترهای بی شمار رمانهای مارکز را با نامشان به خاطر می سپارد و دقیقا می داند کدام شخصیت داستانی کلیدر کجا، کی و با چه کسی ازدواج می کند یا خیانت می کند، می میرد یا به دنیا می آید. از او نمی توان انتظار داشت تحلیلی برای متنهایی که خوانده است بدهد. مادرم علاقه ای برای دانستن چرایی حوادث رمانها ندارد. مادرم در مورد داستانها حرف می زند بدون اینکه “چیزی” گفته باشد. من خیلی بعدها فهمیده ام که او تنها نیست. تقریبا بیشتر خواننده ها، نویسنده ها و منتقدان هنری کار او را انجام می دهند. بدون توجه به دلیل اصلی خلق یک اثر هنری.
فکر نمی کنید نوشتن در مورد فیلم (یا یک کار هنری) می تواند کمکی باشد برای روشنتر شدن زوایای پنهان یک اثر که احتمالا از دید بیننده – بنابه اقتضای هنری – دور مانده اند؟
جناب درویش عزیز
تنها چیزی که میتوانم به توضیح پیشینم اضافه کنم این است که متوجه حساس بودن این سوژه و کارگردانش بودم و هستم و مسلما اینکه ” فیلم را نبینید ” خطاب به اهالی سینما نبود ، روی سخن من با افراد زیادی است که خیلی فیلم ها را تنها جهت سرگرمی و بدون در نظر گرفتن بازیگر و کارگردان انتخاب میکنند و شاید بینشان عده ای باشند که تحمل دیدن صحنه های دلخراش یا سوژه های عجیب را نداشته باشند . از اینکه شما را هم رنجاندم عذر میخواهم . شاید عادت به آزادی بیان موجب شد که نازکی خاطر اهل هنر یادم برود
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت سرکار خانم زوینى و دوست عزیز که زحمت کشیدن و این نوشته را نقد کردن.
بنده مدّت ها خواننده این ستون بوده و از مطالب آن استفاده کردم. ولى متأسفانه این اوّلین بار است که مطلبى براى گفتن پیدا کردم که به عرض میرسانم:
از عنوان “این هفته فیلم چى ببینیم”، و از لحن خودمانى نویسنده مشخص است که این ستون از هفته نامه را هر چند که در قسمت هنر چاپ میشود نمیتوان بعنوان نقدى جدّى از سینما بطور کل (همان طور که ایشان توضیح دادن) و بخصوص از این فیلم فوق العاده به حساب آورد. دلیل بر این مدعا البته فهرست تمام نشدنى جوایزى است که این فیلم تا به امروز به نام خود ثبت کرده.
اما دلیل اصلى نوشتن این کلمات در واقع دعوت به ندیدن فیلم توسط نویسنده بود که نزد من اندکى بى انصافى آمد. دوست عزیز، نوشته شما سند مستندى است که نشان میدهد چگونه آلمادوار به اعماق افکار بیننده نفوذ کرده و او را متشنج میسازد. او با این کار قصد دارد بیننده را وادار سازد به ارزشهاى پیش فرزى که در ذهن خود جاى داده دوباره و از زاویه دیگر بیاندیشد نه اینکه او را برنجاند و یا عصبانى کند. در واقع مهمترین شاخص سینماى فیلمسازانى به حق برجسته اى مانند پدرو آلمادوار و مایکل هِنِکى همین بظاهر “فکر مریض” آنهاست که افکار، اعمال، و ارزش هاى از پیش تعیین شده توسط فرهنگ و سنت را به چالش میکشد. این در واقع یکى از بهترین و مهمترین محصولات سینما و بطور کل هنر است که افکار نو آفریده و محرک اندیشه جدید باشد.
البته این کاملاً واضح است که شما به عنوان مخاطب حق دارید نوع موضوع و ژانر فیلم را از روى سلیقه شخصى خود انتخاب کنید. اما بعنوان نویسنده در یک مجله پر تیراژ این درست نیست که با زدن برچسب هایى مانند “ترسناک” و “فکر مریض” دیگران را از دیدن فیلم و تجربه کردن موضوعى نو و در عین حال مهم باز دارید. گرچه این حس لطیف شما کاملاً قابل درک و حتى تحسین میباشد، اما این بى انصافیست که شما به خوانندگان توصیه کنید که “فیلم را نبینید”. بنظر من زیر ظاهر خشن تصاویر ارائه شده در این فیلم مفاهیم فوق العاده عمیق و مهمّى وجود دارد که ذهن هر کسى با دیدن آنها به “اندیشیدن” مشغول میشود. (البته اگر مثل شما اول عصبانى نشود). و این اندیشیدن است که هر آینه مهمترین صفت انسان است.
خلاصه ببخشید اگر زیاده سخن گفتم. همانطور که ملاحظه میکنید دوستداران سینما هم خاطر نازکى دارند و زود احساساتى میشوند. بخصوص در مورد فیلمساز هاى مورد علاقه شان!!
با احترام،
خواننده همیشگى این ستون.
عزیز Sam آقای
صحبت های شما همه درست . فقط دلم میخواهد یکبار دیگر توضیح بدهم که من منتقد فیلم نیستم . من یک دختر خیلی معمولی هستم که مثل میلیون ها نفر دیگر از فیلم دیدن لذت میبرم و به همین دلیل ساده داستان فیلم از همه فاکتور های دیگر برایم جذاب تر است . مطمئن هستم که شما نقد آقای شهرام تابعمحمدى را درباره همین فیلم خوانده اید که بسیار بسیار خوب و کامل بود . من اما منتقد نیستم ، همه نوع فیلمی هم نگاه میکنم از پدر خوانده تا هری پاتر
اگر دیدن فیلمی که در آن کسی گلوی خودش را گوش تا گوش میبرد برایم خوشایند نیست و اگر همین مرا آدمی سطحی نگر نشان میدهد ، پس حتما همینطور است . به هر حال ببخشید اگر عصبانی تان کردم
این فیلم چالشی است برای درک رابطه “شکل مالوف” و “ماهیت ناشناخته” انسانها از منظر جنسیت. برخلاف نظر خانم منتقد فیلمی است بسیار دیدنی. آلمادوار کارگردان جسوری است که به سوژه های پیچیده و مشکل می پردازد. او در بیشتر موارد به حوزه هایی نزدیک می شود که تناقض موجود در روح انسان و روابطش را آشکار کند. به همین خاطر فیلمهایش سهل الوصول نیست. “پوستی که در آن زندگی کرده ام” فیلمی است در مورد تناسب و تناقض بین دو مفهوم
sex و gender
دو موضوعی که در بیشتر مواقع درک تفاوت آنها سخت است. حتی در بعضی زبانها (مثل فارسی) کلمه ای که معادل دقیق شان باشد وجود ندارد. اگر از این منظر به فیلم نگاه کنیم از درک سطحی آن خواهیم گذشت. سوژه فیلم و نظام نشانگان آن (پوست یا ظاهر آدمها در موقعیتهای متفاوت و نقش تعیین کننده آن در روابطش با دیگران و خودش) برای ذهنهای آموخته به غایت چالش برانگیز است و در کل فیلمی است که باید دید