شهروند ۱۱۸۵
یکی بود یکی نبود،
غیر از خدا هیچکس نبود
زیر گنبد کبود
در غریبستان، یک روز، گروهِی زن و مرد
دور هم جمع شدند
تا که کاری بکنند
همه شان عاشق و مست از می عشق
می عشق ایران
عشق مادر پرورد
همه عاشق بودند
عاشق ریشۀ تاریخی شان
عاشق شوکت تاریخی ایران کهن
عاشق باغ پر از رنگ و گل ایرانشهر
یک گروه ِ زن و مرد
به شمارش اندک
به توانمندی و همت، بسیار
خونشان خون سیاوش ها بود
زورشان قدرت رستم ها بود
رنگ دلتنگی غربت، اما،
توی چشم همه شان موج می زد
یک نفرگفت که: “یاران عزیز!
وقت آن است که کاری بکنیم”
دیگری گفت :
“بله،
توی این غربت و غربت زدگی
«تو اگر بنشینی، من اگر بنشینم»*
اگه کاری نکنیم که کار باشه،
دلمون می پوسه؛
آبِ بی جنبش گندیده می شیم”
سومی گفت: “درسته،
«تو اگر بنشینی، من اگر بنشینم»*
اون همه نور و سرورِ کهنِ ایرانِ عزیز
همه از یاد میره،
همه بی ریشه می شیم
حالا وقتش شده کاری بکنیم
همتی باید کرد!”
چهارمی گفت که:
“من هم هستم!
«تو اگر برخیزی، من اگر برخیزم»*
میشه یک کاری کرد
پنجمی گفت که:
“من هم هستم”
ششمی،
هفتمی،
. . .
دهمی،
همه گفتند که:
“ما هم هستیم!”
و سکوتی گویا
همه را غرقِ دل اندیشی کرد،
که چه باید بکنیم ؟ ! ”
* * *
“یکی بود یکی نبود . . . غیر از خدا هیچ کس نبود . . . ”
پیرمردِِ قصه گو
داشت یک قصه می گفت،
قصه ای ناب برای بچه ها:
قصۀ آرش و تیرش که چه کرد!
گفت:
” . . . القصه،
اهورای بزرگ، آرش را
شیوۀ عاشقی و جانبازی
خوب آموخته بود . .
– و همو، قدرت بازویش بود
در دلش نورِ اهورا متجلی شده بود.”
. . .
قصه گو ساکت شد.
بچه ها، امّا،
نا صبورانه سراپا شده گوش
محو گفتار سخنگو بودند.
قصه گو باز سخن آغازید:
” گـُُردِ فرزانه، کماندار سترگ
– آرش تیرانداز-
چون قدم بر زبر قلۀ البرز نهاد
زانو زد، به نیایش بنشست،
با اهورای خودش خلوت کرد
لحظه ای بعد، به پا خاست و قامت افراشت
تیری از ترکش بیرون آورد
بوسه زد بر نوک تـیـر
درکمان جایش داد
دل و روح و خرد خود، همه در تیر نهاد
” جانِ ” خود نیز به همراهش کرد
و به نیروی اهورایی خویش
دست بر آن زه تاریخی برد . . .
و کشید،
و کشید،
و کشید . . .
و رها کرد آن را
تا که تاریخ نوی پی ریزد
تیر پـرّان شد و “جان” آرش
شد هزاران پرتو
در سراپای زمین
و زمان،
در پرواز
مرزها را طی کرد
آب ها را طی کرد
سده ها را طی کرد
تا فرود آید بر جان و دل نسل دگر
تن آرش، اما،
گفت بدرود به انوار طلوع خورشید
کوه، بر کوه خمید!”
قصه گو خامُـش شد.
بچه ها، اما،
نا صبورانه
گفتند که: ” بعدش چی؟”
پیرمرد،
اشک از دیده سترد، و لب از گفتن بست.
* * *
و از آن صدها پرتابۀ نور
چند تا یی آن روز، در شهر غریب
بردل یک یک آن جمع نشست،
شد پیام آور “جانِ” آرش
آتشی برپا شد
شوری افتاد به دل ها و قرار از همه برد
برجهیدند از جا
یک صدا گفتند:
” آرش، آرش . . .
تیرگان در پیش است؛ یادمان آرش!”
و چنین بود که کاری کردند
– کار؟ نه!.. کارستان!
۱۳ تیر ماه ۱۳۸۷