“در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید. اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود! بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن، یا فرشته به من تجلی کرد …”(۱)، “..

نیما قاسمی

. نه اسم او را هرگز نخواهم برد. چون دیگر او با آن اندام اثیری، باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان ـ که پشت آن زندگی من آرام می سوخت و می گداخت ـ او دیگر متعلق به این دنیای پست و درنده نیست! نه! اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم!”(۲)

 

این جملات از بوف کور صادق هدایت است. او در بخش اول رمان بوف کور توصیفاتی از این دست در باب زنی مرموز دارد که او را “زن اثیری” می نامد. به جملاتی دیگر از همین دست در بخش اول این رمان توجه کنید:

«هرگز نمی خواستم او را لمس بکنم. فقط اشعه ی نامرئی ای که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد، کافی بود… آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقاً یکدیگر را دیده بودند؟ که رابطه ی مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را می خواستم یا عشق هیچکس را… » (۳)

اما در بخش دوم رمان به یکباره وضعیت معکوس می شود و راوی گویا از زنی دیگر صحبت می کند که درست ویژگی های معکوس زن اثیری را دارد:

«اسمش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمی افتاد. نمی خواهم بگویم زنم، چون خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و به خودم دروغ می گفتم . ـ من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیده ام ولی این اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای این بود که اول او به طرف من آمد. آن هم از مکر و حیله اش بود.  نه، هیچ علاقه ای به من نداشت. اصلا چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا بکند؟ یک زن هوس باز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت ـ گمان نمی کنم که او به این تثلیث هم اکتفا می کرد. ولی مرا قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود.» (۴)

طرحی براساس کتاب بوف کور

به هر حال راوی اعتراف می کند که هر دوی این زنان را می کشد! در انتهای بخش اول پس از کشتن زن اثیری، با خود می اندیشد:

«… نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد. همه ی این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم. من به درک! اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از مردمان معمولی، هیچکس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده ی او بیفتد. او آمده بود در اتاق من، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده نشود. بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در چمدان کهنه ی خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور از چشم مردم و آن را چال می کردم .این دفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اتاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود – تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود- پاره کردم. مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم – چکه های خون لخته شده ی سرد از گلویش بیرون آمد، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همه ی تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم – در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم ـ همین که فارغ شدم نفس راحتی کشیدم، چمدان را برداشتم وزن کردم، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود.» (۵)

شبیه همین اتفاق در انتهای بخش دوم رمان برای زن لکاته نیز رخ می دهد. راوی با گزلیک دسته استخوانی خود زن لکاته را می کشد و چشمان او را در می آورد!

در باب بوف کور بسیار نوشته اند. بسیاری به درستی بوف کور را رمانی از دسته ی رمان های روانشناختی تلقی کرده اند و با شیوه های گوناگون مکاتب روانشناختی سعی در تحلیل محتوای آن نموده اند. قصد من از این نوشته، تحلیل این رمان نیست، بلکه قصد دارم ارتباط نگاه شخص راوی داستان به زنان را ـ که در دو چهره ی زن اثیری و لکاته خلاصه می شود ـ با خشونتی که در پایان او، نسبت به هر دوی این زنان مرتکب می شود، بیابم. اهمیت این موضوع از آنجایی است که همه ی ما معترفیم در آثار هنری ـ خصوصاً آثار نوع روانشناختی ـ آنچه منعکس می شود در حقیقت درونی ترین و بنیادی ترین احساسات، افکار و تلقی های مردمی است که شخص هنرمند در میان آنها زیسته است و آنها را بیان می کند. احتیاج نیست که خواننده ی این سطور به نظریه ی “هنر به مثابه ی بیانگری” اعتقاد جازم داشته باشد. فقط کافی است که این نظریه را دست کم در برخی انواع هنری، از شمه ای از حقیقت بهره مند بداند. در نتیجه ی این باور، صادق هدایت یک مرد ایرانی است که در ساحت خیال پردازی هنرمندانه در چهارچوب هنر رمان، عمیق ترین احساسات و برداشت های خود را بدون اعمال خودسانسوری بر روی کاغذ می آورد. اگر اثری که او نهایتاً ساخته و پرداخته می کند، خصوصاً از سوی جامعه مورد توجه قرار گرفته باشد و اهل نظر در هنر، کار او را به عنوان یک اثر شاخص هنری شناخته باشند ـ که این چنین است ـ آنگاه پرداختن به کار تجزیه و تحلیل اثر او، حکم یک ضرورت را پیدا می کند. چون معنای تلویحی روانشناسانه ی این استقبال، چیزی جز این نیست که جامعه از عامی و نخبه، نویسنده و اثرش را به عنوان بیان کننده ی خود به رسمیت شناخته اند. چه کسی حاضر است که از این منبع پر ارزش، برای شناخت روحیات نویسنده و هم، فرهنگ مردمی که نویسنده در میان آنها بالیده است، صرفنظر کند؟

برای خواننده ی محترم، موضوع زمانی اهمیت دو چندان می یابد که اینجانب به نوع و شکل خشونت هایی که خصوصاً در سال های اخیر علیه زنان در جامعه ی ما گزارش شده ـ و یا شاید دقیق تر آن باشد که بگوییم پنهان نشده ـ اشاره کنم. اما من این اشارات را به همراه یادآوری هایی در خصوص رفتار و تلقی عمومی مرد ایرانی از زن، به تعویق می اندازم. قصد دارم در ابتدا نشان دهم که چگونه هر مرد ایرانی همچون راوی بوف کور نگاهی کلیشه ای، دوگانه و غیر واقعی نسبت به زنان دارد و سپس، چگونه این طرز نگاه، نوعی رفتار خاص با زنان را ایجاب و حتی اشکال خاصی از خشونت را علیه آنان موجب می گردد.

من برای توضیح مفهوم آنچه که راوی داستان از آن تعبیر به “زن اثیری” و “زن لکاته” می کند، به کارل گوستاو یونگ C.G.Jung روانکاو و روانپزشک سوئیسی و مکتب روانشناسی تحلیلی او رو می آورم. هرچند خواهم گفت که برای نتیجه گیری نهایی من، توسل به اصطلاحات به ظاهر مغلق و مبهم روانشناسی تحلیلی، ضرورت ندارد! این دو تصویر از زن در حقیقت دو تصویر ازلی و کهن الگویی است که در روان انسان مذکر (مرد) نقش زیادی بازی می کند. یونگ معتقد است تجربیاتی که بشر در طی هزاران سال در زندگی خود به آنها دست می یازد و تکرار می کند، نقشی در روان جمعی ناآگاه او می اندازد که این نقوش را “کهن الگو” می نامد. کهن الگوها، الگوها و نمونه های کهنی هستند که به مثابه ی سرمشقی زندگی و رفتار انسان را هدایت می کنند. فی المثل از مواجهه ی انسان مذکر با زن در متن اجتماع چه به عنوان مادر یا خواهر، و چه به عنوان زنان بیگانه ی هم قبیله یا همشهری در طول تاریخ، تصویری کلی از زن در روان مرد نقش می بندد که یونگ آن را کهن الگوی آنیما Anima یا روح زنانه در روان مرد می نامد. کهن الگوها در ناآگاهی جمعی قرار دارند و هر فرد انسانی ابتدائاً نسبت به آن ناآگاه است. اما از طریق تجلی در چهره های اساطیری یا داستان های مشهور دینی و ملی، جلوه ای جمعی collective می یابند و بدینسان به سطح خودآگاهی افراد جامعه می رسند. فرد از طریق وارد شدن در زندگی جمعی و آموختن باورهای رایج جامعه و شنیدن داستان ها، ایده ها و ماجراهای قهرمانان و بزرگان، با این کهن الگوها آشنایی می یابد و رفتار و اعتقاداتش به این شکل توسط کهن الگوها هدایت می شود. همان طور که تجربیات نوع بشر در شکل گیری کهن الگوها نقش اساسی دارد، تجربیات شخصی هر فرد نیز در زندگی خصوصی اش، بر چگونه گی فعال شدن کهن الگوها و تأثیرشان بر خودآگاه او، موثر است. از آنجایی که طیف بزرگی از تجربیات اقوام و ملل مختلف، تجربیات نوع انسان و در نتیجه مشترک است، پس تبعاً کهن الگوها نیز در همه ی اقوام و ملل مشترک هستند، اما تفاوت اندکی که در این تجربیات از قوم یا ملتی تا قوم یا ملتی دیگر وجود داشته است، باعث می شود تا یونگ و پیروانش از کهن الگوهای قومی و ملی صحبت کنند.

علاقه مندی ویژه ی ما در بحث حاضر، کهن الگوی آنیماست. “زن اثیری” و “زن لکاته  دو تا از جلوه های جمعی بسیار مشهور آنیما (روح زنانه در روان مرد) هستند که در بین تمامی فرهنگ ها و تمدن ها شناخته شده و مشترک اند. تنها نام های آنها و داستان هایی که برای معرفیشان در هر فرهنگ پرداخته شده با یکدیگر تفاوت دارند. اولی جلوه ی مثبت آنیما از حیث اخلاقی و دومی جلوه ی منفی اوست. چهره ی زن اثیری خود می تواند بر قهرمانان زن ملی هر فرهنگ یا خصوصاً شخصیت های دینی همچون مریم مقدس در مسیحیت یا فاطمه در اسلام نمایانده شود. در تمدن های باستانی ایزدبانوانی همچون آناهیتا در ایران، ایزیس در مصر و دیمیتر در یونان از جلوه های جمعی مثبت آنیما بودند که در روایات اساطیری به شرح خصوصیات و اعمال برکت آور آنها پرداخته می شد. برخی نام های دیگری که می توان برای او بر شمرد اینهاست: بانوی آسمانی، الهه ی زیبایی، فرشته ی رحمت، حوری، (یا آنچنان که در شعری از سهراب آمده:) خواهر تکامل و زن شبانه ی موعود. در مقابل زن لکاته یا روسپی نیز تجلیاتی جمعی دارد که در فرهنگ غرب در چهره ی حوا و هلن تروایی و در شعر کهن پارسی به صورت معشوق جفاکار و بی وفا که هرجایی است، جلوه گر شده است. شاعر در ادبیات پارسی نسبت به او همواره احساسی دوگانه و متناقض داشته است. از سویی طالب او و کامجویی از اوست و از سویی دیگر از دست او شاکی و گله گذارست. برای او نیز می توان نام های متعددی برشمرد. آفرودیت (الهه ی شهوت جنسی) در یونان باستان و جهی  jahiدر ایران کهن از تجلیات جمعی اوست.

نظر یونگ در باب کهن الگوها از این جهت با نظریه ی مثل افلاتون قابل مقایسه است که او نیز همچون افلاتون معتقد بود افراد انسانی با ضمیری پاک همچون لوحی سپید و نانوشته به این دنیا پا نمی گذارند، بلکه ناآگاهی جمعی آنها همچون مخزنی از دانش انباشته شده از تجربیات نسل های قبل است. در نتیجه شناختی که در طول زندگی، هر انسانی کسب می کند، در نهایت نوعی یادآوری است. مطابق با نظر یونگ هر فرد از این حیث، می بایست سه مرحله ی تکاملی را طی کند:

۱- مرحله ی اول: متعین کردن یا فرافکنی (objectification): شخص در دوره های ابتدایی زندگی خود، در مواجهه با تجربیات بیرونی، کهن الگوهای موجود در ناآگاهی جمعی را بر روی اعیان و اشیاء خارجی فرافکنی می کند. (یا به عبارتی کهن الگوها را متعین می کند.) در این حالت شخص نه می تواند و نه مایل است که واقعیت های خارجی را مستقیماً ادراک کند. به همین علت پیروان یونگ، کودک را یک ایده آلیست نابغه می دانند! از این جهت که متحویات الگویی روان ناآگاه خود را بر محیط اطرافش فرو می افکند و در حقیقت واقعیات عینی را با قالب های ذهنی خود صورتبندی می کند. چنین ایده آلیسمی نتیجه ی مستقیم عجز انسان از شناخت مستقیم کهن الگوها و نشان دهنده ی نیاز او به لمس و درک واقعیت برای تکامل روانی ست.

 ۲- مرحله ی دوم: تمایزگذاری (differentiation): در این مرحله کودک یا انسان در اثر مواجه شدن با واقعیت های بیرونی و تجربه ی تلخکامی ها و شکست هایی که ناشی از درک عدم انطباق تصورات ذهنی اش با اعیان خارجی است، به دو گانه گی واقعیت درونی و بیرونی پی می برد. در این مرحله آرمان گرایی به تدریج جای خود را به واقع گرایی و واقع بینی می دهد و شور ایده آلیستی کودکانه ـ که ناشی از عدم شناخت عالم خارج بود ـ مبدل به نوعی آرامش و تعادل در شخص می گردد. او می تواند بین کهن الگوی فرافکنی شده، و عینی که روی آن فرافکنی صورت گرفته بود، تمایز قائل شود. البته همان طور که گفته شد وصول به این درجه از رشد روانی، موکول به مواجهه با عالم خارج و لمس واقعیت های بیرونی است. بنابراین ممکن است بنا به دلایلی، انسانی را حتی در سنین میانسالی هم در حال و هوای یک آرمان گرایی مفرط و احمقانه بیابید! و این زمانی است که یا او از مواجهه با طیفی از تجربیات در دوره های آغازین زندگی خود محروم مانده است (و در نتیجه رشد روانی اش متوقف شده) و یا اینکه ناکامی های پیاپی در زندگی واقعی، او را با نوعی لجبازی به درونگرایی مفرط و بی اعتنایی به عالم خارج کشانده باشد.

۳- مرحله ی سوم: جداسازی (separation): شخص در این مرحله برای اولین بار به ماهیت درونی کهن الگوها پی می برد و سعی می کند رابطه ای سازنده با آنها برقرار کند. اگر شخص به این مرحله نائل بیاید، نه کهن الگو را از پس تمایز گذاری پیشین مجدداً بر چیز دیگری فرامی افکند و نه در درون خود مقهور تصویرسازی ها و خیال پردازی ها می گردد. بلکه کهن الگو را در محتوای خودآگاهی خود آمیخته می کند.

 آنچه که در مورد راوی داستان بوف کور با توجه به مقدمات گفته شده می توان بیان کرد، این است که تجربیات تلخ و نفرت آور از عالم بیرون او را به درون گرایی مفرطی می کشاند که با مصرف تریاک و مشروبات الکلی تشدید می شود. این نفرت از عالم بیرون را در توصیفات راوی از بسیاری از صحنه ها از جمله صحنه ی تشییع جنازه ی یک مرده و توصیفی که از قصاب رو به روی منزلش می کند، می توان تشخیص داد. به هر حال با استفاده از مواد روانگردان، راوی از حیث روانشناختی به دنیایی پا می گذارد که برای انسان معمولی و متعارف حکم ناآگاهی را دارد. عالم مرموز اساطیر و سکونتگاه موجودات ازلی! مهمترین مکاشفه ی او در این عوالم، زنی است که درست نقطه ی مقابل همه ی زنانی است که در زندگی شخصی آنها را ملاقات کرده است و درست صفات معکوس نامادری و زن و خواهر خوانده اش را دارد. یک زن آرمانی با تمام ویژگی های مثبت و اهورایی. او آنچنان قدسی، پاک و دست نیافتنی ست که در مقابل او احساس گناه می کند و تاب تحمل چشمان سرزنش گر او را ندارد! و دقیقاً به همین خاطر نیز او را به قتل می رساند! این اتفاق که در دنیای درون راوی رخ می دهد، به معنای این است که راوی موفق نشد با جنبه ی مثبت آنیما یعنی زن اثیری ارتباط برقرار کند. بلکه او را درون خود سرکوب می کند. با از بین رفتن زن اثیری برای او، طبیعتاً جنبه ی مقابل آنیما که همان جنبه ی منفی اوست بروز می کند و راوی در بخش دوم رمان ـ که گویا حیاتی دیگر است ـ زن لکاته را ملاقات می کند. او قطعاً در این عوالم نمی تواند به تصویری بینابینی از زن ـ که واقع گرایانه تر است ـ دست پیدا کند. چرا که در عالم مثل و نمونه های ناب می زید. در این عالم تنها مفاهیم ناب و آرمانی موجود هستند. زن لکاته از بسیاری جهات یادآور نامادری اوست و خواهر خوانده اش که در عین حال حکم زن او را نیز دارد. او جنبه ی منفی آنیما را که یک زن روسپی و بدکاره است در کسوت زنش می بیند که در دنیای واقعی از او متنفر بود. راوی نسبت به این زن، احساسی دوگانه دارد. هم خواهان اوست و هم از او متنفر است! بنابراین پس از یک کامگیری جنسی او را نیز با دشنه اش به قتل می رساند! قتل او به معنای قطع کامل ارتباط با جهان درون است بدون آنکه توانسته باشد با دنیای خارج نیز ارتباط دوباره برقرار کند. او همانند جغدی می شود که در شب تاریک، به حکم طبیعت اش بیدارست و با چشمان باز به اطرافش می نگرد. اما از دیدن عاجز است! چون کورست!

اینکه شخص راوی چرا دچار چنین درون گرایی بدخیمی می شود، برای ما مهم نیست. مدعا این است که مرد ایرانی هم همچون راوی بوف کور، در جهانی اساطیری یا شبه اساطیری می زید. و آنچه که در این عالم نیمه خیالی ـ نیمه واقعی از زن مشاهده می کند، نه زن واقعی موجود در اجتماع، بلکه زنی اساطیری و الگویی ست! ما می توانیم و باید به دنبال علت این آرمانگرایی مرد ایرانی در اخلاق زناشویی باشیم. (۶) آرمانگرایی، با توجه به توضیحاتی که داده شد، غالباً ناشی از بی تجربه گی و عدم شناخت واقعیت است. و این چیزی است که گریبان گیر روابط مابین دو جنس در ایران شده است. دست کم پس از ظهور اسلام، در ایران، معاشرت طبیعی دو جنس در اجتماع، با موانع شرعی و ملاحظات اخلاقی بسیار، ممنوع تشخیص داده شد و زن از مرد و مرد از زن جدا گردید. جای زنان را در کنج خانه ها معین کردند. و مرد را اهل عرصه ی جامعه دانستند. هرچند مخالفت های اندکی از سوی برخی موجهین ایرانی الاصل ـ همچون شیخ روزبهان بقلی ـ با این روند صورت گرفت، اما قوم حاکم ارزش های خود را در قالب احکام شرعی یا غیر آن تجویز و اجرا کرده بود که تاکنون نیز عمل به آنها ادامه دارد. به هر صورت، عدم مواجهه با جنس مخالف و نتیجتاً عدم شناخت او، مرد ایرانی را به ایده آلیسمی کودکانه دچار کرد که تنها نوعی رشدنایافته گی روانی می تواند تلقی شود. زن از نظر مرد ایرانی، یا زنی اثیری، فرشته خو و پری صفت است که آفتاب در رشک دیدن رخساره اش به سر می برد! و یا لکاته ای بی آبرو، سلیطه ای دریده و فاحشه ای منشاء پلیدی! به عبارت دیگر، دور سیمای زن ایرانی، همواره هاله ای الهی یا شیطانی، بوده که نتیجه ی مستقیم فرافکنی زن اثیری و لکاته بر روی اوست. (مرحله ی اول) و ضوابط حاکم بر رفتار اجتماعی هر یک از ما، بازتولیدگر زمینه های این فرافکنی نامیمون، و مانع گذر از این مرحله ی ابتدایی روانشناختی ست.

پی نوشت:

۱ـ داستان یک روح، ( شرح بوف کور ) دکتر سیروس شمیسا، صفحه ی ۱۵۲

۲ـ همان، صفحه ی ۱۵۳

۳ـ همان، صفحه ی ۱۶۷

۴ـ همان، صفحه ی ۲۵۳

۵ـ همان، صفحه ی ۱۹۵

۶ـ این نکته که آرمانگرایی در این زمینه و سیطره ی بینش اساطیری تنها در اذهان مردان جامعه ی ما نیست بلکه کمابیش به همان دلایل زنان ما نیز مبتلا به آن هستند، روشن است. بسیاری از احکامی که در اینجا صادر می شود برای مرد و زن جامعه به یکسان صدق می کند. اما به علت مردمحوری جامعه ی ما تبعات منفی این وضعیت هم بیشتر از جانب مردان متوجه جامعه می شود. مثلآ در خشونت های جنسی این مرد است که معمولآ نقش فاعل و مرتکب را به عهده دارد. در نتیجه طبیعی است که مطالعه ی رفتار مردان در این زمینه مهم تر و روشنگرتر باشد.

بخش دوم مقاله را اینجا بخوانید