شماره ۱۱۵۱ ـ ۸ نوامبر ۲۰۰۷

برای شما که عشقتان زندگی است

برای شما که تابانده اید در یأس آسمان ها

امید ستارگان را

احمد شاملو



چند وقتی است که حضور پرطراوت جوانان، فضای جنبش زنان را حتی در زمستان بگیر و ببند و سرکوب، بهاری کرده است. از حضور دختران و پسران جوان، باهوش، با مطالعه و پرشور می گویم. از روناک صفازاده، دلارام علی، نسیم سرابندی، فاطمه دهدشتی، مازیار سمیعی، امیر یعقوبعلی، نیلوفر گلکار، زینب پیغمبرزاده و ده ها جوان دیگر حرف می زنم.

وقتی نوشته دلارام علی را می خواندم که به حکم ناعادلانه دادگاه مبنی بر تبرئه نیروی انتظامی در میدان هفت تیر اعتراض کرده است، اولین تصویر او را در ذهن ام مرور کردم. به یاد آوردم که نخستین بار که با تصویر دلارام آشنا شدم، چند ساعت بعد از تجمع روز ۲۲ خرداد زنان (سال ۱۳۸۵) در میدان هفت تیر، بود. در اتاقک دانشجویی ام در حومه پاریس نشسته ام و مضطرب و دل آشوب، نگران یارانم. ساعت ها به صفحه کامپیوترم زل زده ام. یارای برخاستن ندارم. الیزابت، صاحب خانه مهربانم هر چند وقت به من هشدار می دهد که از پشت کامپیوتر برخیزم و به درس و مشقم برسم، اما من کار دیگری مهمتر از آن چه در آن لحظه می کنم، ندارم. با سحر سجادی حرف می زنم. او هم مثل من در این لحظه هزاران کیلومتر دور از یارانمان در ایران، نگران بچه هاست و ما دو تا در این شرایط، حال همدیگر را خوب می فهمیم. سحر نگران دلارام است. دیدن عکس دلارام، کتک خورده و افتاده بر زمین، شوکه اش کرده است. او که پزشک است، نگران دلارام است. می گوید دست و پای دلارام به دلایل پزشکی حتما با چنین ضربه هایی آسیب دیده است. پیش بینی سحر درست از آب درآمده است. در اثر فشار خشونت پلیس دست دلارام می شکند و آن ها به جای محکوم کردن نیروهای خشن پلیس، دلارام را زندانی می کنند و بعد از مدت ها به او حکمی بسیار سنگین می دهند. حکمی که همه ما را شوکه کرده است. دو سال و ۱۰ ماه زندان قطعی، و ۱۰ ضربه شلاق برای شرکت در یک تجمع مسالمت آمیز در میدان هفت تیر.

وقتی به ایران برمی گردم دلارام را بیشتر می بینم. از بچه ها وصف کارهایش را می شنوم. می فهمم که او، هم دانشگاهی ماست. دانشجوی مددکاری دانشگاه علامه طباطبایی . می فهمم که فعال کودکان است. جمعه هایش را با «کودکان کار» تقسیم می کند و سعی می کند آن ها را که به دلیل شرایط دشوار زندگی از تحصیل بازمانده اند، خواندن و نوشتن بیاموزد. می فهمم که پس از آن زلزله مهیب، مدتها برای کمک به کودکان بم، در بم زندگی کرده است تا شور زندگی را به میان کودکان شهری ببرد که گرد مرگ بر آن پاشیده شده است.

کم کم با دلارام بیشتر آشنا می شوم. او را در جلسات کمپین یک میلیون امضاء می بینم. در سالگرد روز همبستگی زنان (۲۲ خرداد) او را می بینم که با لحنی که هرگز فراموشم نمی شود، تجربه زندانش در ۲۲ خرداد را برای ما می گوید. او را مبارز و پرشور و پر از عشق به زندگی می بینم. قرار است با «پیام» یکی از هم دانشگاهی هایش ازدواج کند. دلارام را در روز عروسیش می بینم. روز عروسیش به سالگرد کمپین یک میلیون امضا آمده است. از مراسم عقدش می گوید. از این که به محضرهای مختلف رفته است تا محضری را پیدا کند که در عقدنامه شان قید کند «زوجه درخواست مهریه نکرده است». به این که دلارام عزیز این گونه با وسواس می خواهد فکر و عملش با هم یکی باشد، غبطه می خورم.

کم کم او را در جلسات «زنستان» می بینم. حضوری پرشور، پر از شادمانی و پر از ایده های نو دارد. همیشه داستان های گفتنی دارد، به شیوه ای می گوید که تو را سراپا گوش می کند. دیدارش گرد غم را از خاطرت می زداید حتی اگر سنگین ترین غم های عالم را در سینه داشته باشی. روزی که حکم زندان و شلاق را به او داده بودند، با تعدادی از بچه ها او را دیدیم. من و طلعت تمام مدتی که دلارام داشت حکمش را توضیح می داد، گریه می کردیم. او اما متین و صبور حکمش را برای ما توضیح می داد، نگران پدر و مادرش بود و نمی دانست چگونه به آن ها خبر دهد بویژه نگران قلب بیمار پدرش بود. چند شب پیش در مهمانی یکی از بچه ها دیدمش. دلارام با همسرش، پیام، آمده بود. از همیشه زیباتر. لباس هندی خوشرنگی پوشیده بود. مثل همیشه شاد و خندان.

گاه فکر می کنم به راستی دلارام، روناک و مازیار چقدر می توانند سرمشق های خوبی برای نوجوانان و جوانان کشورمان باشند. دختران و پسرانی تحصیل کرده، مهربان، باهوش، پرشور و آرمانخواه. دلارام هم می توانست همچون خیل جوانانی که هر روز در جلوی سفارت ها صف می کشند، تا با مدرکی در دست، غم غربت را به بهای زندگی در کشوری آزادتر و پیشرفته تر معاوضه کنند، عطای بودن در ایران را به لقایش ببخشد و برود. دلارام اما مانده است. او مانده است تا در تلاش زنان کشورش برای زندگی برابرتر شریک شود. او مانده است تا «کودکان کار» کشورش را دریابد و وظایف دولت در مقابل کودکان را به جای آنان بر عهده گیرد. او مانده است تا با قلمش، آگاهی را در میان آنان که به آن نیازمندترند، بپراکند. او مانده است تا در تاکسی و اتوبوس، پارک و مترو، مسئولیت شهروندان را به آنان یادآور شود و از آنان بخواهد که با امضای بیانیه کمپین یک میلیون امضاء قدمی در راه تغییر و اصلاح قوانین تبعیض آمیز، بردارند. او مانده است تا شادی وجودش را با دیگران تقسیم کند.

به روناک صفازاده می اندیشم. دختر دیگری در گوشه ای از وطنمان، در این خاک بلاگستر، (کردستان) به زندان است. جرمش: فعالیت در کمپین یک میلیون امضا ست. جرمش: رفتن به روستاها و ایجاد کلاس های آموزشی برای مادران است. جرمش: خرید کتاب با پول اندک خود و بردن به روستاهای کردستان است. جرمش: برقراری کلاس های حقوقی برای شناخت زنان از حقوق ناداشته شان است. جرمش: افشای قتل های ناموسی است. جرمش: سخن گفتن از خشونت نهادینه علیه زنان است… روناک نیز یک الگوست. او در مدرسه زندگی، نفی خشونت را آموخته است. او با دیدن سختی های زندگی مادرش و زنان فامیلش با خود عهد کرده که نگذارد زنان هم نسل اش چون مادران شان در چرخه خشونت و تعصب به بن بست رسند. او رویای جهانی دیگر را در سردارد. جهانی صلح آمیزتر، مهربان تر و انسانی تر. روناک برای تحقق این رویا با توان اندک خود به میدان آماده است. او با پراکندن آگاهی در مناطق دور افتاده کردستان در جستجوی افزایش حاملان این رویا ست. از زنان می خواهد با امضای خود بر بیانیه کمپین به قوانین موجود نه بگویند. او با تمام وجودش خشونت حاصل از این قوانین را لمس کرده است. هنگامی که زنانی که دیگر تاب خشونت شوهران را بیش از این ندارند، در راهروهای دادگاه ها حق طلاق را از قاضیان گدایی می کنند. هنگامی که مردان به دلایل واهی و به بهانه مسائل ناموسی زنانی را که به خواست آنان تمکین نمی کنند، با خشونت و بی رحمی به مرگ محکوم می کنند و بعد راست راست می گردند، بدون ترس از «عدالتی» که آنان را به مجازات بسپارد. روناک، جوانی را در این راه طی می کند، چه باک که قدرتمداران، ناتوان از زیر سئوال بردن مطالبات انسانی روناک، در جستجوی اتهام های سیاسی برای اویند. زنانی که هر هفته منتظر سر رسیدن روناک با کوله ای از کتاب اند، زنانی که در مسجد محل، حضور روناک و دوستانش را برای برگزاری کلاس حقوقی و کلاس درس زبان کردی انتظار می کشند، اما روناک و دوستانش را می شناسند، آرزو می کنند که دخترانشان چون روناک قوی و مستقل باشند. آنان با دغدغه های روناک آشنایند و دعای خیرشان بدرقه راه روناک است.

از زندانبانان روناک می خواهم به جستجوی اتهام های ناچسب برای روناک نگردند. کارنامه روناک صفازاده را از روستاییانی که این دختر جوان برای تقسیم آموخته هایش به آنان، به نزدشان می رفت، جستجو کنید. از آنان بپرسید روناک چگونه دختری بوده است. از همکاران روناک در انجمن آذرمهر، توصیف روناک را بخواهید. کارنامه روناک نزد شماست. به امضاهایی که از خانه اش به تاراج برده اید، نگاه کنید. به ستون اولویت قانونی آن برگه ها نگاه کنید. مطالبات روناک و مخاطبانش در آن جاست. مطالبات آن ها را برآورید و زحمت بیهوده مبرید. به زندانبانان مازیار می گویم که او مرد جدید امروز ایران زمین است که به حقوق مادران و خواهرانش می اندیشد و حق صنفی دانشجویی را می طلبد. قدرتمداران اما چنین الگوهایی را برای دوام شیوه های پدرسالارانه و قدرتمدارانه خود خطرناک می یابند.

به قاضیان دلارام هم توصیه ای دارم: شأن جایگاهی را که اشغال کرده اید محترم بدارید. برای تجدید نظر حکم دلارام به کارنامه او توجه کنید. دختری جوان با کارنامه ای درخشان و سرشار از عشق و خدمت به انسانها در برابر شماست. حکم شما، نشان از میزان عدل و داد، در دستگاه قضایی است. بی طرفانه از شما می پرسم دلارام آیا شایسته زندان است یا شایسته قدر دیدن و بر صدر نشستن؟

شنبه۱۲ آبان ۱۳۸۶